نامآوران ایرانی
برای چهلمین روز فراق «سعدی افشار» - سلطانی که الاغش حلبی بود
- بزرگان
- نمایش از جمعه, 10 خرداد 1392 17:12
- بازدید: 3698
چهل روز پیش، خبر درگذشت «سعدی افشار» غیرمنتظره نبود، اما بسیار اندوهناک بود و حالا چهل روز است که سلطان سیاهبازی در قطعه هنرمندان آرمیده است.
Upcoming 2021 Nike Dunk Release Dates - nike tiempo ii jersey green black friday specials - CopperbridgemediaShops | womens air max 90 iron - 134 Air Jordan 1 High OG "University Blue" 2021 For Sale - 555088
«سعدی افشار» که شش دهه خنده بر لب مردم آورد، چهل روز پیش لباس سرخ سیاه بازیاش را درآورد و با جامهای سپید، دست فرشته مرگ را گرفت تا برای همیشه رها شده باشد. تن رنجورش را که از پوکی استخوان و ناراحتی ریوی رنج میبرد، به دستان مهربان مرگ سپرد تا «عمو سعدی»، اردیبهشتاش را در بهشت آغاز کند و خاموشی، تسکینی باشد برای همه تنهاییها و رنجهایش.
بخش تئاتر خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، همزمان با چهلمین روز درگذشت سلطان سیاه ، بخشی از خاطرات او را بازگو میکند:
سالهای کودکی
«از زمانی که چشم باز کردم، در دنیای کودکانهام فقط زنی را دیدم که تنها مراقبم بود. همان که به او مادر میگویند و بهشت زیر پای اوست. پدری بالای سرم نبود، خواهر و برادری هم نداشتم؛ تنها فرزند بودم. یعنی هیچکس را نداشتم و معنای قوم و خویش را نمیدانستم. هرگاه از او درباره پدرم میپرسیدم، میگفت او مُرده و در یکی از روستاهای زنجان به خاک سپرده شده است...
سختیهای زندگی، کودکیام را ناتمام گذاشت و مجبور شدم برای کمک به مادر و فرار از فقر سرکار بروم.خدا بیامرز «حاج اصغرآقا» سر خیابان مخصوص، دکان میوه فروشی داشت. آن وقتها هنوز صدایم خراب نشده بود. اسم میوهها را با لحن و آهنگ خاصی فریاد میزدم.
اما اینکه چطور به سیاهبازی علاقهمند شدم، باید بگویم عروسی یکی از میوهفروشهای محلمان بود و من هم آن شب آنجا بودم. برای اولینبار نمایش سیاهبازی را دیدم. خدا بیامرز محمود یکتا سیاه شده بود و تا صبح مردم را خنداند. صدای خیلی قشنگی هم داشت و اهل همان محل بود. با خودم گفتم چه خوب است آدم بتواند مردم را بخنداند.
اما دست سرنوشت، برایم خوابی دیگر دیده بود. مادرم همیشه مریض احوال بود، درست نمیدانستم مریضیاش چیست. یک روز سرخوش از پولی که کاسبی کرده بودم، به منزل رفتم؛ مادرم را دیدم که روی زمین افتاده و از درد به خودش میپیچد. او را کول گرفتم و با هر سختی و مصیبتی که بود به نزدیکترین بیمارستان که سر خیابان مخصوص بود رساندم.
هفته اول ملاقات با سختی بسیار پولی تهیه کردم، مقداری سیب و گلابی خریدم و برای دیدن مادرم رفتم. هفته دوم هم به همین ترتیب گذشت. وقتی که برای بار سوم به بیمارستان رفتم و در حالی که از پلهها بالا میرفتم زنی از من پرسید:« کجا میروی؟ جواب دادم به دیدن مادرم، گفت نرو!» احساس بدی پیدا کردم. فهمیدم اتفاقی افتاده است...
حال خوبی نداشتم. روزهای تلخی را پشت سر میگذاشتم. با بچهها کمتر حرف میزدم. سرم توی لاک خودم بود. تازه بعد از فوت مادرم فهمیده بودم کسی را از دست دادهام که دیگر نمیتوانم به دست بیاورم، کسی که دیگر هیچکس جایش را نمیگرفت. تمام دنیا سیاه شده بود.
در این افکار سیر میکردم که ناگهان یاد عشق و علاقهام به سیاهبازی افتادم. انگار این عشق به کمکم آمد تا دوباره در من انگیزههای قوی ایجاد کند و مهمتر از همه کمک کند تا بتوانم تا خودم را پیدا کنم و روی پای خودم بایستم و زندگی روزمرهام را از سر بگیرم. حالا با اینکه روزها به سر کار خود در میوه فروشی برگشته بودم، تنها به یک هدف فکر میکردم، سیاه شدن.
قدیمها به مناسبت نیمه شعبان، در همه محلهها جشن میگرفتند و شیرینی پخش میکردند در یکی از این ایام، خدا بیامرز رحیم آقا که سرکوچه ما مغازه لوازمالتحریری داشت و میدانست من عاشق سیاه بازیام، به من گفت بیا امشب برای اهل محل یک نمایش سیاهبازی اجرا کن. یادم میآید درست 13 سال داشتم، عاشق سیاه بازی بودم، اما نمیدانستم از کجا باید شروع کنم و چه کار کنم و اصلا چگونه خودم را سیاه کنم.
بالاخره شب چند تا بچههای محل و هم سن و سالهای خودم را جمع کردم و با دوده لوله بخاری خودم را سیاه کردم. در آن نیمه شعبان که از مردم با شیرینی و شربت پذیرایی میشد و نوازندگان نیز ساز و ضرب میزدند، من نیز برای اولینبار به طور غیرحرفهای سیاه شدم. درست مثل یک خواب میماند. یادم میآید که صداهای تشویق مردم را میشنیدم کسی که فریاد میزد عالی است، دیگری میگفت شاهکاره و زمزمههایی دیگر و صدای کفزدنها متوالی که تمام نمیشد و همان کف زدن را که هنوز پس از 60 سال دنبالش هستم. به هر حال خیلی خوشحال شدم که توانستم مردم را بخندانم. شاید این بزرگترین لذتی بود که از ابتدای عمرم تا آن زمان چشیده بودم.
شروع کار بازیگری
پس از آن سیاهبازی در جشن نیمه شعبان، سعی کردم در اوقات بیکاری نقش سیاه را تمرین کنم. حتی زمانی که در خیابان راه میرفتم یا هر کار دیگری انجام میدادم، سعی میکردم خودم را در موقعیت یک سیاه قرار دهم و هرآنچه آن شب در آن مراسم عروسی از آن سیاه دیده بودم را انجام دهم. میدانستم که تا رسیدن و تبدیل شدن به یک سیاه دست اول باید زحمت زیادی بکشم.
آن سالها خیابان سیروس، بورس بنگاههای شادمانی بود. یعنی در طول خیابان چندین بنگاه شادمانی دیده میشد. مردم به این بنگاهها مراجعه میکردند و کار این بنگاهها ارائه خدمات شاد از قبیل موسیقی، رقص و نمایشهای سیاهبازی یا دیگر نمایشهای شاد برای مردم بود. به هر حال من هم برای ورود به حیطه نمایش به خیابان سیروس مراجعه کردم و از همانجا، کار بازیگری من آغاز شد، من بدو، آهو بدو، اولین بنگاهی که به آنجا مراجعه کردم، بنگاه «شایان» بود. این بنگاه متعلق به «محمود شیرین» بود.
شروع کار بازیگری من از همان بنگاه بود. یک روز شخصی به اسم «حسین آقا» که در اراک معروف به «حسین جگرکی» بود به بنگاه شادمان آمد و از من خواست نقش پسربچه را در نمایش الاغسوار بازی کنم. نمایشهای موسوم به الاغسوار را شخصی به اسم «محمد رسولی» در تهران رسم کرده بود.
حسین آقا در اراک سردسته بود. یعنی برای عروسیها و مراسم برنامههای شاد اجرا میکرد، میخواست این نمایش الاغسوار را که آن زمان کار نویی بود به اراک ببرد و در مراسم شاد اجرا کند. نمایش هم از این قرار بود که شخصی سوار یک الاغ حلبی میشد و در وسط مراسم الاغ را به حرکت درمیآورد. این الاغهای حلبی طوری ساخته شده بودند که شخصی میتوانست سوار آنها شود و آنها را راه ببرد .حسین آقا اصرار داشت علاوهبر نقش الاغ سوار، پیش پردهخوانی را هم انجام دهم به او گفتم درست است ته صدایی دارم، اما پیش پرده خوانی بلد نیستم و اصلا دلم نمیخواهد که بیایم. او مدام اصرار میکرد که میتوانی از پس کار بربیایی تا بالاخره مرا راضی کرد و یک الاغ حلبی خرید و یک سری لوازم دیگر و مرا با خودش به اراک برد.
شب، خسته و کوفته همین که به اراک رسیدیم، مرا به یک مراسم عروسی بردند. اول نمایش سیاه بازی شروع شد. پس از آن نوبت به نمایش الاغسوار رسید. سوار الاغ شدم و یک دور، دور خانه که خانه بزرگی هم بود چرخیدم. دور دوم، ناگهان سر الاغ کنده شد و افتاد یک طرف. یک دفعه دیدم میانه عروسی دعوا شد، حالا نمیدانم صاحب عروسی واقعا فکر کرده بود این الاغ واقعی است یا داشت فیلم درمیآورد. داد و بیداد میکرد که این الاغ چون غذا نخورده سرش جدا شده من و الاغ را با هم تو طویله انداخت و گفت بگذار الاغ یک یونجه سیری بخورد تا حالش خوب شود، در حالی که من از ترس در طویله داشتم میمردم و نمیدانستم چه کار کنم.
خلاصه انگار همراههای من، آنها را قانع کرده بودند که این الاغ حلبی است و صاحب مراسم رضایت داد با الاغ از طویله بیرون بیاییم. وقتی آمدم بیرون حالم گرفته بود؛ گفتم من دیگه نیستم چرا من را باید بیندازند بغل این کاه و یونجهها.
اکیپ بازیگری ما، یک گروه 10 نفره بود شامل سیاه، پسر جوان، دختر عاشق و ... روزی با بچههای اکیپ دور هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم یکی گفت اسم و فامیل تو یعنی «سعد الله زحمتخواه» با کار ما جور درنمیآید. این فامیلی «زحمتخواه» در دهن نمیگردد. یک اسمی انتخاب کن که هم راحتتر تلفظ شود و هم هنریتر باشد گفتم چه کار کنم؟ کمی فکر کرد و گفت «سعد الله» را بکن «سعدی» بعد پرسید فامیل مادرت چه بود؟ گفتم افشار. گفت عالی است و از آن روز شدم «سعدی افشار».
قبل از اینکه کار سیاه بازی را شروع کنم، در یکی دو نمایش بازی کردم. آن زمان لالهزار مهد فرهنگ و هنر بود. یعنی در تهران قدیم. من به دلیل علاقهای که به کار نمایش داشتم، مدتی در تئاتر «جامعه باربد» کار کردم، البته آن زمان چون هنوز نوجوان بودم مرا چندان به بازی نمیگرفتند؛ کار کارگری میکردم مثلا به من گفتند بیا اینجا را جارو بکش، گلدانها را پاک کن، یا برو برایمان سیگار بخر و کارهایی از این قبیل. یک بار قرار بود نمایشی به اسم «گشت شاه عباس» را روی صحنه ببرند. «استاد حالتی» کارگردان آن نمایش بود. کار تهیه و اجرای دکورهای آن بر عهده ولی الله خاکدان، از معروفترین دکورسازها بود و من هم به عنوان وردست کار میکردم.
آقای حالتی فرد بسیار باجذبه و در عین حال قاطعی بود و همه به نوعی از او حساب میبردند. یک روز مشغول کار بودم که گفتند آقای حالتی با تو کار دارد؛ حسابی ترسیدم و با خود گفتم شاید کار اشتباهی کردهام و او میخواهد مرا تنبیه کند. با ترس و لرز به دفترش رفتم. وقتی وارد اتاقش شدم، گفت سعدی تا به حال کاسه بشقابی را دیدهای؟ گفتم: بله، گفت میتوانی ادای آنها را در بیاوری؟ گفتم بله و شروع کردم به خواندن:
آی کاسه بشقاب،
کاسههای آبخوری،
کوزههای همدان،
قدحهای جای روغن
آقای حالتی بسیار خوشش آمد. گویا برای همان نمایش «گشت شاه عباس» به دنبال نوجوانی بودند که نقش کاسه بشقابی را بازی کند و ناگهان به یاد من افتاده بودند. به هر حال شعری نوشتند و به من دادند که آن را حفظ کنم و سرصحنه اجرا کنم و من که سواد خواندن و نوشتن نداشتم، از دیگران شعر را پرسیدم تا آن را یاد گرفتم و از حفظ کردم.
دکورها ساخته شد در صحنهای که قرار بود من بازی کنم، چند پنجره ساخته بودند و خانمی از پشت یکی از این پنجرهها کاسه بشقابی را میدید و برای خرید میآمد و نمایش با این صحنه شروع میشد. شعر هم از این قرار بود:
به مولا کاسه لعابیه ما،
که گردد در خود کشور مهیا،
یعنی ظرفی است که آید از اروپا،
آوردم برایت،
فدای لبایت،
کاسه بشقاب لعابی،
به رنگ سبز و آبی،
بریزند توش سیرابی،
خیال کاسه بشقابی راحت نیست،
اگه صلحه پس این بمب اتم چیست؟
پس میان کاسهها نیم کاسههایی است
ای کاسه بشقاب.
نقش آن خانم جوان را مهری مهرینیا بازی میکرد که در میانه شعر خواندن من میآمد و کاسه میخرید. به هر حال مردم کفهای زیادی زدند و من فکر کردم برای من کف میزنند. در حالی که برای شعرها کف میزدند. اولین شب نمایش برای شخصیتها اجرا میشد، در دومین شب خبرنگارها میآمدند. قبل ا ز اجرای نمایش هم آقای عزتالله انتظامی روی صحنه میرفت و صحبت میکرد، صحبتهایی خندهدار و کمدی.
در تمامی مدتی که در بنگاههای شادمانی کار میکردم، هیچگاه هدف اصلیام یعنی سیاه شدن و ورود به عرصه نمایشهای سیاه بازی را از خاطر نبردم. با یکی از دوستانم که از همکارانم در این بنگاهها بود، گاهی اوقات به دیدن نمایشهای سیاه بازی میرفتیم. در برخی ازاین نمایشها سیاهها با حمله کردن و ترساندن بازیگران دیگر مردم را میخنداندند. در اصطلاح به آنها سیاه شلاقی یا کتکی میگفتند اما من به این نوع بازیگری علاقهای نداشتم بنابراین به دیدن نمایشهای سیاههای معروف آن زمان رفتم.
اولینبار در یکی ازعروسیهای خیابان سیروس سیاه شدم. نمایشی به اسم «جاسوس پرتغالیها» بود. قصهاش درباره عثمانیها و حمله پرتغالیها بود و کارگردانی آن را «حسن شمشاد» برعهده داشت. اولینبار با چوبپنبه سیاه شدم، یعنی چوب پنبهها را میسوزاندند و از دوده آن استفاده میکردند. به این ترتیب بسیار خوشحال و خرسند بودم و این همان آرزوی قلبیام بود.»
و سعدی افشار سیاه ماند تا نماد سیاهبازی ایران شود، هرچند سالهای پیریاش نیز مانند کودکیاش در رنج و تنهایی گذشت، اما «عالیجناب سیاه» همیشه بر عهدش ماند و بر لب مردم خنده نشاند.
منبع: کتاب «عالیجناب سیاه» نوشته لاله عالم.