پنج شنبه, 06ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست نام‌آوران ایرانی بزرگان گفت‌وگو با دکتر امیربانو کریمی درباره جایگاه مظاهر مصفا در شعر و ادب فارسی

نام‌آوران ایرانی

گفت‌وگو با دکتر امیربانو کریمی درباره جایگاه مظاهر مصفا در شعر و ادب فارسی

برگرفته از تارنمای دایرةالمعارف بزرگ اسلامی به نقل از فرهنگ امروز

 

سیمای او در این آینه روشن همان است که من می‎خواهم

معصومه آقاجانپور، مینا قاجارگر: برای گفت‌وگو درباره دکتر مظاهر مصفا، استاد ادبیات و بزرگ‌ترین قصیده‌سرای معاصر ایران، به سراغ همسرش امیربانو مصفا (امیری فیروزکوهی) رفتیم که در خانه ساخته‌شده به دست شاعر پذیرای ما بود. این چهره ماندگار ادبیات در گفت‌وگویی صمیمانه درباره جایگاه علمی و ادبی همسرش با ما به گفت‌وگو نشست و درباره سال‌های طولانی هم‌نشینی و زیستن دو ادیب  کنار یکدیگر نکته‌ها گفت. دکتر مظاهر مصفا اما کمی آن‌سوتر، در همان اتاق در بستر بیماری بود و افسوس که نتوانستیم با این گنجینه هنر و دانش و ادب فارسی نیز هم‌سخن شویم. تنها سلام و احوالپرسی کوتاهی کردیم و او نیز علی‌رغم بیماری با گرمی و مهربانی پدرانه به ما خوشامد گفت. اما ایشان دیگر در میان ما نیست.

 

*خانم دکتر بحث ما دربارۀ استاد مظاهر مصفا دو بخش دارد: یک بخش شخصیت آقای دکتر، زندگی‌شان و آشنایی شما با ایشان؛ یک بخش هم جایگاه ایشان و شأن علمی‌شان در شعر و ادب فارسی. ما تمایلمان این است که ابتدا در مورد جایگاه علمی ایشان در حوزۀ ادبیات صحبت کنیم. دکتر مظاهر مصفا به‌عنوان بزرگ‌ترین قصیده‌سرای معاصر شناخته شده‌اند؛ آیا تمایل مظاهر مصفا به قصیده‌سرایی ناشی از نگاه خاص و انتقادی ایشان به مسائل اجتماعی است یا گرایش ایشان به قالب قصیده دلایل دیگری دارد؟

قصیده ساختن کار همه‌کس نیست، می‌شود شعر ساخت، حرف هم زد، ولی آن قوت و قدرتی که برای سرودن قصیدۀ اجتماعی و سوار بودن بر زبان لازم است، آن را همه‌کس ندارد. اینکه ایشان فقط قصیده‌سراست این هم حرف درستی نیست. این قسمتی که الآن منتشر شده به اسم منظومه‌ها، کاری است غیر از قصیده، بیشتر شاید مطالب احساسی و حسب حالی و شخصی باشد که امروز هم منتشر شده و می‌توانید تهیه کنید. دکتر مصفا از جوانی که شروع کرده به ساختن شعر، کاملاً نشان داده که اصلاً طبعش یک پختگی مادرزادی دارد؛ یعنی زبان فارسی در دستش نرم است؛ و بعد رشتۀ تحصیلی و کاری‌اش هم که ادبیات بوده و به‌تدریج که درسش تمام شده و کار کرده، قصیده‌ها هم پخته‌تر شده است. الآن هم به عقیدۀ من بزرگ‌ترین قصیده‌‍سرای معاصر است. معاصر که می‌گویم یعنی اگر شما از ملک‌الشعرای بهار تا زمان حال را یک قرن در نظر بگیرید، دو، سه تا قصیده‌سرای بزرگ (ازجمله دکتر حمیدی، پدر من امیری فیروزکوهی و اوستا که زود فوت کرد) داریم که یکی ایشان است.

 

*آیا مضمون اشعار ایشان روند خاصی داشت؟ از ابتدا که شروع به سرودن شعر کردند تا آخرین سروده‌شان تغییر و تحولی در مضمون اشعارشان دیده می‌شود؟

یک مقدار قصاید دارند که بعد از انقلاب نوشتند دربارهٔ وطن و مسائلی که پیش آمد؛ مثلاً در دانشگاه کرمان به مناسبت کنگرۀ جهانی خواجوی کرمانی یک گردهمایی بود که من نرفتم؛ دکتر مصفا رفته بود و یک قصیده خوانده بود. مثل اینکه چراغ را خاموش کرده بودند، مجلس را تعطیل کرده بودند بعد ریخته بودند که ایشان را بگیرند. یکی از آقایان اهل عمامه ایشان را زیر عبایش کرده بود و بعد به‌صورت فراری و پناهنده آمد تهران. یادم است که آقای حمید سبزواری شعری در روزنامۀ اطلاعات ساخت به طنز و طعنه خطاب به دکتر مصفا. کلاً دکتر مصفا همیشه از جوانی نسبت به مسائل اجتماع روحیة پرخاشجو، پرخاشگر و اعتراضی داشته است. خودش تعریف می‌کند که من قم بودم و در مدرسۀ ابتدایی تحصیل می‌کردم، رضاشاه که با قطار طی طریق می‌کرده یک توقفی هم در ایستگاه قم می‌کرده، مدت‌ها در مدرسه مدیر و ... داشتند به بچه‌ها تعلیم می‌دادند که مثلاً وقتی رضاشاه آمد شما به سمت او نگاه کنید. بعد می‌گوید وقتی رضاشاه آمد من لج کردم به طرف دیگر نگاه کردم. یک‌چنین روحیه‌ای داشته است و اصلاً قدرت‎ستیز بود.

 یادم است زمانی که جشن‌های ۲۵۰۰ ساله برگزار می‌شد بعضی از اساتید سرشناس دانشگاه را برده بودند پیش شاه، خیلی‌ها بودند که شاه از آن‌ها می‌پرسیده شما برای این جشن‌ها چه‌کار کرده‌اید. اول که همه دستش را ماچ کردند ایشان شق و رق ایستاده و دستش را ماچ نکرده، بعد هرکدامشان می‌گفتند که مثلاً ما این کار را کرده‌ایم آن کار را کرده‌ایم، او گفته من هیچ کاری نکردم. این روحیه را همیشه داشت، ضد قدرت و طرف‌دار ضعفا و زیردست‎ها بود. من اتفاقاً از همین روحیه‌اش هم خوشم آمد، البته من شجاعتش را که خودم ابراز کنم، نداشتم، ولی همیشه تأییدش می‌کردم.

 

* آشنایی شما با یکدیگر از کجا شروع شد؟

ما هم‌شاگردی بودیم در دانشگاه، هر دو سال ۳۰ وارد دانشگاه شدیم.

 

*از همان دورۀ لیسانس هم‌کلاس بودید؟

بله. منتها ما آن موقع با هم ازدواج نکردیم، ایشان رفتند قم و رئیس فرهنگ شدند و ازدواج کردند، من هم اینجا ازدواج کردم، هر دوی ما بعدها دوباره یکدیگر را دیدیم.

 

*از دورۀ لیسانس بگویید، از هم‌کلاسی‎هایتان که با شما در یک کلاس تحصیل می‌کردند، از آن‌ها خبری دارید؟

یکی رکن‎الدین خسروی بود که کارگردان تئاتر بود و اخیراً فوت کرد. دورۀ لیسانس یک عده دختر بودند که مثل من از ۶ ادبی رفته بودیم؛ یک عده‌ای فرهنگی بودند که بزرگ‌تر از ماها بودند. ما مستقیماً از مدرسه رفته بودیم، دکتر مصفا همین‌طور.

 

*اساتیدتان؟

اساتیدمان اساتیدی بودند که اگر دانشگاه آبرویی داشت همان وقت آبرو داشت. اساتید ما استاد همایی و مرحوم عصار، فروزانفر و ... بودند که منتها از بس تبلیغ می‌شود بچه‌های این دوره فقط فروزانفر را می‌شناسند. از فروزانفر مهم‌تر هم داشتیم که استاد همایی بود.

مصفا بچة شیطانی بود، با فروزانفر درافتاد، یک قصیده ساخت و هجوش کرد. بعد فروزانفر هم نمی‌گذاشت امتحان دکتری بدهد، ده‌سالی معطلش کرد. مصفا غزلی ساخت و عذرخواهی کرد و این غزل و عذرخواهی خیلی مؤثر واقع شد. فروزانفر هم شخصیت کمی نبود، ولی من می‌خواهم بگویم که بچه‌های این دوره همه فروزانفر را می‌شناسند. اما اساتید بسیار بزرگ دیگری هم بودند مثل استاد پورداوود، همایی یا عصار که شأنش از همۀ این‌ها در فلسفه اجل بود؛ البته او اعتنایی به ما نداشت، به‌هرحال استاد دانشگاه بود و دو ساعت درس هم باید می‌آمد کلاس. دکتر معین، دکتر صفا، دکتر خطیبی، دکتر یارشاطر، دکتر مقدم، دکتر کیا و ... از جمله اساتیدی بودند که الآن اگر کسی بگوید من یک مقاله از آن‌ها خوانده‌ام کلی مباهات می‌کند.

 

*ممکن است خاطراتی از نوع تدریس هریک از این اساتید که از نگاه خودتان شاخص‌تر بودند نقل کنید، خاطرة ویژه‌ای از نوع تدریس این اساتید و تفاوتی که با تدریس‌های امروزی داشتند؟

اصلاً قابل مقایسه نیست، من چه بگویم؟

 

*در مورد نحوۀ آموزش و ...

آن پیرمردها مثل همایی و عصار و ... خیلی حوصله نداشتند به آن معنا، خوب درسشان را می‌دادند... ولی جوان‌ترها مثلاً دکتر معین یا دکتر صفا خیلی دل‌نشین بودند. دکتر یارشاطر که یک سالی بود و بعد رفت امریکا. این‌ها همه‌شان خیلی جدی بودند و خیلی خوب درس می‌دادند. همه‌شان کلاس‎هایشان قابل استفاده بود، حتی مثلاً پورداوود که آن زمان پیر شده بود و گاهی وقت‎ها یک چیزهایی یادش می‌رفت و به جزوه‌اش مراجعه می‌کرد، ما بچه بودیم و نمی‌فهمیدیم فکر می‌کردیم از روی جزوه درس می‌دهد، درحالی‎که حافظه‌اش کند شده بود. نسل بعدی دانشگاه، یعنی جانشینان این‌ها باز هم خوب بودند. موقعی که تقریباً خودم آمدم دانشگاه، دکتر محقق بود که خیلی خوب بود و مدیرگروهمان بود، دکتر زرین‎کوب بود و دکتر مصفا بود، من هم بودم، نسل خوبی بودند؛ البته به پای آن‌ها نمی‌رسیدند و یک پله پایین‌تر از نسل پیش از خود بودند.

 

*هر دوی شما تصحیح متون هم انجام داده‌اید. شیوة ایشان و شما و سبک شما چه اختلافی با هم داشت؟ شما با یکدیگر دربارة شیوه‌های تصحیح متن صحبت می‌کردید؟

دکتر مصفا که غیر از تصحیح متن مثلاً کتاب پاسداران سخن را نوشته بود که کتابی راجع به نقد شعر و ... بود. یا مثلاً کتابی به نام «راهی از بن‌بست» داشت که پیشنهادش راجع به خط فارسی بود که

مشکلاتش حل بشود و جدانویسی را پیشنهاد کرد که الآن از وقتی که کامپیوتر آمده فرهنگستان هم (همان شیوه را در پیش گرفته) و بابت این موضوع چقدر او را اذیت کردند. یادم است آن موقعی که راجع به خط فارسی پیشنهاداتی کرد بعضی از اساتید خیلی متعصب اعتراض کردند، مثلاً مرحوم مینوی در مجلۀ یغما یا مثلاً راجع به تشدید، راجع به (ی)، مثلاً فامیل مصفا را اگر بخواهیم با قاعدۀ درست عربی نگاه کنیم باید با (ی) نوشته بشود درحالی‌که او با (الف) می‌نوشت. یا مثلاً عدد صد را که با (ص) می‌نویسند با (س) می‌نوشت، جشن سده را هم هیچ‌وقت هیچ‌کسی با (ص) ننوشته است. یک سال منتظر‎خدمتش کردند به خاطر پیشنهاداتی که راجع به خط داده بود که الآن دیگر تقریباً حرف‌های دکتر مصفا به کرسی نشسته بدون اینکه کسی اسمی ببرد که مثلاً اولین کسی که این کارها را کرد او بود. من فقط در تصحیح نسخه کار کردم، ذوق شعر و این‌ها که نداشتم، کار من تصحیح نسخه بود. در تصحیح نسخه هم مثل مرحوم قزوینی که به طریق فرنگی‌ها مقابله و ... می‌کردند یک روشی بود که همان روش را در پیش گرفتیم و هیچ اختلافی با هم نداشتیم.

 یک کتاب جوامع‎الحکایات بود که رسالۀ دکتری من بود، آن‌قدر زیاد بود که دکتر مصفا به‌عنوان یک کار سردستی به آن پرداخت، خیلی روی جوامع‎الحکایات کار نکرد، حوصله نداشت، قسم چهارم ده باب را خودش به استقلال تصحیح کرد، بعد جزئی از قسم دوم و سوم را با هم کار کردیم و بقیه را من خودم کار کردم.



*روش خودتان در تصحیح متون به چه صورت است؟

روشی که ما داریم، یعنی استانداردی که در حقیقت من به آن پایبندم، چون دکتر شفیعی به آن پابند نیست، این‌گونه است که چندتا نسخه‌ای که هست را در نظر می‎گیریم و اقدم نسخ را -اگر کامل باشد- متن قرار می‌دهیم و نسخه‌های دیگر را به‌عنوان نسخۀ بدل در نظر می‌گیریم. منتها خیلی جاها اگر خود آن نسخة متن به نظر کسی که تصحیح می‌کند اشکال داشته باشد و در آن نسخۀ بدل‌ها عبارت صحیح‌تر باشد، بدل را برمی‌داریم می‌گذاریم در متن و آن دیگری را در حاشیه می‌آوریم. ولی سر یک رساله‌ای بود که یک دانشجوی به نظرم لهستانی راجع به سیرالعباد کار کرده بود، دکتر شفیعی می‌گفت هر چیزی که در آن نسخۀ متن هست متن را بگذاریم آنجا بقیه را بگذاریم در حاشیه. من می‌گویم پس آن‌وقت خاصیت این کار چیست، همه که آن سواد را ندارند که خودشان ضمن خواندن بیایند به حاشیه‌ها مراجعه کنند و مقایسه کنند و ... باید یک چیزی باشد که برای خواننده راحت باشد. دکتر مصفا با من هم‌عقیده است.

 

*آیا نیاز نیست علت تغییر واژه‌ها یا تغییر نسخه‌ها در دوره‌های مختلف تاریخی بررسی شود، مثلاً اینکه چرا یک نسخه در دورۀ سلجوقی با نسخة دورة صفوی تفاوت دارد؟

این یک بحث دیگر است.

 

*به نظر شما این مسئله نباید در بحث تصحیح نسخه وارد بشود؟

تا حالا که نشده، کار سختی هم هست؛ یعنی اولاً باید زبان‌شناسی بدانید، آن زبان‌شناسی که مثلاً ما خواندیم در دانشکده؛ یادم است با آقای دکتر خانلری یکی دو ساعتی بود، اما الآن زبان‌شناسی که به‌صورت علمی مطرح شده یک بحث تخصصی و بسیار وسیع است.

 

*بحث را برگردانیم به آقای مصفا.

مصفا با آن حالت مقابله و ستیزش همیشه در محل کار با یک عده آدم‌هایی کار می‌کرد که از روی مصلحت زندگی یا حفظ موقعیتشان جوری رفتار می‌کردند که با او تضاد داشت. همانی که باطنش بود ظاهر می‌کرد، ولی آن دیگران باطن و ظاهرشان فرق می‌کرد. در مجامع خصوصی با هم وقتی می‌نشستند با دکتر مصفا هم‌عقیده بودند، ولی در فلان شورا که دور هم می‌نشستند آن‌وقت با هم کنار نمی‌آمدند. این است که همیشه عدة زیادی با او خوب نبودند؛ در نتیجه دکتر مصفا و دکتر محقق را در زمان انقلاب فرهنگی پاک‌سازی کردند. مجدداً به‌هرحال یک جاهایی دکتر مصفا شکایت کرد بعد از چند سال ایشان را تقلیل درجه کردند و دوباره به دانشگاه برگشت. استاد بود، استادیار یا دانشیار شد؛ بعد از چند سال دوباره پروسه را طی کرد و کتاب و مقاله نوشت و ... دوباره استاد شد.

حدود سال ۸۱ مدیر گروه شد. در همان دوران مدیرگروهی هم باز دومرتبه یک‌سری آدم‎هایی می‌خواستند یک کارهایی بکنند با این‌ها همکاری نمی‌کرد که با او بد شدند. بعد دکتر مصفا را بازنشسته کردند. آن سال حقوق‌های دانشگاهی‌ها به طرز وحشتناکی زیاد شد، یعنی ترمیم کردند، منتها برای اینکه به مصفا نرسد ماه مرداد بازنشسته‌اش کردند، بعد از ماه مهر سال ۸۳ آن قانون آمد. در نتیجه حقوق آقای مظاهر مصفا الآن ماهی ۳ میلیون و خرده‌ای است، درحالی‌که شاگردهای خود استاد مثلاً حقوقشان خیلی بیشتر است. من خودم سال ۸۰ تقاضا کردم و بازنشسته شدم حقوق من همان ۳ میلیون و خرده‌ای است. من دیدم که دارند همه را بازنشسته می‌کنند (یکی از دوستانم هم به نام خانم دکتر دادستان که استاد روان‌شناسی بود ناراحت شده بود که رفته بود آمریکا و برگشته بود و دیده بود که درب اتاقش را بسته‌اند و کاغذ بازنشستگی زده‌اند)، قبل از اینکه آن‌ها بیایند برای اینکه این بلا سرم نیاید سال ۷۹ تقاضای بازنشستگی کردم. دکتر شیخ‌الاسلامی می‌گفت شما واقعاً می‌خواهید بازنشسته بشوید؟ گفتم بله می‌خواهم بازنشسته

بشوم؛ و بازنشسته شدم. سال ۸۳ اگر من هم می‌ماندم مثل همین‌ها بازنشسته می‌شدم.

 با او این کار را کردند، درحالی‌که آن‌های دیگری که با او بودند از همان ترمیم استفاده کردند. خیلی اذیتش کردند. همۀ عمر چون خودش آدم ظلم‌ستیزی بود -از همان بچگی و رفتارش با رضاشاه تا بعدها هم زیر بار حرف زور نمی‌رفت- کیفرش را هم همیشه دید. آخرش هم این بود که بر اثر نشستن روی آن صندلی و حرکت نکردن و مدام تلویزیون نگاه کردن افسرده شد و حواسش هم پرت شد، بعد هم از پای افتاد و اینجا افتاده است.

 

*الآن دیگر شعر نمی‌گویند؟

نه.

 

*آخرین شعری که سرودند چه سالی بود؟

۸-۷ سال پیش.

 

*در مورد غزل‌هایشان صحبت نکردید.

البته غزل دارد، ولی بیشتر شعرهایش از همان اوایل هم مدام شکایت و شکوه است؛ مثلاً احساس پیری، احساس مظلومی؛ البته یک مقداری هم تقصیر خودش بوده، زیادی نباید این‌جوری می‌بود، ولی

به‌هرحال روحیه‌اش این‌جوری بود. یک وقت مرحوم ایرج افشار را یک جایی دیدم گفت مصفا چطور است، گفتم خیلی افسرده است، گفت او از همان جوانی هم خیلی افسرده بود.

 

*شما خودتان در زندگی از روحیۀ ایشان ناراحت نبودید؟

من خودم هم یک مقداری شبیه او هستم، منتها نه به این شدت.

 

*می‌گویند انسان‌های عمیق که عمیق فکر می‌کنند همیشه افسرده‌تر هستند.

یک شعری پدرم دارد، می‌گوید: «چگونه مردم آگاه شادمان باشند/ که شادمانی هرکس به قدر غفلت اوست»

هرقدر آدم غافل‌تر باشد شادتر است.

 

*کمی در مورد رابطه‌تان با آقای دکتر و خاطراتی که با هم داشتید، بفرمایید.

ما با هم، هم خوب بودیم و هم بد. سر مسائل ذوقی مثلاً پسند شعر و ... خیلی هم‎سلیقه بودیم؛ ولی در زندگی با هم اصطکاک زیاد داشتیم، چون ایشان سلیقه‌ای غیر از سلیقهٔ من داشت، ولی بالاخره تا اینجا رساندیم. در مقدمهٔ کتاب نسخة اقدم کاملاً حرفم را زدم:

«روزی در پایان جلسۀ دفاع از رساله‎ای در دانشگاه از استاد مظاهر مصفا خواستند تا شعری بخواند. رنجیده و افسرده از حرکتی که در خاطر ندارم و نظیرش در زندگی ما بسیار بوده است در کناری نشسته بودم و به تک‎تک ابیاتی که می‎خواند گوش می‎کردم. قصیده‎ای بود بسیار پخته و استوار، سرشار از حس‎ و‎ حال، خوش‎لفظ و خوش‎آهنگ همچون اغلب قصاید دیگر او. بی‎اختیار بر پارۀ کاغذی نوشتم و پیش چشمانش گذاشتم که: قصیده عالی است حیف که از ... چون تو می‎شنوم. خواند و تا کرد و در دست خود نگه داشت. جلسه تمام شد. از اتاق بیرون آمدیم در راهرو کنار من آمد و گفت از محبت سرکار متشکرم، این ناسزا را به یادگار نگه می‌دارم و در زیر آن می‎نویسم که مقدمۀ دیوان مرا باید به همین قلم بنویسی، تو شایسته‎ترین کس برای معرفی شعر من هستی. پنداشتم که از سر طنز و تعرض و خشم و کین می‎گوید. سکوت کردم و از او دور شدم. پس از آن، هروقت از انتشار سروده‎ها می‎گفت به جدّ آن تقاضا را تکرار می‎کرد. فکر کردم از آنجا که شعر محصول فکر و فرزند معنوی شاعر است شاید دل‌بستگی او به این فرزند بیش از زادگان جسمانی باشد، ازآن‌رو که تحسین سخن او در آن روز کذایی پادزهر ناسزایی شد که بی‎اختیار بر قلم من رفت و نیز مهر تأییدی بر سخن‎سنجی من زد. سال‎ها آمدند و رفتند. دل‎سردی و افسردگی از حوادث دانشگاه و جور و جفایی که به او کردند کارگر افتاد؛ به گوشه‎ای رها شد، آزرده‌جان و ناتوان در بستر بیماری افتاد. امروز از اینکه نمی‎توانم و قادر نیستم به تفصیل مایه و پایۀ شاعری و لطف سخن او را به نظر خوانندگان جلوه دهم، به‌اجمال می‎گویم در عصری که چراغ تابناک شعر قدیم و قویم پارسی از سر ضعف و عجز مدعیان شاعری و به بهانۀ تکرار و کهنگی رو به خاموشی دارد، سخن سخته و سنجیده و استوار و محکم او در همان شکل و شمایل گفته‎های اساتید شعر، آینه‎دار عصر و زندگی امروز است و به‌حق باید مصفا را در شمار دو، سه تن معدود از فحول‌گویندگان این قرن به شمار آورد. شعر او را بسیار می‎پسندم و دوست دارم. سیمای او در این آینة روشن همان است که من می‎خواهم؛ عزت نفس و بی‎نیازی از هرکس و هرچیز، ستیز با ظلم، سرکشی و طغیان، درشتی با قدرتمندان و بالادستان، وطن‎پرستی و مردم‎دوستی، حسب حال‎های او و شکوه‎هایش از همه، از من، از زمانه، از همکار، از ...»

 

*پس عشق درونی خیلی عمیقی باعث شد که شما برخلاف این تفاوت‎های ظاهری تمام این سال‌ها کنار یکدیگر بمانید.

به‌هرحال خیلی چیزهایش را می‌پسندیدم، به اضافۀ بچه‎ها.

مصفا واقعاً مظلوم بود، ممکن است بعضی بگویند خیلی بی‌خودی جلو رفت و سینه را سپر کرد و بایستی با احتیاط رفتار می‌کرد و دل این‌کس و آن‌کس را به دست می‌آورد، ولی او نمی‌پسندید، من این روحیه را دوست داشتم، الآنم همین است. الآن این شعرها را دیگر کسی نمی‌خواند؛ یعنی نه مردم شعرش را شناختند، نه این خصوصیات اخلاقی که گفتم را تحسین کردند.

آدمیزاد هرچه به خوردش بدهند به همان عادت می‌کند؛ مثلاً الآن موسیقی و شعر را نگاه کنید، بچه‌های ما را به این‌ها عادت دادند، دستگاه‌های تبلیغاتی بوده که ترویج می‌کرده و در دست یک عده‌ای بوده که این‌ها را به خورد بچه‌ها دادند و بچه‌ها عادت کردند. الآن همین بچه‌های خود من، مثلاً یک موسیقی که من می‌پسندم -چون واقعاً موسیقی است- شاید این‌ها نپسندند. خواننده‌های حسابی را قدیم‎ها با اوج صدا می‌شناختند، این وسایل کمکی (بلندگو و ضبط‌صوت) نبود. شعر همین‌طور، من مخالف شعر نوی خوب نیستم، ولی شما فرض کنید یک دفتر ممکن است مزخرف بخوانید دو تا قسمت درون آن شعر خوب باشد.

حتی دانشگاه‌ها پیوند بچه‌ها با شعر درست را قطع کرده‌اند، چراکه استادی نداریم که متن بتواند بخواند، یعنی سواد ندارند. این جوان‎هایی که آمدند شما یک غزل بگذارید جلویشان، مثلاً غزل سعدی، نمی‌تواند درست بخواند؛ یک متن نثر، مثلاً تاریخ بیهقی یا قابوس‌نامه را جلوی آن‌ها بگذارید، نمی‌توانند بخوانند، اصلاً فرار می‌کنند از متن درس دادن. دست و بال شاگردان را بند می‌کنند به یک کارهای جنبی و علوم گوناگون مثل آرایه‌های ادبی و دستور و تاریخ ادبیات و ذهن آن‌ها را درگیر این‌ها می‌کنند.

 مثلاً من خودم خیلی از این چیزهایی که دربارة آرایه‌های ادبی می‌گویند بلد نیستم. آن آرایه‌ها و آن قواعد دستوری همه مستخرج از متن است، در حقیقت آن‌ها باید متن را کمک کند؛ آن‌ها می‌روند کمکی را یاد می‌گیرند، آن چیز اصلی را می‌گذارند کنار، علت اصلی‌اش هم این است که سواد ندارند. بنابراین پیوند این نسل به‌کلی با ادبیات قطع شده است، بگذریم از چند نفر انسان‎هایی مثل شما، ولی کلاً قطع شده است.

این‎جوری شعر هم خیلی راحت می‎شود گفت، حالا این شعر نو را الکی پر از ابهام و پیچیدگی می‌کنند و اغلب هم نمی‌فهمند و باید بروند از دل شاعرش بکشند بیرون که شما اینجا قصدتان از این شعر چه بوده و او برایتان بگوید. همه‌اش را نمی‌گویم، ولی بیشترشان این‌گونه است. به‌هرحال متأسفانه پیوند قطع شده است.

 

*فکر می‌کنم جایگاه آقای دکتر مصفا به‌عنوان بزرگ‌ترین قصیده‎سرای معاصر باقی بماند، به خاطر اینکه مردم کوتاه‌خوان شده‌اند و قصیده هم بلند است.

مقتضیات زمان هم هست البته؛ مثلاً هایکوهای ژاپنی و... مردم حوصله هم ندارند، حق هم دارند، زندگی سخت شده است. اگر یک عده‌ای واقعاً اهل تحقیق باشند (می‌روند سراغ آثار کلاسیک) وگرنه از این دانشگاه‌ها چیزی بیرون نمی‌آید.

به‌هرحال به قول استاد همایی، فیض الهی منقطع نمی‌شود. فروزانفر فوت کرده بود و در تالار فردوسی دانشکدۀ ادبیات یک جلسه‌ای گذاشته بودند و همه آمده بودند، همه جا می‌نوشتند که دیگر تمام شد و دیگر مثل او نمی‌آید و ... بعد استاد همایی رفت آن پشت و گفت فیض الهی منقطع نمی‌شود، ناامید نباشید، به صورت دیگری خود را نشان می‌دهد. واقعاً همین هم هست. یک شاگردی داشتیم شاعر بود و خیلی هم خوب شعر می‌گفت، الآن هم در بروجرد استاد ادبیات است، شعر می‌سازد، اسمش محمدرضا روزبه است. یا مثلاً همین قیصر امین‎پور که شاگرد خودمان بود شعرهایش قشنگ است. الآن یک کسی هست که این کتاب (نسخة اقدم) را جمع کرده، اسمش وحید عیدگاه طرقبه‎ای است که او هم خیلی خوب قصیده می‌سراید. یک گروهی آمدند در حقیقت یک عده‌ای پیدا شدند که مجدداً دارند بازگشت می‌کنند.

 

*از فرزندانتان کسی ادامه‌دهندۀ راه پدر و مادر نشد؟

دخترم که می‌خواهد از رسالۀ دکتریش دفاع کند، دانشگاه تهران شاگرد خودمان بود و دانشگاه آزاد درس می‌دهد، اسمش گلزار مصفاست و موضوع رساله‌اش دروغ و خیانت بر اساس کلیله و تاریخ بیهقی است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه