نامآوران ایرانی
خاطراتی از علی دهباشی
- بزرگان
- نمایش از سه شنبه, 24 مرداد 1391 08:41
- بازدید: 3374
اسماعیل جمشیدی
مردی که پرمخاطبترین مجله فرهنگی، ادبی و ایرانشناسی فارسیزبان جهان را منتشر میکند تقریباً تمامی بخشهای مهم مجله بخارا را به تنهایی اداره میکند؛ سردبیری، مدیریت مالی و تحریریه و حتی بازرگانی.
سالهای سال تمام تحریریهاش در یک ساک دستی و کیفی که بر دوش دارد خلاصه میشد و پرمخاطبترین مجله فرهنگی و ادبی فارسیزبان جهان را منتشر میکند. نه رقیب دارد و نه حریف.
تمام اعضای تحریریه و نویسندگان همکارش با رغبت و افتخار و بدون دریافت حقالتحریر کار میکنند، حتی شاعران، نویسندگان و روزنامهنگاران (فارسی زبان) مشهور جهان خوب میدانند اگر مقاله، شعر یا تحلیل، نقد و پژوهشی برای او بنویسند برایشان نام نیکی باقی خواهد ماند و بیش از هر نشریهایی مقالهشان خوانده خواهد شد.
سردبیر مجله بخارا در محل زندگی و کار ـ عکس از اسماعیل جمشیدی
گلرخسار شاعره بلندآوازه تاجیک که در یکی از فیلمهای مستندی که دربارهٔ مجلهٔ بخارا ساخته شده، از کار و زندگی علی دهباشی میگوید:
«در طول چند دههٔ اخیر هیچ مرد قدرتمندی، دولت پراقتداری، حزب، دسته، گروه و یا دانشگاهی نتوانسته به اندازه علی دهباشی و مجله کلک و بعد در این سالها بخارایش بین فارسیزبانان دنیا ارتباط برقرار کند؛ کاری که هیچ دولتی از پسش برنیامده او به راحتی اما با تحمل مشکلات بسیار انجام داده است.
و کتابخانههای معتبر دانشگاه و انجمنهای فرهنگی که با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی ارتباط دارند از مجله بخارا خالی نیست. در حرفه نشر فارسی، کسی نیست که او را از نزدیک نشناسد و یا دست کم آوازهاش را نشنیده باشد؛ در طول سالهای اخیر مطبوعات و رسانه ایران هیچ نامی به اندازه علی دهباشی تکرار نشده و نزد اهل مطالعه شهرت نداشته است.
او سردبیری است بدون تحریریه، اما بلندآوازهترین چهرههای هنر، ادبیات و دانشگاهها، با مجله او همکاری کرده و برایش یک، دو یا چندین مقاله و نقد نوشتهاند یا شعر سرودهاند. جلیل دوستخواه از تانزویل استرالیا، هاشم رجبزاده از اوساکا، هاشمیزاده از گراتس، پرویز دوایی از پراگ، همایون کاتوزیان از آکسفورد و شعرای تاجیک و افغانستانی از هرات، کابل، مزار شریف، دوشنبه، مرو، خجند، بخارا و سمرقند و...
در جامعه ما که مملو از غرض، کینه، حسادت است و رقابت هنر و ادبیات سالم نیست خیلیها کوشیدند زیر پای او را خالی کنند اما موفق نشدند، زیرا او با ترفندی خاص و زیرکی و سادگی منزلت خود را حفظ کرده و در طول چهل سال اخیر همواره سر پا و مطرح بوده است. از زمانی که در چاپخانه مسعود سعد یک مصحح ساده بود تا حالا که از جوانترین ایرانشناسان محسوب میشود با تحمل بسیاری سختیها منش و اصالت خود را نگه داشته است.
سردبیر مجله بخارا در محل زندگی و کار ـ عکس از اسماعیل جمشیدی
اسماعیل جمشیدی در فیلم مستند تازهای که از کار و زندگی او تهیه شده گفته است:
«هیچ پست و مقامی از وزارت، صدرات و تجارت او را ارضاء نمیکند، مگر سردبیری و انتشار مجله بخارا. سالهاست که با بیماری آسم دست و پنجه نرم کرده و چندین بار بر اثر حملات شدید آسم از مرگ گریخته است. او به تمام معنی عاشق مجله بخارا است، سی سال پیش، از اقیانوس پرتلاطم نشر سر برآورده و همچنان با عشق و هیجان و مقاومت، حضور پررنگش را آشکار و به همه نشان میدهد و با زیرکی و هشیاری خاص خود توانسته همه مراحل تخریب و ترور شخصیت را پشت سر بگذارد. ناملایمات روزگار، او را حساس، تندخو و تا حدودی پرخاشگر کرده، اما طنز گفتاری او بینظیر است و گاه تلخ یا بهتر است بگویم زهرخند».
در یکی از فیلمهای مستند (تاکنون سه مستند ساز از کار و زندگی او فیلم ساختهاند که شنیدم چهارمین فیلم به عنوان یک پایاننامه دانشگاهی در حال تدوین است) در پاسخ این سوال که چرا به نویسندگان بخارا حقالتحریر نمیدهی، گفته است:
«اولا که درآمدی نداریم، زیرا آگهی چندانی نداریم، زیرا فروش در تیراژ بالا نداریم ولی از همه اینها مهمتر نویسندگان ما عموما در سطح و ردهای از شخصیت قرار دارند که پرداخت ارقام معمولی و رایج این روزها (صفحهای وجه دادن) توهین است. به نویسنده و دانشمندی که نتیجه 30 یا 50 سال تدریس، تحقیق و پژوهش ادبیاش را در یک مقاله نوشته و برای چاپ در بخارا به ما داده چه رقمی میتوان پرداخت کرد که در شأن مقام و ارزش کاری که انجام داده باشد؟»
اما به همین مجلهای که هیئت تحریریه، دفتر و ساختمان ندارد و رسما میگوید که حقالتحریر نمیدهد، آنقدر مطلب و مقاله از شخصیتهای فرهیخته فارسیزبان ایران و جهان میرسد که خود او به شوخی و جدی گفته است:
«... اگر الان بنده سرم را زمین بگذارم بخارا برای چهار سال آینده مقاله و مصاحبه و گزارش و نقد کتاب دارد که با همین شکل و شمایل زمان زنده بودنم منتشر شود. مقالاتی که ویرایش و حروفچینی و صفحهبندی شده آمادهاند. و اگر یک تریلی کاغذ داشتم میشد بخارا را هفتهای حداقل چهارصد صفحه با همین کیفیت منتشر کنم.»
در گذشته چند بار به او (علی دهباشی) گفته بودم میخواهم دربارهاش بنویسم، از آنچه که در چند دههٔ اخیر در کار مطبوعات و کتاب کرده، در کار خدمت به فرهنگ و ادبیات کرده، بارها از آنچه که به نظرم رسیده بود برایش حرف زده بودم، میشنید، خوشحال میشد ولی اصراری برای نوشتن نداشت، یادم هست در دوره سردبیری ماهنامه «آرمان» میخواستم مصاحبهای از او چاپ کنم با تواضع گفت: «آقا من که چیزی نیستم!»
و با این حرف شانه خالی کرده بود، ولی اینبار (مرداد سال 1380) یک روز که برای دریافت بخارا تلفنی از او تشکر کرده و از احساساتم گفتم، گفت:
«آقا حالا وقت آن نوشتن است، اگر دوست داری، اگر حال و حوصلهاش را داری هر چه میخواهی بنویس! خوشحال شدم، چه بهتر از اینکه آن یادداشتم را بنویسم، چند روزی که به این موضوع فکر کردم میل به نوشتن در من تقویت شد، یک فرصت خوب، یک فرصت طلایی برایم فراهم آمده بود که با چشمان علی دهباشی، نگاهی به جریانات مطبوعات ادبی و فرهنگی سیوچند سال اخیر داشته باشم، چرا که او، این علی دهباشی، در تمام این سالها، در این سه دهه به طور خاص در قلب تمامی وقایع و رویدادهای فرهنگی، هنری، ادبی در ایران و ایرانیان خارج از کشور بوده و به عنوان یک محور، بخش عظیمی از نویسندگان، شاعران و هنرمندان ایران را در داخل و خارج از کشور ارتباط داده و تغذیه کرده است، مردی که بسیار موفق بوده، با سماجت کار کرده و موفق شده به راهی که در پیش گرفته ادامه بدهد، پس در مرداد 1380 نوشتم: «درباره یک مرد خستگیناپذیر وعاشق و خادم اهل قلم به نام علی دهباشی!»
الف: از نزدیک
اواخر تابستان 1367 که دوست و همکار دیرینهام جواد مجابی سردبیر مجله «دنیای سخن» شده و مرا نیز با خود به جمع تحریریه برده بود. یک روز علی دهباشی به دفتر این مجله آمد، جوان، محجوب و بسیار مؤدب و متواضع، او را به نام میشناختم بخصوص در این چند سال اخیر نام او مکرر در مطبوعات و در کتابها آمده بود، جوانی بود که در محافل ادبی مشهور و صاحبنام شده بود، من، تا آن روز در کمتر جمع شاعران ونویسندگان و روزنامهنگاران بعد از انقلاب حضور داشتم که یادی از او نشود، آنچه که در همان برخورد اول توجهم را جلب کرد این بود که او مرا دقیق میشناخت از سابقه کار مطبوعات و کتابهایم خبر داشت، وقتی سر صحبت را باز کردیم متوجه این نکته شدم که بیشترین و کاملترین شناخت را درباره آثار و زندگی اکثر چهرههای صاحبنام فرهنگی کشور دارد. و با چه دقتی آثار نویسندگان را دقیق خوانده و صاحب نظریات جالبی است. و بیشترین کوشش او این است که برای چهرههای گمنام و گوشهنشین و آزرده از روزگار کاری انجام دهد، پل ارتباطی قرص و محکمی بشود برای چاپ کتاب نویسندگان و چاپ خبرهای مربوط به آنان، خود او نیز چند کتاب چاپ کرده بود و در دو مجله «آدینه» و «دنیای سخن» بهترین نویسنده حوزۀ « کتاب و ادبیات بود.»گفتوگوهایش با رجال هنر و ادب معاصر اورژینال و همیشه خواندنی بود. سراغ کسانی میرفت که دم دست نبودند و اصولاً اهل مصاحبه نبودند ولی با دهباشی حاضر به گفتگو بودند.
از شهریور 1359 که از «روزنامه اطلاعات» کناره گرفته بودم و فعالیت مطبوعاتی نداشتم مجله «دنیای سخن» اولین پایگاه حرفهای من شده و فرصتی پدید آمد برای دیدن دوستان و همکاران سابق که چند سالی وقفه افتاده بود.
آشنایی با علی دهباشی به عنوان مشاور و ویراستار درجه اول نشر اکثر ناشران و بسیاری از نویسندگان غنیمتی به حساب میآمد، از این فرصت حداکثر استفاده را کردم مخصوصا که او سابقه کار همهمان را به خاطر داشت و بسیار علاقهمند بود که با اهل قلم همکاری و همیاری نماید. به عنوان مثال دو کتاب از خود او را نداشتم قول داد که برای من بیاورد و آورد، اما از این مهمتر در آن سال کتاب دو جلدی مصطفی فرزانه دربارهٔ صادق هدایت بود.که در فرانسه به صورت بسیار محدود و «شمارهدار» چاپ شده بود و او در اختیار داشت، یعنی فرزانه برای او امضاء کرده و فرستاده بود. آن روزها شهرت این کتاب در همه جا پیچیده و میل به خواندن در همه وجود داشت مخصوصا برای من.
خوب به خاطر دارم در همان دیدار، چند نفری از او قول گرفته بودند که برای چند روزی این کتاب را که در ایران فقط او داشت به امانت بگیرند و بخوانند، منهم چنین درخواستی کردم با خوشحالی گفت: «برای جنابعالی به علت کتابی که دربارهٔ خودکشی صادق هدایت نوشتهاید مهمتر است، حتماً در الویت قرار دارید. خواندن این کتاب مخصوصا تصور میکنم برایتان لذتبخشتر باشد و به بسیاری از کنجکاویهایتان دربارهٔ صادق هدایت پاسخ دهد. نزد دوستی است، تا دو روز دیگر برای شما میآورم». به این ترتیب کنجکاوی و اشتیاق به دست آوردن این کتاب شوقی عمیق در من به وجود آورد، وقتی از دفتر مجله رفت و این شوق و علاقهام را بروز دادم یکی از دوستان مشهور برای این که زیادی به خودم وعده نداده باشم آب پاکی روی دستم ریخت:
«علی دهباشی یک سر دارد و هزار سودا، خیلی به قول او دل مبند.»
اما دو روز دیگر در دفتر انتشارات «اسپرک» که با دکتر مجابی رفته بودیم او برخلاف گفته آن دوست به قولش وفا کرد و در نهایت شگفتی این کتابها را برایم آورد و نشانی و نمرهٔ تلفن مصطفی فرزانه را روی کاغذی نوشت و به من داد تا اگر خواستم با او مکاتبه یا گفتگو داشته باشم. تا همینجا به او چند بدهی پیدا کردم، محبت زیاد بیآنکه تعهدی به من داشته باشد، حالا با یک شخصیت تازه در محافل هنر و ادبیات آشنا شده بودم که بیدریغ کمک و بیدریغ روحیهسازی میکرد، برای درک این توصیف باید تصویری از آن روزگار داشت که کمتر کسی سراغ اهل قلم را میگرفت و بیشتر سرها در گریبان بود.
خیلی زود دانستم که گستردهترین روابط را با ناشران روز ایرانی و خارجی دارد و بیدریغ از این موقعیت خود به سود جامعه ادبیاتی عمل میکند، این میل در او درونی وذاتی بود، نمایشی نبود، جوانها هم بهره میبردند، جوانها هم با کمک او به محافل ادبی و مطبوعات راه مییافتند، طبیعی بود که در آن شرایط زیاد از آن ژستهای روشنفکران معترض قبل از انقلاب را نداشت، متواضع، خاکی و بیادعا بود در آن روزگار خانهنشین شدن نویسندگان و دانشگاهیان به دیدارشان میرفت و برای هرکس به فراخور حال و روزشان کاری انجام میداد، اهل قلم را جمع و جور میکرد و دستهجمعی سراغ نسل قبل میرفتند و بسیار نمونهها که... یکی از مهمترین کارهای او؛ پیدا کردن ناشر و معرفی و چاپ آثار این شخصیتها بود؛ از جمله سید ابوالقاسم انجوی شیرازی دوست مشترک ما و غلامحسین یوسفی، دکتر زرینکوب، مهرداد بهار، سیروس طاهباز، ایرج پزشکزاد، سیمین دانشور، اخوان ثالث، رضا سیدحسینی، پرویز داریوش و دهها تن دیگر و به خصوص نسل جوانتر. بسیاری از کتابها هست که در مقدمه نویسندگان و مترجمانش اثر از علی دهباشی بخاطر تشویق و حل کردن مشکلات نشر کتاب از او تشکر کردهاند.
در سال 1369 به عنوان سردبیر ماهنامه «کلک» فرصت دیگری پیدا کرد تا مستقیما مقالات این شخصیتها را منتشر کند، چاپ یک مقاله یا یک کتاب برای این دوستان در آن روزگار حالت تولدی دیگر داشت، روحی تازه در کالبدشان میدمید و نیروی تازهای مییافتند، جوانها هم بیبهره نمیماندند، هرکس که میخواست حرکتی کند به سراغ او میرفت، چرا که بیشیله پیلهترین آدمی که در آن روزها میتوانست کمکی به آنان بکند او بود، علی دهباشی، در اکثر کتابفروشیها و در دفتر اکثر ناشران حضور داشت و وقتی «مجله کلک» انتشار یافت توان و قدرت او دو چندان شده بود که برای رونق کار این و آن به کار میآمد، من از این بابت هیچ کاری با او نداشتم ولی با دقت به او و کارهایش نگاه میکردم، وقتی برای «کلک» مقالهای از من خواست صادقانه یادآور شد که حقالتحریری در کار نیست، اما او از قبل بهترین حقالتحریر را پرداخته بود؛ دریافت بعضی کتابها و دریافت ماهنامه «کلک» به رایگان، یکی از دلانگیزترین عمل او همین پخش ماهنامه «کلک» در میان شاعران و نویسندگانی بود که از نظر مالی امکانی برای خرید آن نداشتند و هنوز این کار او در دورۀ سردبیری بخارایش ادامه دارد. و معتقد است ارسال یک نسخه از مجله برای اهل قلم حداقل کاری است که میتوان به عنوان پاسداشت مقام ادبی و فرهنگی نویسندگان کرد.
مجموع این خصلتهای او مرا بر آن داشت در همان سال 1369 که سردبیری «مجله آرمان» را عهدهدار شدم با چاپ خبری ازدیدارهای سهشنبههای او تجلیلی از او به عمل آوردم، مجله «آرمان» از همان اولین شماره مقبولیت عام یافت، برخلاف ما که برای انتشار مجله «آرمان» دفتر و تشکیلاتی داشتیم مجله «کلک» و علی دهباشی سرپایی اداره میشدند، روزهای سهشنبه هر هفته در زیرزمین یکی از کتابفروشیهای رو به روی دانشگاه «بوکشاپ» دهباشی حضور مییافت و شاعران و نویسندگان و استادان دانشکدهٔ ادبیات برای دیدار او و برای چاپ مقاله، شعر، داستان به دیدارش میرفتند. (برای بخش خبری مجله ما چاپ خبری درباره این دیدارها کاری درست و کاملا حرفهای بود) مدتها این کار را در یک دیزیفروشی همان حوالی انجام میداد، که در طبقهٔ زیرین انتشارات زمان قرار داشت. در مجموع فرصتی فراهم کرده بود که هرکس بخواهد او را ببیند در دسترس باشد،این فرصت برای شهرستانیها غنیمتی بود، در خبری که با تیتر «سهشنبههای علی دهباشی» چاپ کردم نوشتم که «او از صبح خیلی زود در این محل بار عام میدهد، در سهشنبههای علی دهباشی سه نسل را میتوان در کنار هم دید، از انور خامهای و نصرت رحمانی و پرویز داریوش و سیروس طاهباز و فریدون مشیری و مهرداد بهار گرفته تا صفاریدوست شاعر که از قزوین میآمد و دیگرانی که از شهرستانها میآمدند..» چاپ چنین خبری که از نظر حرفهای کاری کاملا درست و خبررسانی به جا بود موجی از واکنشها را برانگیخت، حسادتها و تنگنظریها در بعضی محافل روشنفکری شروع شد، موجی که بعدها گستردهتر شد و با بدخواهیها توأم گردید و من باید به این بدخواهان پاسخگو باشم. که چرا نوشتهام او بار عام میدهد!
مردی که بیدریغ به هر اهل قلمی کمک میداد، مردی که عشق سرشارش کمک به این شاعر و آن نویسنده بود به موازات موفقیتهایی که در کار نشر کتاب و در کار انتشار منظم ماهنامه «کلک» یافته بود در متن بدخواهیهای بعضی محافل بیعمل روشنفکری قرار گرفت، میخواستم برای دهنکجی به این افراد در مجلهای بسیار پرفروش مصاحبهای با او را چاپ کنم که نپذیرفت، بعدها بدخواهان و یکی دو تا از آنان چنان او را آزرده خاطر و حساس کرده بودند که در هر دیدار باید با فشار عصبی از آنان یادی کرد. کار سنگین انتشار کتاب و مجله را بدگویی زیادهخواهان سنگینتر میکرد.
پرفسور محسن مقدم برادر حسن مقدم نویسنده «جعفرخان از فرنگ آمده» که خانه و موزه شخصیاش، این غنیترین گنجینه معنوی را وقف دانشگاه تهران کرد و رفت، وقتی به عنوان استاد ممتاز دانشگاه تهران لوح تقدیر گرفت و من عکس او و شرح مراسم را به طور برجستهای در «سپید و سیاه» چاپ کردم از کار من آزرده خاطر شد، علتش را خواستم، دردمندانه به روانشناسی رفتاری جامعه هنری ایران پرداخت، او به من گفته بود از حسادت باید ترسید: «در کشور ما این بیماری فراگیر و دامنهدار است. به محض اینکه شهرت و موقعیتی به دست آوردی کار بدخواهان اوج میگیرد،همه توان خود را صرف عیبجویی و عیبیابی تو میکنند و اگر نیافتند خودشان میسازند، در جنگ روانی یک طرفهای همه توش و توان انسان را میگیرند، کسی نمیخواهد تو را و کار تو را نقد کند، اگر در کاری موفق و مشهور شدی حسادت در عدهای رشد میکند و به جای نقد و درک کاری که به موفقیت انجامید تو را میکوبند، زیر ذرهبین میگذراند تا کوچکترین عیب تو درشتنمایی شود و آن را در بوق و کرنا بگذارند.»
ب: ارزیابی آثار و اعمال علی دهباشی
اواسط اردیبهشت ماه سال 1379 یک روز استاد ایرج افشار از راه لطف برای دیدنم به منزل جدیدم آمده بود (تازه از ویلای فردیس کرج به آپارتمانی در کوی نویسندگان کوچ کرده بودیم) و ایرج افشار در این دیدار کتابی به نام «خاطرات سیدمحمدعلی جمالزاده» را که تازه از چاپ درآمده بود به عنوان چشم روشنی خانه جدید برای من به ارمغان آورده بود، در همان لحظه اول چشمم به نوشتههای روی جلد کتاب افتاد نتوانستم نخست حیرت و سپس شادی خود را از قرار گرفتن نام علی دهباشی در کنار نام استاد ایرج افشار پنهان کنم، علی دهباشی موفق شده بود سرانجام به عنوان و مرتبه و جایگاهی برسد که سزاورش بود و آن عنوان «به کوشش علی دهباشی»بود که بدخواهان هر وقت روی جلد کتابی میدیدند به طعنه میگفتند «این آقا میخواهد پا جای پای مرد فرزانه و دانشمندی مثل ایرج افشار بگذارد» حال نامش در کنار نام ایرج افشار گذاشته شده بود وایرج افشار خود این کتاب را به عنوان هدیهای مهم، به عنوان چشم روشنی برایم آورده بود، من از ایرج افشار در گذشته کتابهای ارزشمند دیگری دریافت کرده بودم اما این کتاب به دلیل این ویژگی چیز دیگری بود، بحثمان به آنجا کشید که دهباشی سختکوشترین و صبورترین خادم نویسندگان و چاپ کتاب این مملکت شده است، من به ایرج افشار گفتم چه خوب شد بالاخره نام دهباشی در کنار نام شما روی جلد کتابی قرار گرفت و او در نهایت تواضع و فروتنی گفت:
«جوانی است که بسیار زحمت میکشد، گاه از رنج و زحمتی که در این کار بیپیر متحمل میشود شرمنده میشوم!»
دهباشی به خاطر کار زیاد و خستگیناپذیریاش به اینجایی رسید که میخواست برسد به باور من او موفق شده بود، نشانهاش همین که نامش در کنار نام استاد ایرج افشار آمده بود و بعد آن جملهای که در مفهوم با من همعقیده و مشترک بودیم بر زبان آورد:
«علی دهباشی خدمت بزرگی به جامعه ادبی و فرهنگی این مملکت کرده، بسیاری از آثار مهم ادبی به همت و کوشش او چاپ شده بسیاری از نویسندگان و دانشگاهیان با همت او توانستند اثر خود را به چاپ برسانند، این کار کمی نیست!»
به نظرم ایرج افشار درست میگفت، شخصیتهای دانشگاهی ما پس از انقلاب در یک دوره کاملا از قلم افتاده بودند و این جوان با همت و تلاش و حسننیت خودش توانست گرهای از مشکلات اینها را باز کند. در تکمیل حرفهای ایرج افشار این را هم باید اضافه کنم که برخلاف شایعه و نقد بدخواهان دهباشی نه تنها فقط کوشنده چاپ آثار متأخیرین و دانشگاهیان و به اصطلاح ادبای کلاسیک بوده، بلکه برای جوانها هم کارهایی کرده بود، کم نبودند شاعران و نویسندگانی که اگر او دنبال کارشان را نگرفته بود هرگز اثرشان چاپ نمیشد، حتی نامداران عرصه شعر و داستان.
یک مشکل علی دهباشی در واقع مشکل همه علی دهباشیهای کشورمان شنیدن نق و نوقهای محفلی است، این آدمها که به باور من بعد از دوره آلاحمد و به تقلید از خود آلاحمد آموخته بودند که برای هر چیزی نق بزنند (و حرفهایها و زرنگترهایشان از این نقزدنها به دریافت باجی هم مفتخر میشدند) هرجا که پیش آمد، چه کام گرفتهها و چه کام نگرفتهها به عنوان یک ژست، یک ادا و یک حرکت معترضانه حرف نامربوطی را به طرف علی دهباشی پرت میکردند، البته کام گرفتهها گاه از از او تا حد یک مرد والاقدر تجلیل میکردند «بله آقا هرکاری توانسته برای من کرده» یا «اگر هم ماموریتی داشته برای ادبیات و فرهنگ این کشور، برای من که خوب بوده» واقعیت این است آن روز که استاد ایرج افشار کتابی را به من داد که نام علی دهباشی در کنار نام او روی جلد آن آمده بود حرفهای خود دهباشی از گذشتههایش در گوشم زمزمه میشد او بارها درباره گذشتهاش حرف زده بود که «مدتی در کتابفروشی کار می¬کردم» یا «در دفتر فلان استاد چایی میآوردم و از او کار یاد میگرفتم» نمیدانم این روایت دومی از خود اوست یا از بدخواهان او ولی هرچه هست از زحمتی است که برای بالا آمدن خود کشیده، حکایت میکند او توانست با تواضع و فروتنی به منزل و محضر اکثر بزرگان فرهنگ و ادبیات این کشور راه یابد و نقشی در جاودانگیشان به عهده بگیرد، نقشی قابل ستایش، چه کسی جز علی دهباشی میتوانست در واپسین سال زندگی فریدون مشیری جشننامهایی هفتصد صفحهای با عنوان «به نرمی باران» با آن چاپ نفیس را به دستش بدهد. سیدابوالقاسم انجوی شیرازی که همگان میشناسنش یک روز در خانهاش در کنار سماور معروفش رو به من کرد و گفت:
«اسماعیل جمشیدی این علی دهباشی را میبینی که تمام سوراخ سمبههای خانه مرا بلد است و تمام کارهایم در دست اوست. چند صد مرتبه بیشتر ازدوستان روشنفکر جنابعالی حسن نیت دارد و برای ادبیات و فرهنگ این مملکت کار میکند.» یا آنچه که فریدون مشیری، غلامحسین یوسفی، عبدالحسین زرینکوب، باستانی پاریزی، سید جلالالدین آشتیانی و... برای او کتباً به مناسبتها نوشتهاند.
روابط او را با بزرگان هنر و ادبیات از نزدیک ندیده بودم اما روزی در منزل انجوی شیرازی که در واقع خود او ماموریت داشت دست مرا بگیرد و ببرد و یا در مجلس ختم پدرش که بزرگترین گروه از آدمهای ادبی و هنری گرد آمده بودند وخبر از یک راز محبوبیت، یک رفاقت بیغش میداد، اندازه این مهر و محبت را حس کردم. نمیدانم برای آدمی مثل زرینکوب، محمد قاضی، دکتر حسین خطیبی، مهرداد بهار، داریوش فروهر، شجریان، یا سیدجعفر شهیدی یا عبدالکریم سروش از او چه کاری ساخته بود که با چنان محبت و فروتنی خود را به مجلس ختم پدر علی دهباشی رسانده بودند و صبورانه تا پایان کار ماندند، این نمونهها حکایت از آن داشت که بدون ادا و ژستهای آنچنانی، بدون میز و تاج و تخت آشکار در عرصه قدرتنماییها توانسته بود در دل تمامی این جماعت راه یابد، آیا حاصل آن دوستیها نبود که مجموعهای عظیم و ماندنی و خواندنی با کوشش او اکنون در قفسه کتابهای ما جمع شده است؟ فقط بخشی از این کتابها را نام میبرم:
1 ـ یادنامه کمالالملک 2 ـ به نرمی باران 3 ـ یادنامه عبدالحسین زرینکوب 4 ـ یادنامه صادق چوبک 5 ـ یادنامه علامه محمد قزوینی 6 ـ یادنامه جلال آل احمد 7 ـ خاطرات پرنس ارفع 8 ـ زندگی سیاسی مظفر فیروز 9 ـ خاطرات فریدون کشاورز 10 ـ زندگی سیاسی ایرج اسکندری 11 ـ سفرنامه حاج سیاح به فرنگ 12 ـ خاطرات جمالزاده 13 ـ برگزیده آثار جمالزاده 14 ـ یادنامه سهراب سپهری 15 ـ گفتوگوها
و چندین کتاب دیگر که اکنون مجموعهٔ چاپکردههای او به هشتاد و سه جلد میرسد. چه کسی میتواند اهل کتاب باشد و بینیاز از مطالعه این کتابها؟ کدام کتابخانه را سراغ دارید که این کتابها را نداشته باشد. او یک مجموعه از منابع را برای محققین ما فراهم کرده است.
چه کسی میتواند بگوید به غیر از علی دهباشی سختکوش، شخص دیگری میتوانست چنین توجهی و چنین کاری انجام بدهد! من میگویم بدون تردید هیچکس. ممکن است کسی در کار ترجمه یا تالیف و یا حتی سرایش شعر قدرت و توان کاری با حجم و کیفیت بالاتری داشته باشد اما در کار گردآوری و چاپ چنین مجموعههایی مطمئنا خیلی زود خسته و درمانده میشده است. به خصوص در مورد کتاب آخر، کتاب «گفتوگوها» که قرار است در چهار جلد منتشر شود و من جلد اول آن را خواندهام، شامل بیش از 26 گفتوگو با نخبگان جامعه هنری و ادبی امروز ایران و جهان؛ کاری که از عهده هرکسی برنمیآید چرا که دسترسی به بسیاری از این شخصیتها و مشاهیر کار هرکسی نیست و شاید بشود گفت فقط علی دهباشی با آن ارتباط گستردهاش قادر به انجام چنین کاری بوده است. گفتگو با سهراب شهید ثالث، گفتگو با محمدحسن لطفی، با پروفسور مارزلف آلمانی، با دکتر جلال خالقی و...
علاوه بر همه آنچه که اشاره شد، باید به کار بزرگتر او انتشار مجله «کلک» و «بخارا» اشاره کرد، بیش از دویست شماره مجلهای که هرکس با هر سلیقه ادبی و مطبوعاتی بینیاز از مطالعه حداقل نصف مطالب آن نبوده و نیست، کلکها و بخاراهای علی دهباشی کارنامهای از تلاش و کوششهای ادبی دوران اخیر است، به این مجموعه نیز هیچ اهل کتابی بینیاز نیست، مجموعهای که به باور من اکنون یک منبع و مرجع برای سرو سامان دادن به بسیاری از کارهای ادبی و فرهنگی این کشور شده است. اینکه دهباشی نتوانسته تمام آثار ادبی را یکجا در کلک و بخارا جمع کند، این گناه او نیست، اصولا در جامعهای مثل جامعه ادبی سرخورده ایران جمع کردن همه زیر یک سقف کاری غیرممکن بوده است، نه دهباشی و نه هیچکس دیگر قادر به چنین جمعآوری نبوده و نیست، این شاید از خصلت آدمهای این دوره بوده باشد، تا آنجا که به یاد دارم و خود دیدهام و یا تجربه کردهام چنین جمعی کاری محال بوده است، اما تردیدی ندارم که او در بخارا و کلک، موفقترین شخصیت در این کارها بوده است، دست کم در مورد نسل گذشته هیچکس موفقیت او را نداشته است.
این جور کارها فقط از عهده یک آدم عاشق، عاشق فرهنگ، یک آدم خستگیناپذیر، یک عشق ادبیات برمیآید و بس. از عهده آدمی مثل علی دهباشی که در مطبوعات معاصر ما نه مشابه داشته، نه نظیر. به باور من دهباشی از اول زیرکتر از آن بوده که تمام قدرت و همت خود را مونوپل یک یا دو چهره زیادهخواه ادبی بکند، هدف او طیف گسترده چهرههای ادبی بود، میخواست هرچه بیشتر شخصیتهای ادبی را کنار خود داشته باشد، برای همین داخل و خارج نمیشناخت، در روزگاری که از صادق چوبک و یا بزرگ علوی و جمالزاده، تقی مدرسی، ابراهیم گلستان خبری در ایران نبود و یادشان در مطبوعات نمیآمد او دست کم هفتهای یک پیک پستی روانه خانه آنان میکرد.
یک حسن دیگر علی دهباشی در اختیار گذاشتن این گنجینه معلومات برای این و آن است که بیتوقع مادی هرکس که نیازی به دسترسی آن داشت در اختیارش گذاشت، خود من بارها و بارها عکس، سند، نامهای، نوشتهای، کتابی، آدرسی از اینان خواستهام که در هر شرایطی، چه در آن روزگار که دستاندرکار نشریهای بودم و چه روزگاری که خانهنشین، دهباشی بیدریغ به من داد، گاه بخشید، چرا که میدانست استفاده بهینه میشود، کاری که دیگران دریغ میکردند. آرشیو بینظیر او از دستخطها، نامهها و عکسها را نمیتوان ارزشگذاری کرد.
این عاشق دلباخته فرهنگ، هیچگاه از پا ننشست، به کارش ادامه داد و میدهد، حیرتانگیز اینکه هر یک از بحرانها کافی بود او را از پای درآورد و در نیاورد، شگفت اینکه خستگیناپذیر به کار سترگش ادامه میدهد، آن هم در جامعهای خاص و در روزگاری سخت و با کاری طافتفرسا میکوشد گنجیهاش را در خدمت به فرهنگ و ادبیات فارسی غنیتر کند، تمام لذات زندگی را در همین کارها میجوید:
«عاشقی ای دوستان کار دل است
کار دل البته کاری مشکل است»
در یادداشتی که بر کتاب گفتوگوها نوشته است چنین خواندهام:
«این روزها که اوقاتم به خواندن نمونه نهایی و حروفچینی گفتوگوهای کتاب حاضر میگذشت بیاختیار افکارم به زمانها، مکانها و خاطراتی هدایت شد که برای راقم این سطور بسیار خاطرهانگیز است. خاطره گفتوگو با سهراب شهید ثالث که بیش از دو دهه با کسی گفتوگو نکرده بود و سرمای برلین و ماجراهایی که بر آن زنده یاد گذشت تا سرانجام به حرف زدن نشست و یا در گوشهای از حومه کمبریج که دکتر تقی تفضلی برای نخستین بار از خاطراتش با صادق هدایت برایم گفت و آنچنان منقلب شد که سهتار به دست گرفت و همان قطعهای را نواخت که صادقخان را به گریستن واداشته بود. از خاطرات، تأثرات و تألمات بنده در طول انجام این گفتوگوها که بگذریم، میماند ارزشهایی که در سطر به سطر این صفحات نهفته است و خواننده اهل هنر میداند که چه وقت و حالی را باید گذاشت تا یک گفتوگو به سرانجامی برسد که تاریخ مصرف نداشته باشد و ارزش ماندن بیابد.»
کوشیدم با اشاره و با نگارش آنچه که از نظر شما گذشت، از زبان نه یک دوست گرمابه و گلستان و نه یک همکار بهرهگیر از امکانات علی دهباشی بلکه به عنوان یک ناظر از دور و نزدیک چیزی بنویسم که یادگار بماند.
ج: به عنوان شخصیتی فرهیخته روی صحنه
بعد ازظهر پنجم خرداد ماه 1382 به دعوت دانشجویان دانشگاه صنعتی امیرکبیر (پلیتکنیک تهران) به آمفی تئاتر این دانشگاه رفتم تا در «همایش خیام» شرکت کنم، نام سه سخنران در بروشور همایش آمده بود: پرویز شهریاری، علی دهباشی و جهانگیر هدایت، برای اولین بار در اجتماعی بزرگ و مهم او را در جایگاه سخنران میدیدم، این دوست بیادعای ما در تریبونی چنین سنگین هیچ کم نداشت، درباره گزارش یونسکو، درباره خیام به عنوان یکی از حاضران «همایش بینالمللی خیام در پاریس» توضیح داد، درباره روایت غیرایرانی بودن خیام حرف زد، از کتابشناسی خیام سخن گفت که آثار او به هفتادوپنج زبان ترجمه شده و اکنون مردم جهان، خیام نیشابوری را به نام ایران میشناسند و نکات بسیار جدیدی دربارهٔ رباعیات نویافته خیام گفت. سخنرانی یافتمش مسلط و دانا و جامع در جمعی دانشگاهی گرم سخن گفت و دست زدنها و تشویق جمعیتی که در سالن حضور داشتند نشان میداد از معلومات و محفوظات او به وجد آمدهاند، وقتی راه خانه در پیش گرفتم این شعر را زیر لب زمزمه میکردم، شعری که در نمایشگاه همایش خیام به چشمم آمده بود:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که برگردن او میبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است!
نوروز سال 1380 به طور تصادفی در روزنامهها خواندم که شماره جدید بخارا منتشر شد، شماره 61 و وقتی به قفسه کتابخانهام نگاه کردم دیدم بیش از یک سال که دهباشی برای من بخارا نفرستاده، علی دهباشی چرا با من چنین کرده بود؟ یاد آن درس پرفسور هشتروی در آخرین دیدار و آخرین گفتوگو قبل از مرگ او در من زنده شد:
استنباط، استنتاج، استدلال
استنباط این بود که چون از دور ادبیاتیها خارج شدهام مرا فراموش کرده، استنتاج این بود که دهباشی دیگر نمیتواند مجله رایگان برای این و آن و از جمله من که دیگر تاج و تختی ندارم بفرستد، هشترودی در آن دیدار نزدیک به یک ساعت درباره نادرست بودن استنباط و استنتاج برای من صحبت کرده بود، مثالها آورده بود و ثابت کرده بود که در هر واقعهای فقط استدلال درست است، پس برای درست یا نادرست بودن برداشتهایم باید با خود او صحبت میکردم، شماره تلفن او را گرفتم و در دستگاه پیامگیرش او این پیام را گذاشتم: «علی دهباشی عزیز، من اسماعیل جمشیدی هستم، بیش از یک سال است که نه از حال و روزم پرسیدهای و نه مجلهات را برایم فرستادی!»
اگر در این ده پانزده سالی که با او دوستی و رفاقتی دارم همواره از منشی تلفنی او عصبانی بودم این بار خوشحال به نظر میرسیدم، خوشحال بودم که خود او گوشی را برنداشت، چون اگر استنباط و استنتاج من درست بود از پاسخ سردی که به من میداد یخ میکردم، آزار میدیدم، حالا واکنش او میتوانست از بار رنجم بکاهد. اگر جوابی نمیداد فشار روانی کمتری داشتم، اما او جواب داد، در غروب همان روز بعد از تلفن من، با من تماس گرفت، با همان گلایههای همیشگی و با همان صراحت در طلبکاری به حق:
«آقا من کف دستم را بو نکردم که خانهات را عوض کردی، تمام این مدت برای جنابعالی مجله فرستادم به همان آدرس سابق، به همان نشانی که این ده سال کلک و بخارا میگرفتی.»
یکی دو روز بعد بستهای مجله و کتاب به دست من رسید، چهار شماره بخارا و یک جلد کتاب و من همچون تشنهای که به سرچشمه رسیده باشد به جان مجلههای او افتادم و به ورق زدن و خواندن، مثل همیشه مجله او پر از مطالب خواندنی بود، این مقاله، آن گفتوگو، این ترجمه، آن خبر، این عکس، آن طرح و ... اگر بگویم زنده شدم اغراق نگفتم، یکبار دیگر مجله او، مرا وارد دنیای هنر و ادبیات کرده بود. سرشوق آمده بودم، لذت این دنیا در تمام تن و جان من جاری شد،گویی دوباره زنده شده بودم، از آن حالت «زنده به گوری» درآمدم، لذت، شوق، ذوق و هیجان تمامی روزگارانی که کار ادبی میکردم مرا دربرگرفت، شدم خودم، شدم همان که دوست داشتم باشم، گویی از زندان آزاد شدم، گویی دوران محکومتی خود خواستهام به پایان رسیده، دیگر اوقات مردهای در کار نبود و خواب ناشی از خستگی کار جایی نداشت، این لذت انرژی تولید میکرد، این هیجان خلاقیت میآورد، پس دنیا تمام نشده بود و این من بودم که به عمد خود را بیرون کشیده بودم، این من بودم که به عمد زنده به گور شده بودم.
«نقل از روزنامهٔ آسیا ـ سال یازدهم ـ دورهٔ ششم ـ شمارهٔ 1376 ـ هفتم مرداد 1391 ـ 28 جولای 2012»