نامآوران ایرانی
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
- بزرگان
- نمایش از سه شنبه, 19 ارديبهشت 1391 02:40
- بازدید: 5375
برگرفته از يادنامۀ يغما، (تهران 1374)، ص 665-667
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
هرگاه قرار باشد کتابی به یاد حبیب یغمائی انتشار یابد و کسی چون من مطلبی در آن بنویسد، چه بنویسد جز آنکه از آشنائی و اُنس چندین سالۀ خود باید یاد کند؟ دورانی از عصر من با دورانی از عصر مجلّۀ یغما وابستگی داشته است، و این خود گرانبار از خاطرههایی است که گرم تر از آن به تصوّر در نمیآید. بنابراین چون به یغما باز میگردم، به حبیب یغمائی بازگشتهام که روح مجسّم آن بود، و اکنون باید کوششم بر آن باشد که در این چند صفحه ای که مینویسم دستخوش احساس و غلوّ نشوم و هر کلمه را در حدّ خود به کار برم.
حتّی باید بگویم که در مرگ حبیب یغمائی جای تأسفی نمیبینم، تا چه رسد به آنکه بخواهم به قول بیهقی «قلم را لختی بر وی بگریانم.» اگر بخواهم راست بگویم باید اقرار کنم که از نظر من یغمائی سه چهار سالی دیر مرد، زیرا مرگ اگر به موقع نرسد، زندگی کراهت بار میشود. مُهم آن است که هر کسی پیمانۀ خود را از هستی پر کند، پیش از آنکه لبریز شود؛ چون به لنگیدن و خود را بر خاک کشاندن افتاد، پالهنگی است بر گردن.
یغمائی تا سه چهار سال پیش بر زندگی تسلّط داشت، با زبان و اندیشۀ روشن و پاهای کم و بیش چابک که در سراسر زندگی به نحو خستگی ناپذیری راه سپرده بود، ولی این سه چهار ساله زیر بار زندگی و سال خم شده بود. شاید باید از جهتی بگویم که پایان عصر مجلّۀ یغما خود پایانی از عصر صاحب آن بود. در طیّ سی سال این دو چون دو همزاد شده بودند، که تلف یکی موجب تلف دیگری میگردد.
این سه چهار ساله من او را کمتر میدیدم، زیرا تا حدّی خانه به دوش بود، گاهی در کرمان، گاهی در تهران، از منزلی به منزلی . آخرین باری که با او سیر نشستم روز چهار خرداد 1361 بود، و از این جهت این تاریخ در یادم مانده است که روز آزادی خرّمشهر بود. عصرگاه در خانۀ او در نارمک بودم (ساغر یغمائی و یک دوست خودی هم بودند) که رادیو خبر داد که خرّمشهر باز گرفته شده است، و از شادی اشک در دیدۀ ما گشت. آن روز با هم سه ساعتی صحبت کردیم، مانند همیشه نکته سنج و شوخ بود - ولی معلوم بود که چراغ زندگیش به پِت پِت افتاده است و آخرین قطرههای روغن خود را میسوزاند.
بعد از آن چند برخورد کوتاه داشتیم و چند تلفن. زبانش پشت تلفن به لقوه افتاده بود. یغمائی دارای بنیۀ کویری واسطقس صحرائی بود که توانست در طیّ هشتاد و چند سال این جسم و جان را بر سرِ پا و فعّال نگاه دارد. گرچه گاه گاه از علّت مزاج مینالید ـ و این عادتش بود ـ بر سر هم وجودی بود پرطاقت و تناور که نسلهای امروزی به دشواری خواهند توانست به این مرحله از پایداری دست یابند. تا آنجا که من میدانم، ندیدم که پرهیز غذائی داشته باشد (و شاید امکانش را هم نداشت)، پی در پی سیگار میکشید و از گرایش به سایر ناپرهیزیهایی که با کهولت سن مغایرت داشت، ابا نداشت. با این حال، همیشه سرِ پا بود، و تا زمانی که مجلّه اش انتشار مییافت روزی چندین ساعت کار و زندگی میکرد.
نخستین بار که من به نام او برخوردم در تذکرۀ ادبیّات معاصر رشید یاسمی بود که ضمیمۀ جلد چهارم تاریخ ادبیّات «برون» انتشار یافته بود. در آن زمان در دورۀ اوّل دبیرستان بودم و معلّم ادبیّات ما که نسخه ای از این کتاب را داشت آن را به من نشان داد. از آن تاریخ چهل و چند سال میگذرد. یک شعر معروف او در آن بود:
به روزگار جواش درود باد درود
که دورۀ خوشم دورۀ جوانی بود
بعد از آن به تهران آمدم و در سال 1328 بود که به یغمائی برخوردم. چون در آن زمان هنوز گاه گاهی شعر میگفتم یک شعر به عنوان «غروب» به او دادم که در یغما چاپ کند و این شعر را به صادق هدایت که از چندی پیش با او آشنا شده و به او ارادت میورزیدم، اهداء کردم. شأن نزول تقدیم به هدایت آن بود که شعر در حسرت آزادی سروده شده و عنوان «غروب» نیز به کنایۀ «غروب آزادی» به آن بخشیده شده بود. توضیح آنکه در بهمن بیست و هفت که در دانشگاه تهران به سوی شاه تیراندازی شد، یک دوران خفقان و بگیر و ببند آغاز گشت. شهر تهران که یک دورۀ آزادی نسبی بعد از شهریور را به خود دیده بود، قیافۀ عبوس و شوم و وحشتزدهای به خود گرفت. این شعر، بیان آن حال بود، و چون هدایت نسبت به عدم آزادی حساسیّت خاص داشت، مناسب دیدم که این قطعه به او اهداء گردد.
این، نخستین اثر من بود که در یغما انتشار مییافت، و بر حسب اتّفاق دلتنگیای هم از طریق آن برای حبیب یغمائی پیش آمد؛ بدین معنی که چون انتشار شعر در یغما چند ماهی به تأخیر افتاد، من تنگحوصله شدم و نسخۀ دیگری از آن را به یکی از روزنامهها سپردم که آن را پیش از یغما نشر داد، درحالی که همان زمان یغما نیز آن را به طبع داده بود. بار دیگر که آقای یغمائی را دیدم از من گله کرد که چرا شعر در جای دیگر سر درآورده بود. تا حدّی حق داشت ولی من نیز به این تصوّر رسیده بودم که پس از گذشت چند ماه او از نشر آن منصرف است.
پس از چندی من از تهران دور شدم و برای ادامۀ تحصیل به خارج رفتم. طیّ پنج سالی که نبودم، دیگر به مجلّۀ یغما دسترسی نداشتم و رابطهام قطع بود. هنگامی که برگشتم باز ارتباط مختصری برقرار شد و دو سه ترجمه و مقاله به یغما دادم که همگی با خوشروئی پذیرفته گشت (1).
ولی ارتباط منظّم و پرشور من با یغما از اواخر سال 1337 آغاز گشت و تا بیست سال، یعنی تا پایان کار یغما ادامه یافت، هرچند که در دو سه سال آخر به گرمی سابق نبود.
این همکاری با انتشار مقالۀ من تحت عنوان «ایران تنها کشور نفت نیست» (شمارۀ بهمن 1337) سرآغاز یافت. عنوان اصلی مقاله را که «غربزدگی» بود آقای یغمائی نپسندید و تغییر داد (در آن زمان هنوز رسالۀ غربزدگی مرحوم آل احمد انتشار نیافته بود.). من هم حرفی نزدم، زیرا عنوان دوم نیز که از متن مقاله برداشته شده بود، بقدر کافی گویا بود. خوب یادم است روزی که این شمارۀ مجلّۀ انتشار یافته بود، به دفتر مجلّه که در بالاخانهای در خیابان شاهآباد بود رفتم. علاوه بر خود یغمائی، مرحوم سید محمّد فرزان نیز حضور داشت، و وی با آن بیان گرم و زنگدار خود شروع به تعریف از مقاله کرد که مرا غرق شعف نمود. لطف فرزان به من که با انتشار این مقاله آغاز گشت، تا پایان عمر آن مرد محبوب ادامه یافت.
از این تاریخ دیگر به نحو مرتّب هفتهای یک بار به دفتر یغما میرفتم و یکی از روزهای هفته (عصر یکشنبه یا سه شنبه) اختصاص به ملاقات همکاران نزدیک مجلّه داشت. اعضاء کم و بیش ثابت عبارت بودند از فرزان، علیمحمّد عامری، استاد محیط طباطبائی و احمد راد که همه از دوستان قدیمی یغمائی بودند، و من نیز بر آنها اضافه گشتم. کسان دیگری نیز میآمدند، امّا پراکندهتر، چون عباس شوقی، ایرج افشار، سید جعفر شهیدی، مجتبی مینوی، باستانی پاریزی، اسمعیل رضوانی. این ترکیب با گذشت زمان در معرض تغییر قرار میگرفت. علاوه بر آن، افراد متفرقّه، از شاعران، نویسندگان و خوانندگان مجلّه، خوریها، ایرانشناسان رهگذر، وحتی احیاناً سیاستمداران خانهنشین چون اللهیار صالح و مهندس رضوی گاه به گاه پیدایشان میشد.
تنها پذیرائی، چای نیمه جوشیده بود و چون دو سه نفری سیگار میکشیدند، اطاق پر میشد از دود. گفتگوها بر گرد مباحث ادبی و تاریخی دور میزد. از سیاست میبایست قدری با نجوا و شوخی حرف زد، و من با شوق و علاقه در این جلسههای هفتگی حضور مییافتم. به آن حلقۀ چند نفری ثابت که بودیم ارادت و احترام داشتم. از حدود چهار و نیم بعد از ظهر تا هفت و هشت مینشستیم و با سخن از ایران گذشته، خود را از آلایشهای زمان حال منصرف میکردیم. زمانی که دفتر مجلّۀ یغما به پاساژ اقبال در شاه آباد انتقال یافت، جای وسیعتر و تمیزتری یافتیم. یغمائی گرمیبخش مجلس بود. هیچگاه او را به این سبکروحی ندیدم که در سالهای حوالی 1340 تا چند سالی.
یغما در این سالها اوج شکفتگی خود را میگذراند و یا چون من خود در فوران نیرو و نشاط بودم چنین میدیدم. در آن زمان خانۀ من در خیابان 21 آذر در غرب دانشگاه تهران بود. روز موعود از فرط شوقی که داشتم غالباً پیاده از خانه راه میافتادم و قدم زنان و سرخوش این راه دراز را تا خیابان شاه آباد به دفتر یغما میپیمودم. بین راه چون از خیابان فردوسی میگذشتم با ایستادن و تماشا کردن قالیهای پشت شیشههای قالی فروشیها، مسیر خود را گلفشان میکردم، در بهترین جلوه گری نجابت و ظرافت هنرمندان گمنام ایرانی که هرگز زیبائی اصیل، تا این اندازه محبوب و متواضع دیده نشده است.
چون دفتر مجلّه در معرض رفت و آمد افراد متفرّقه بود که بعضی از آنها نامحرم حساب میشدند، یغمائی تصمیم گرفت (به قول خودش تصمیم کرد که چند گاهی این جلسهها را به خانۀ شخصیش انتقال دهد.) بنابراین آن روز معیّن به جای دفتر، به خانۀ یغمائی که در یکی از بُن بستهای خیابان ژاله واقع بود، میرفتیم و در این جلسهها بیش از همان پنج شش نفر نبودیم. در آنجا دیگر براحتی میشد به درد دل سیاسی نیز پرداخت. لیکن پس از دو سه ماه باز به همان دفتر بازگشتیم. دفتر مجلّه هر چند سال یکبار تغییر میکرد. بدینگونه از پاساژ اقبال به کوچه ای در صفی علیشاه رفت، و از آنجا به کوچۀ صفی در همان صفی علیشاه انتقال پیدا کرد که تا پایان بسته شدن ورق مجلّه در همانجا بود.
یغما از همان آغاز، هدف خود را نشر ادب اصیل فارسی قرار داده بود، (ظاهراً خواسته بود در برابر بعضی نوطلبیهایی که جنبۀ ولنگاری و آسان گیری پیدا کرده بود، وزنۀ متقابلی ایجاد کند)، با این حال، بدانگونه نبود که سراپا به گذشته متوجّه بماند. گاهی در طرح بعضی مسائل فرهنگی و اجتماعی تنوّعی به خرج میداد. مقالههایی در این زمینه از مجتبی مینوی و سید فخرالدین شادمان انتشار داده بود که بخصوص مقالههای مینوی دارای جودت و ارزش خاص بود. علی محمّد عامری مقالههایی راجع به سیاست و دنیای معاصر از روزنامههای خارجی ترجمه میکرد. این ترجمه از لحاظ دقّت ممتاز بود، و انشائی خاص داشت که با زبان روزنامهها تفاوت میکرد، و گاه کهنگی در آنها با کلمات عامیانه میآمیخت، و اگر عبارت گری و تکلّف در آنها کمتر به کار میرفت، نمونۀ شیوائی از ترجمه شناخته میشد.
منظور آن است یغما علی رغم گرایش به ادب قدیم، پنجرۀ خود را باز گذارده بود که نسیم ملایمی از دنیای روز بر آن بورزد. من نیز بهنوبۀ خود مقالههایم را با مسائل روز پیوند دادم، بدانگونه که هیچ یک از آنها به کنایه یا به صراحت از اشاره به بار کجی که نمیتوانست به منزل برسد، و آرام آرام زمینۀ یک سقوط را فراهم میکرد، خالی نبود. یغمائی از اینکه مجلّه اش اندکی از طپشهای قلب ایران معاصر را در خود نشان دهد، خوشوقت بود، و همین موجب گشت که اوراق آن را بی دریغ به روی من بگشاید و مأمنی گرم و دلپذیر به قلم من ارزانی دارد. حبیب یغمائی مرا در مسیر فکری ای که برای خود اتّخاذ نموده بودم بهترین مشوّق قرار گرفت و از این بابت گمان میکنم که کم کسی بوده است در ارتباط با یغما به اندازۀ من خود را مدیون این مرد بداند. در اوضاع و احوالی که آن سالها در آن بودیم، هیچ مجلّه یا نشریۀ دیگری نبود که من بتوانم با آرامش خاطر خود را به آن بسپارم. یغما در طیّ سی سالی که انتشار یافت از همۀ نشریّات زمان خود کم آلوده تر زیست. در واقع دفاع از «بازارهای بی رونق» که فرهنگ گذشتۀ ایران بود بر عهده گرفته بود.
در طیّ بیست سال همکاری با یغما حدود یکصد و دو مقاله از من در آن انتشار یافت، و بی آنکه من توقّع داشته باشم، یغمائی این لطف خاص را داشت که اکثر آنها را در سرمقاله جای دهد. عنایت بیش از حدّ یغمائی به من گاه حساسیّت کسانی را بر میانگیخت. یکبار یکی از نویسندگان معتبر قدیمیش به او گفته بود (این را خود یغمائی به من گفت): «از زمانی که اسلامی برایت چیز مینویسد، من دیگر با مجلّۀ تو کاری نخواهم داشت» ؛ و قول خود را هم کم و بیش نگه داشت، ولی یغمائی اعتنا نکرد هر چند که کم التفاتی آن همکار محتشم، خسران کوچکی نبود.
ولی در سه چهار سال آخر این احساس برای من بود که یغما رو به تحلیل میرود، و آن سرزندگی پیشین را ندارد. زمانی بود که تکیۀ عمده اش بر رضایت خاطر خوانندگانش بود، ولی آن اواخر، چنین مینمود که اعتماد به نفس پیشین در او کاهش پذیرفته است. این را هم باید گفت که همۀ ما کم و بیش فرسوده شده بودیم. دمدههایی نیز بود که میخواست یغما را به دلخواه خود بگرداند و یغمائی به علّت خستگی، مقاومت چندانی به خرج نمیداد. از این رو من آن شوق پیشین را از دست دادم، بی آنکه فتوری در رابطه ام با یغما پیدا شده باشد. دیگر به آن جلسات هفتگی نمیرفتم که افرادش تغییر کرده بودند. گاه به گاه به خود یغمائی سر میزدم، غالباً تنها بود و دو بدو ساعتی مینشتیم. یغما نیز مانند انسانها، رو به پیری نهاده بود.
این سی سال عصر یغما از لحاظ فکری دوران پرولوله ای بود. ایران، آتش زیر خاکستر بود. موج نوگرائی که همۀ شئون و از جمله ادبیّات و شعر را فرا گرفته بود، ادب گذشته و اصالت را مسخره میکرد، و جوانان ربودۀ آن بودند. بنابراین مجلّهای چون یغما میبایست برخلاف جریان آب شنا کند. شبیه به یک دکّان عتیقه فروشی بود در بازار فابریک فروشها. ولی یغمائی خیلی خوب مقاومت میکرد، به گرداگرد خود اعتنا نداشت، هر چند تا حدّی از احساس انزوا بر کنار نبود.
موج نو ادبیّات، بازار شام عجیبی ایجاد کرده بود، و در آنجا عدّه ای از دلسوختگان و مخالفان حکومت، با خود دستگاه تبلیغاتی حکومت، و جمعی از چپ روهای قلّابی، و شارلاتانها، همصدا و همگام میشدند. هر کسی فکر میکرد که کار خود را از پیش میبرد: مخالفان میپنداشتند به کمک ابهامها و ایماهای شعری صدای خود را به گوش مردم میرسانند، و حکومت از تزلزلی که در اندیشهها راه مییافت، خشنود بود، و بدین صورت از دو سه جانب، به فکر جوانان، که رهائی را در تازگیها میجستند، هجوم برده میشد.
با این حال، با آنکه یغما از نظر مشی، از سیاست برکنار بود، و به ادب و فرهنگ اکتفا میکرد، چون مجموعۀ سی سالۀ آن را ورق بزنیم تموّجهای روحی ایران آن زمان را در آن بیشتر از نشریّههای سیاسی منعکس میبینیم، زیرا همان مقدار اندک از مسائل روز که در خلال مقالههایش منعکس میگشت، میتوانست در قابل گنگی وحشتناکی که نشریّات سیاسی را گرفته بود و همه همان یک «ترجیع بند» را میخواندند، زبان گویایی به شمار میرود.
البته نمیتوانم گفت که مطالب یغما یکدست بود، عدّه ای از نویسندگان از لحاظ مشرب، وابستگی، مقام اجتماعی و دیدگاه با یکدیگر متفاوت بودند، گاهی حتی در دو قطب، از این رو کسانی مجلّه را به کهنه پرستی، لاک پشت صفتی و واپس گرائی متّهم میکردند که اندکی درست بود و تا حدّی نبود. حساب بعضی از کسانی که در آن گاه به گاه قلمی میزدند، با حساب مجموعۀ مجلّه باید جدا کرد. آنچه مهمّ است روح کلّی ای است که بر نشریّه ای حاکم است و این روح، در یغما به نظر من گرایش به آزادگی و منطق، تساهل، و اعتلای ایران داشت.
خود حبیب یغمائی، به عنوان یک ایرانی اصیل، وجودش خالی از تعارضهایی نبود. از آنجا که از خانوادۀ متوسّط تهیدستی برخاسته و فقر اکثریّت روستانشینان را به چشم دیده بود، و سپس در تهران با عدّۀ زیادی از صاحب مقامان و دیوانیان سر و کار پیدا کرده و از طریق آنان به درجۀ خودخواهی، بیغمی و تعرض دستگاه حکومت وقوف یافته بود، تأثر و خشم خود را از دستگاه فرمانروائی ایران پنهان نمیکرد، و کسانی که با او معاشر بودند میدانند که این حالت از شوخیها و جدّیهای او نشت میکرد. خوب یادم است که در مرداد 1335 سیل عظیمیدر حوالی تهران جاری گشت و ویرانیهائی به بار آورد، و گفته شد که در آن، حدود پانصد تن از مردم فقیر و کومه نشین تلف شدند. یغمائی به مناسبت آن رباعی بسیار پرمعنائی گفت که در شمارۀ مهرماه همان سال یغما درج شد، و آن این است:
زی کاخ بزرگان نشدت میل چرا
تا آنکه شود «عالیها سافلها»
بر صدر نپرداختی از ذیل چرا؟
تهران نسپردی به پی ای سیل چرا؟ (2)
این آرزو که لحن نیمه جدّی نیمه شوخی داشت، آیا بیست ودو سال بعد به تحقّق نپیوست که در آن بسیاری از عالیهها ، سافلهها شوند و تهران تا اندازه ای با سیل خشم مردم در نوردیده گردد؟
در نوشتهها و شعرهای او هم جا به جا همین تند گوییهای مزاح آلود دیده میشد، بخصوص در تک مضرابها و حاشیههائی که بر مقالهها مینوشت، یا در اظهار نظرهای کوتاه میگنجاند، و خوب میدانست که چگونه آنها را به موقع به کار برد. یک بار در مقاله ای که راجع به هفتاد سالگی فرزان نوشته بودم، و در آن اشاره ای به ناچیزی حقوق بازنشستگی این دانشمند بود، بالای این عبارتش ستاره زده و در پاورقی این بیت محتشم کاشانی را آورده بود:
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
اما از سوی دیگر، ادب و عادت و احتیاط یک ایرانی مجرّب در او حکم میکرد که احترام و جانب اهل مقام را نگاه دارد، و یا لااقل در این مورد از لحاظ سیاسی متّه روی خشخاش نگذارد. از این روست که میبینیم که نام و یا تمجید کسانی با لحنی در مجلّه آمده است که لایق این لحن نبودند و یا حتّی میشود گفت که در درجۀ بسیار نازلی از انسانیّت قرار داشتند. من یقین دارم که دلش از این معنی خبر نداشت، و مصلحت روزگار را در نظر میگرفت، و چنانکه میدانیم در تمام دوران عمر او، روزگار «همچون چشم صراحی» خونریز بوده است.
اما از سوی دیگر، این احترام و ادب را شامل صاحبان دانش و ذوق هم میکرد، ولو هیچ مقامی نداشتند. در اینگونه موارد، به سبب تربیت نسل قدیم و خوی روستایی، گرایش به غلو داشت، و عنوان دانشمند و استاد و علّامه، را با گشاده دستی نثار مینمود. و این بی تردید از درجۀ اصابت رأی و اعتبار مجلّه میکاست. این حاتم بخشی عنوانها و تعارفها یکی از ضعفهای مجلّه یغما بود.
از سوی دیگر باید قبول کرد که بدون شیوۀ مصلحت بینی، ادامۀ کار یغما امکان ناپذیر مینمود. در جوّ سیاسی و اجتماعی ای که بودیم، میبایست مجلّه اش را به قول ادبا از «مضایق بسیار» عبور دهد. گاه بگاه با دستگاههای امنیتی کلنجارهایی داشت، و میبایست باصطلاح «ماله کشی» بکند، و برای بعضی از مطالب و مقالهها توجیههای عجیب و غریب بتراشد، که خود آن «مقامات» هم میدانستند به شوخی بیشتر شبیه است، ولی چون یغما یک نشریّۀ گسترده و پر تیراژ نبود، چندان پا پی آن نمیشدند از این رو، برای آنکه پوشش مصونیّتی بر تن کند، گاه ناگزیر میشد که عکسی یا وصفی از یکی از صاحب مقامات به چاپ رساند، یا با اشارۀ قلمی، خودخواهی او را به نوازش آورد.
گاهی نیز میبایست که مقالۀ یا شعری برای خوش آمد نویسنده چاپ شود. از حکومت که بگذریم، خود کنار آمدن با نویسندگان نیز کار آسانی نبود. اهل قلم در کشور ما نازکدل و پر توقّع هستند، بخصوص هنگامی که در ازای نوشتۀ خود چشم داشت مزدی هم نداشته باشند. آنها که ارزشی داشتند، چه بسا که خالی از ناز نبودند، آنها که با اصرار مطلب تقدیم مجلّه میکردند، در ارزش کارشان تردید بود. بعضی دوستیها و رودربایستیها را نمیشد نادیده گرفت. ما شاهد بودیم که یغمائی از لحاظ جمع مطلب در چه مشکلی غوطه ور بود. خاصّه آنگاه که همۀ اینها با تنگدستی مالی هم همراه باشد و یک تن، گاهی تنها و گاهی با یک دستیار، همۀ بار را بر دوش بکشد. غالباً یغمائی همۀ کارها را از جمع آوری مقاله، تلفن به این و آن، تصحیح مطبعه ای، تا رفت و آمد به چاپخانه، خودش میکرد. میتوانم بگویم که در این سی سال اخیر کمتر مجلّه ای ساده تر و فقیرانه تر از یغما اداره شده است. با اینهمه نتیجۀ کار بیش از حد انتظار بوده است. نه تنها از لحاظ درازای عمرِ متوالی، یغما از همۀ ماهانههای دیگر ایران فراتر رفته است، بلکه از جهت کیفی نیز میشود گفت که در مجموع، چه در داخل و چه در خارج ایران، از نظائر خود- اگر نه بهتر- دلچسب تر شناخته شده است. در دورانی که در کشور ما باد بر بیرق ترجمه میوزید و همۀ نشریّهها، از روزنامه تا ماهیانه، تا برسیم به کتاب، قسمت عمدۀ موادّ خود را از ترجمه تأمین میکردند، بیشترین قسمت یغما با قلم و فکر ایرانی نوشته میشد.
بارورترین دوران عمر یغمائی بر سر انتشار مجلّه اش گذارده شد. تنها عشق، در این سودا راهبر او بود که توانست از میدان به در نرود و از پای ننشیند. با آنکه یغمائی یک حُسن پرست و نظر باز خستگی ناپذیر بود، و این مشرب حسن را گذشته از سرشت کویری، از پیشوای فکریش سعدی فرا گرفته بود، من میتوانم به جرأت بگویم که بزرگترین معشوقش در زندگی مجلّه اش بود. هنگامی که شمارۀ تازه ای از آن را از چاپخانه میآوردند، آن را عاشقانه در دست میگرفت، مانند نان داغی که از تنور بیرون آمده و به آن «برکت» گفته میشود. حاصل عمر یک ماهۀ خود را لمس میکرد که در چند ورق پیچیده شده بود و هنوز بوی ماشین چاپ میداد و تری صحافی بر خود داشت.
دربارۀ خصوصیّات اخلاقی یغمائی حرف چندانی به میان نمیآورم. کسی که در زندگی جنبۀ عمومی داشته، یعنی تأثیر زندگیش از خانواده و اطرافیانش فراتر رفته و به گروه انبوهی رسیده، پس از مرگ، بدیها و خوبیهایش بر حسب میراث اجتماعیش سنجیده میشود. هر بشری، مخلوطی از عیب و حُسن است و به نظر من در یغمائی حُسنها از عیبها فراوان تر بود. ایرانی ای بود به سبک قدیم که فرنگی زدگی پیدا نکرده و محاسن نسلهای گذشته را در خود نگاه داشته بود. در تاریخ و ادب ایران پخته شده بود که نتیجهاش، وقتی با هوش میبودید، مقداری شکاکیّت و رندی بوده است و تسلیم به وضع موجود؛ ساده و قانع و طلبه وار بود، علاقمند به خدمت به نخبگیهای ایران، که آن را در فرهنگ و ادبش میجست، و دوستدار کشور و مردم خود. اواخر عمر، چندین سال در همین خانۀ محقّر کوچۀ صفی که دفتر مجلّه و خانۀ شخصیش هر دو بود، به تنهائی زندگی کرد و تمام زندگیش در یک اطاق، با یک قطعۀ قالی و تختخواب سفری ای در کنارش، با یک سماور و ترموس ، خلاصه میشد. خودش غذای مختصری میپخت و میخورد. چندین بار او را در این حال دیدم، که ایران نجیب و قانع، ایران دوران کودکیم را به یادم میآورد. روی زمین نشسته بود، کلاه دستباف پشمین بر سر، عبا بر دوش (اگر زمستان بود) و پی در پی چای میریخت و میخورد. زیر شلوار لیفه ای بر پا که تا نزدیک زانو بالا کشیده میشد، و ساقهای تیرۀ لاغرش را که مانند دو چوب آلو بود، نمایان میداشت. پاهای زمخت (گاهی بی جوراب) که معلوم بود در طیّ دهها سال بر خاک گام زده اند و پیچ و خم برداشته و با طبیعت اُنس دارند. در آن اطاق، تنها نشانۀ تمدّن فرنگ، سیگار وینستون و ترموس بود که چای را گرم نگاه میداشت.
شوخ طبع و سبکروح بود و محضر شیرینی داشت. برای آنکه مجلس را بر سر بحث آورد عادتش بود که به شوخی با بعضی بدیهیّات مخالفت ورزد، یا نظری مغایر با نظر اکثر حاضران ابراز دارد. مثلاً اگر حرف از شعر به میان میآمد میگفت: «شعر به چه درد میخورد؟» یا «بُرد با کسانی هست که دزدی میکنند ما به چه درد میخوریم؟» و از این قبیل.
اطلاعات متنوّع و وسیع از ادب گذشته و تجربیّات زندگی امروزی داشت، و چون مدّتی طولانی با رجال ادب و سیاست نشست و برخاست کرده بود، خاطرههای شیرینی میتوانست حکایت کند. در میان بزرگان ایران به فردوسی و سعدی ارادت خاص میورزید و چون در مصاحبت مرحوم محمدعلی فروغی کتاب آنها را بررسی کرده بود، در هر دو گوینده دقّت و امعان نظر گرانبها داشت. سعدی را پیشوای فکری و اخلاقی و بلاغتی خود میدانست. با آنکه یغمائی بیشتر شاعر بود تا نویسنده، من نثرهای او را بر شعرهایش ترجیح میدهم. در مضامین شعرها و لحن گویندگیش نوعی ضعف اراده و خفض شخصیّت هست در حالی که در شیوۀ نثرش کهنگی لطیفی است. شاید اشتباه میکنم، و این اشتباه ناشی باشد از این مشکل پسندی وسواس گونه که تا شعری درجۀ اوّل نبوده، تحمّل خواندنش را نداشتهام. (و همین خود یکی از علّتها بود که خودم خیلی زود شعر گفتن را کنار بگذارم.).
خوشبختانه حالات و حرکات روستایی وار حبیب یغمائی باب طبع دستگاه حاکمه نبود، که بخواهند او را به چنبر بلندپروازیهای مقام طلبانه بکشانند. از این رو به جز چند ماه که رئیس فرهنگ کرمان شد (و این برای او مقام کوچکی بود) دیگر سراسر عصر از ماجراهای اجرائی و سیاسی بر کنار ماند. گاهی با لحن نیمه شوخی، نیمه جدّی تأسّف میخورد که «به جائی نرسیده است» ولی من شک ندارم که قماش ریاست طلب نداشت. با آنکه همواره با تنگی معیشت دست به گریبان بود با این حال، تنعّمها و لذّتهائی را که از گشایش معنوی میبرد، گرامیتر میشمرد از بهرهوریهائی که اقرانش به بهای چَرم شدن روح، در مقامهای مهمّ دولتی عاید خود میکردند.
خصوصیّت دیگرش آن بود که از مرگ میترسید، و از این رو گاه به گاه حرفش را بر زبان میآورد. ولی سرانجام او نیز مرگ را در آغوش گرفت، زمانی که دیگر این پتیاره، از همۀ دلارامان دلارام تر مینماید. او نیز پیوست به جمع همقدمانی که مدّتی پیش از او رحیل کرده بودند، و باز هم کاروان در راه است و از پای نمینشیند.
آذرماه 1363
پینوشتها:
1. در شمارههای فروردین وتیر و آذر و دی 1335.
2. وجعلنا عالیها سافلها (سورۀ حجر، آیۀ 74).