جمعه, 25ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه یکی داستان است پر آب چشم

شاهنامه

یکی داستان است پر آب چشم

برگرفته از روزنامه اطلاعات

دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن


داستانهاي شاهنامه


اشاره: از استاد اسلامی ندوشن آثار فراوانی در باره ایران، فردوسی و شاهنامه خوانده‌ایم و ایشان را به‌حق باید یکی از پرکارترین محققان در این زمینه دانست. از کارهای مهم و مفصل ایشان، دوره ده جلدی «داستانهای شاهنامه» است که جلد نخستش به همت انتشارات کلهر و با خط زیبای استاد رسول مرادی به طرزی بسیار زیبا و نفیس درآمده که متن زیر دیباچه آن است.

هریک از داستانهای شاهنامه دارای مفهوم عمیقی هستند؛ زیرا از زمانهای دوردست، از تراکم تجربه‌ها و تأمل‌های بشری مایه گرفته‌اند. این‌گونه است داستان «رستم و سهراب» که غم‌انگیزترین داستان شاهنامه است و در ادبیات جهان نیز نظیری برای آن نمی‌توان یافت. رستم که طی سالها پهلوان اول و نگهبان ایران بوده است، در موضعی قرار می‌گیرد که پسر برازندۀ خود را، که همتایی برای او نیست، به دست خود از میان بردارد، و آنگاه او که در زندگی همواره شکست‌ناپذیر بوده، بنشیند و مانند یک فرد درمانده های‌های گریه کند!

فردوسی منشأ این مصیبت را «آز» می‌شناسد. آز یعنی بیش‌طلبی، خواهندگی عنان‌گسیخته، خود را دیدن و دیگران را ندیدن؛ و این، برانگیزندۀ همۀ بدیهای جهان می‌شود. بشر دستخوش آز است و رستم هم با همۀ توانمندی از آن معاف نمی‌تواند بود، بنابراین این آز بود که مانع گشت که او بتواند فرزند خود را بازشناسد، چشم روشن‌بین او را بست.

چنان‌که می‌دانیم، این عقیدۀ کهن مزدائی است که طبیعت بشر را آوردگاه نبرد خوبی و بدی بداند و توصیه داشته باشد که آدمی با کوشش مداوم خود، نیکی را بر بدی پیروز گرداند. بشر بر حسب فطرت خود گناه‌پذیر خلق شده است؛ ولی باید بکوشد تا گناه را از خود دور سازد، رمز انسانیت در این است. در این داستان پدیدۀ مرگ است که مهمترین حادثۀ زندگی است. فردوسی می‌پرسد: چرا نوجوانی چون سهراب باید ناکام بمیرد؟ اصلاً چرا مرگ؟ مرگ داد است یا بیداد؟ و چون نمی‌خواهد اظهار شکایت بکند، جواب می‌دهد: «از این راز جان تو آگاه نیست!» و دعوت به خاموشی می‌کند؛ زیرا چون و چرا در کار پروردگار روا نیست. سرانجام واقعه برگردانده می‌شود به «تقدیر». از مشیت آسمانی چاره نیست. سهراب جوان هم همین را می‌اندیشد. دم آخر به پدرش می‌گوید:

تو زین بی‌گناهی که این گوژ پشت مرا بر کشید و به‌زودی بکشت

بنابراین موضوع گره می‌خورد به جایی که برای آن پاسخی نمی‌توان شنید. اینکه چرا ایرانی در دورانی از تاریخ خود ـ بگوییم از اواخر دورۀ ساسانی‌ـ تقدیرگرا می‌شود، در حالی که پیش از آن تا این حد چنین نبوده، مستلزم بحث جداگانه‌ای است که در اینجا مجالش نیست. همین اندازه می‌گوییم که جامعه‌های ناامن بیشتر از دیگران چنین گرایشی پیدا می‌کنند؛ زیرا پایشان بر زمین محکم نیست، و ایرانی در بخش بزرگی از تاریخ خود احساس ناایمنی می‌کرده.

و اما ماجرا: گاهی یک واقعۀ کوچک منشأ آثار بزرگ می‌شوند. رستم طبق عادت همیشگی خود به شکار می‌رود. کمی از مرز خارج می‌شود و گذارش به شهر سمنگان که در خاک توران است، می‌افتد. اسبش گم شده است و او بی‌اسب نمی‌داند چه بکند. شاه سمنگان او را مهمان می‌کند. شبانه تهمینه ـ‌ دختر پادشاه ـ که آوازۀ مردانگی او را شنیده است، به خوابگاه او می‌آید و می‌گوید می‌خواهم پسری از تو داشته باشم که در دلاوری همتای تو باشد؛ در اختیار توام. عرضه کردن دختر خود را به این صورت، منافاتی با پاکدامنی او ندارد. منظور بزرگتری در خاطر اوست می‌گوید:

به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکی است

تو را ام کنون گر بخواهی مرا نبیند جز این مرغ و ماهی مرا

یعنی هیچ مرد دیگری غیر از تو با من جفت نخواهد شد. رستم می‌پذیرد. پدر دختر موبد را خبر می‌کنند. پیوند رسمی صورت می‌گیرد، و سهراب از این شب عشق به هستی پای می‌نهد. می‌بینید که حرکت تهمینه چقدر طبیعی و انسانی است. از عمیق‌ترین غریزۀ زنانه سرچشمه می‌گیرد، نه از میل و خواهش جسم، از آرزوی آوردن فرزندی برومند. شب بزرگ همین یک شب است و سهراب میوۀ آن. صبح روز بعد رستم عزم رفتن می‌کند، لحظه بدرود است.

پریچهره گریان از او بازگشت ابا اندُه درد انباز گشت

تراژدی ناشناخت

برای آنکه حکم سرنوشت به تحقق درآید، همۀ کسان از ایران و توران، دوست و دشمن، دانسته و ندانسته دست به دست هم می‌دهند تا رستم فرزندش را نشناسد. بدین‌گونه:

1ـ افراسیاب چون از دلاوری سهراب نوجوان خبر می‌شود، سپاهی به سرکردگی او به ایران می‌فرستد، تا با رستم روبرو گردد و او را بکشد، و آنگاه خود سهراب هم با نیرنگ از میان برداشته شود و خطر این خانوادۀ شکست‌ناپذیر از سر توران دفع گردد.

2ـ پهلوانان تورانی، هومان و بارمان هم بر همین نظرند، همۀ آنان اصرار به ناشناخت ماندن سهراب دارند.

3ـ هجیر که ایرانی است، او نیز از روی خیرخواهی ، اما با حساب غلط، از افشای نام رستم نزد سهراب پرهیز می‌کند، و در این پرهیز تا پای جان می‌ایستد.

اتفاق تأسف بار دیگر آن است که ژنده‌رزم ـ دایی سهراب ـ به ‌طرز بیهوده‌ای به دست رستم کشته می‌شود و دیگر نیست که پدر را به پسر بشناساند. خواهرش تهمینه او را به این قصد با سهراب همراه کرده بود؛ ولی با مرگ او دیگر همۀ نقشه‌ها بر باد می‌رود. آنچه واقعه را پر اندوه‌تر می‌کند، آن است که پدر و پسر هردو، گواهیی در دل دارند که مبادا این همان کسی باشد که او را می‌جویند، ولی هرگز این گمان به بقین نمی‌رسد. به‌خصوص این انکار از جانب رستم بیشتر است ، که سنگین‌دل‌تر است. سهراب، در صفای جوانانه خود دو بار از وی می‌پرسد : « ِآیا تو رستم نیستی؟» و او جواب می‌دهد:« نه، من کجا و رستم کجا؟»

من ایدون گمانم که تو رستمی گر از تخمه نامور نیرمی

چنین داد پاسخ که: رستم نی‌ام هم از تخمۀ سام و نیرم نی‌ام

که او پهلوان است و من کهترم نه با تخت و گاهم نه با افسرم

موضوع قابل توجه در این داستان آن است که برای ایرانیان همواره ایران در مرکز توجه است. با این نگرانی که به موجودیت او لطمه‌ای وارد نیاید. سهراب چنان رعبی بر همگان عارض کرده که هرکسی برای دور کردن خطر او از کشور، به دروغ یا نیرنگ توسل می جوید: کاووس، هجیر، شخص رستم و دیگران.

یک نمونه هجیر است که جان خود را درگرو می‌نهد؛ اما ایران را از یاد نمی‌برد. این زمانی است که سهراب تهدید می‌کند که: اگر رستم را به من نشان ندهی، تو را می‌کشم و او به خود می‌گوید:

اگرمن شوم کشته بردست اوی نگردد سیه روز چون آب جوی

چو گودرزد هفتاد پُور گزین همه پهلوانان با آفرین

نباشد به ایران، تن من مباد چنین دارم از موبد پاک یاد

می‌خواهد بگوید که اگر من و هفتاد تن از برادرانم و پدرم گودرز نباشیم، باکی نیست، ایران برقرار بماند. و امّا خود رستم، کسانی ادّعا کرده‌اند که رستم پسرش را شناخته بود و با علم به این شناخت او را کشت؛ ادّعای خامی است که دلیلی با خود ندارد. در سراسر داستان هیچ عبارتی دیده نمی‌شود که پشتیبان این مدّعا باشد. رستم هرگز نمی‌توانست باور کند که جوانکی به این کم‌سالی بتواند با یک چنین جلادت و نیرویی وارد میدان جنگ شود، و پشت سپاه ایران را بلرزاند. زورمندی سهراب در حدّی است که رستم نخستین بار در زندگی از جانش ناامید می‌شود و به فکر می‌افتد که نزد برادرش وصیّت کند. سهراب به این قصد آمده بود که پدرش را بازیابد. ایران را بگیرد، کاووس را از شاهی به‌زیر آوَرد، بعد برگردد و افراسیاب را از میان بردارد و ایران و توران را یکپارچه کند و رستم را بر تخت سلطنت هر دو کشور بنشاند؛ زیرا او را از شاهان دیگر سزاوارتر به‌شاهی می‌دانست. رستم هرگز نمی‌توانست باور کند که کودکی به این سنّ و سال روانۀ میدان جنگ شود.

مورد تا آن زمان نظیری نیافته بود، و خارج از تصّور می‌نمود؛ بنابراین در بی‌خبر بودن رستم تردید نیست. امّا هنگامی که سهراب او را به زیر آورد، اگر دست به‌آن دروغ زد، به نظر می‌رسد که بیشتر از آنچه به جان خود بیندیشد، به ایران می‌اندیشید؛ زیرا می‌دانست که با نیروی خارق‌العاده‌ای که این جوان دارد، اگر او که رستم باشد از میان برود، دیگر هیچ کس جلوگیر او نخواهد بود، و ایران به‌دست تو‌رانیان خواهد افتاد؛ بنابراین ننگ دروغ گفتن را بر خود هموار کرد تا ایران شکست نخورد. دلیل دیگر آنکه پس از آنکه دانست که این جوانِ کشته شده، همان پسرش سهراب است، به چنان اندوه و شرمی دچار گشت که خنجر کشید و خواست خود را نابود کند. کسانی که حاضر بودند، سلاح را از دستش گرفتند.

یکی دشنه بگرفت رستم به‌دست که از تن ببُرّد سر خویش پست

بزرگان بدو اندر آویختند زمژگان همی خون فرو ریختند

این دیگر نقش بازی‌کردن نبود. با این پسرکُشی، دیگر زندگی برای او همۀ ارزش خود را از دست می‌داد.

عشق در میدان جنگ

در این میان موضوع دیگری که عجیب است و صحنۀ نبرد را تبدیل به صحنۀ دلدادگی می‌کند، برخورد سهراب با گُردآفرید است. این دختر که با اسیرشدن هجیر به غیرت آمده، به میدان می‌آید و با سهراب درمی‌آویزد. در این گیر و دار، جوان به او نزدیک می‌شود، کلاهخود را از سرش برمی‌دارد، که ناگهان زلفش نمایان می‌شود و سهراب پی می‌بَرد که دختر است، هم شگفت‌زده می‌شود، هم پُر از تحسین از دلاوریِ او، و از آن بیشتر زیبایی او:

یکی بوستان بُد در اندر بهشت به بالای او سرو، دهقان نکشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان تو گفتی همی بشکفد هر زمان

سهراب که در آستانه نوجوانی است، با همان یک دیدار، ربودۀ او می‌شود:

بدو گفت کز من رهائی مجوی چرا جنگ جوئی تو ای ماهروی؟

آنگاه می‌کوشد تا او را با کمند به چنگ آورد، دختر با نیرنگ خود را از دستش رها می‌کند. چون به دژ باز می‌گردد و جوان را حیران در برابر دیوار می‌بیند، می‌گوید:

بخندید و او را به افسوس گفت که: توران ز ایران نیابند جفت

افسوس به معنای ریشخند است و عبارتی که در دنبالش به کار می‌برد، حاکی از دلجوئی لوندانه‌ای است:

چنین بود و روزی نبودت زمن بدین درد غمگین مکن خویشتن

این برخورد لطیف در میدان جنگ، پرتو روشنی بر تیرگی دشمنی می‌افکند. غیرت ایران، برغیرت عشق می‌چربد، وگرنه چه کسی برازنده‌تر از سهراب؟ به طور کلی در ایران مانعی نبوده که زن از کشور بیگانه بگیرند؛ ولی زن به آنان ندهند. شاید برای آنکه زن ایرانی زیردست مرد خارجی قرار نگیرد. چنان‌که می بینیم،تعدادی از بانوان برجسته شاهنامه، غیرایرانی هستند؛ مانند رودابه از کابلستان، فرنگیس و منیژه از توران، کتایون از روم، و همۀ آنان ایرانی‌مـآب می‌شوند؛ ولی برعکس آن نیست. گردآفرید نیز این اصل را در نظر دارد، ولو پای جوان یگانه‌ای چون سهراب در میان باشد که از نظر او تورانی شناخته می‌شده.

هنر و گوهر

موضوع دیگری که در این داستان تازگی دارد، برخورد رستم با کاووس است، یعنی پهلوان و پادشاه. سهراب چنان وحشتی در دل پادشاه و ایرانیان افکنده که چاره‌ای نمی‌بینند جز آنکه بفرستند و رستم را از سیستان بیاورند. رستم چند روزی به بزم می‌نشیند و در رفتن تأخیر می‌کند، شاید هم خواسته است به فرمان کاووس قدری کم اعتنایی کرده باشد؛ زیرا به او اعتقادی نداشته. به هرحال چون به پایتخت می‌رسد، کاووس که تندخوست، از این نافرمانی برمی‌آشوبد و به طوس می‌گوید: رستم را ببر و به دار بیاویز! جهان‌پهلوان غضب‌آلود از نزد شاه بیرون می‌آید و عازم برگشت به سیستان می‌شود:

تهمتن برآشفت با شهریار که: چندین مدار آتش اندر کنار

تو سهراب را زنده بر دار کن برآشوب و بدخواه را خوار کن

به در شد به خشم اندر آمد به رخش منم گفت شیر اوژن تاجبخش

چو خشم آورم ، شاه کاووس کیست؟ چرا دست یازد به من؟ طوس کیست؟

سران کشور که وحشت‌زده شده‌اند، چون می‌بینند با رفتن رستم، تاب برابری با سهراب نخواهند داشت، به دنبال جهان‌پهلوان می‌آیند. عذرخواهی می‌کنند و او را باز می‌گردانند. کاووس نیز که پشیمان شده است، از رستم پوزش می‌طلبد:

چو آزرده گشتی تو ای پیلتن پشیمان شدم، خاکم اندر دهن

این نخستین بار است که فردی با زبانی چنان تند با پادشاه سخن می‌گوید، رودررویی هنر و گوهر است. یکی دارای هنر پهلوانی است و دیگری دارای نسب شاهی. در اینجا شاه کوتاه می‌آید و هنر برنده می‌شود، زیرا حل مشکل با اوست. فردوسی هم جانبداری از هنر دارد، می‌گوید: هنر برتر از گوهر آمد پدید! اهمیّت گوهر یعنی نسب شاهی در نزد ایرانیان از آن رو بوده است که شاه را دارای «فرّه ایزدی» می‌دانستند؛ یعنی می‌اندیشیدند که تأیید یزدانی با اوست، وگرنه شاه نمی‌شد. از طرف دیگر می‌پنداشتند که این خانواده امتحان خود را داده است، در حالی که فرد تازه‌ای بیاید و سوار کار شود، نمی‌دانیم که با چه کسی سروکار خواهیم داشت. به این حساب بود که فریدون را که جوان دور افتاده‌ای بود، ولی نژاد داشت، آوردند واو را همدست کاوه کردند تا به‌جای ضحاک بر تخت شاهی بنشیند. کاوه با همۀ مردانگیی که نشان داده بود، چون آهنگری بیش نبود، نمی‌توانست رئیس کشور گردد؛ همین گونه بود کیقباد که آوارۀ گمنامی بیش نبود، ولی چون نسب کیان داشت، رفتند و او را آوردند و به‌شاهی پذیرفتند. تا اینجا حق به‌جانب نژاد داده می‌شد.

اما رستم اگر به خود اجازه داد که در برابر پادشاه بایستد، برای آن بود که پهلوان بی‌همال بود، گره‌گشا و تاج‌بخش بود. کاری که از دست او برمی‌آمد، از دست دیگری برنمی‌آمد. بگوئیم یگانه روزگار؛ چنان‌که در شاهنامه آمده:

جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید

در اینجا هنر به‌کار می‌افتد، و بُرد با هنر می‌شود نه با نژاد. البته نسب نیز در همین داستان پایگاه خود را دارد؛ سهراب چون از پشت رستم است، در خردسالی پهلوان یگانه می‌شود. حتی اسب او هم باید از نطفۀ اسب رستم باشد!

جوانی و پیری

موضوع دیگری که در این داستان قابل توجه است، برخورد جوانی و پیری است:‌ یک پیر سالدیده و کارآزموده و دیگری جوانکی نورس. یکی رو به رفتن دارد و دیگری در کار آمدن است. یکی در فوران نیرو و دیگری کاهنده. آیا جوانی و پیری، در مسیر زندگی، در تکامل هم هستند یا در تعارض هردو. آنچه در پیر هست و در جوان نیست، تجربه و کارآزمودگی است که تبدیل به اندیشه و تدبیر می‌شود و حافظ هم می‌گوید: «که پند پیر از بخت جوان به». وقتی سهراب روی سینه هماورد خود نشست و خنجر کشید؛ اگر قضیه برعکس شده بود، چه بسا جوان عقلش نمی‌رسید آن چاره‌ای را که رستم به‌کار برد، به‌کار آورد؛ ولی رستم از آن پرهیز نکرد و براثر آن لکه‌ای در زندگی پر افتخار خود بر جای نهاد؛ اما همان‌گونه که گفتیم، او برای ایران این کار را کرد.

اکنون بپرسیم که داستان رستم و سهراب چه حکمتی در بر دارد، چه می‌خواهد بگوید؟ زیرا داستان‌های کهن بی حکمت نیستند. حکمتش این است که آدمیزاد در چرخۀ آفرینش هم بزرگترین است و هم زبون‌ترین. بزرگترین است برای آنکه دارای هوش است و کل کائنات را در مغز خود متصور می‌کند. زبون‌ترین است برای آنکه به سبب همین هوش برناتوانی خود واقف است. به قول پاسکال: «شکننده مانند نی.» فردوسی بر آن نظر است که بشر حد خود را بشناسد، و در برابر راز آفرینش که دست نیافتنی است، حق انسانیت خود را ادا کند. ببیند که رستم که تواناترین فرد زمان بود، به چه روزی افتاد؛ ببیند که سهراب جوان با آن‌همه آینده‌ای که در برابر داشت، چگونه بر باد رفت؛ ببیند که تهمینه ـ دختر شاه سمنگان ـ چگونه همه سرمایه زندگی خود را در یک داو نهاد؛ نخست همه چیز به‌دست آورد، سپس همه‌چیز باخت: از این راز جان تو آگاه نیست.

مصیبت بزرگ نصیب تهمینه است: مادر همیشه‌داغدار. به عشق یک چنین فرزندی خود را تا آن حد فرود می‌آورد که برود و تن خود را به رستم عرضه کند و بگوید بیا مرا بگیر. غریزۀ مادر شدن و رسالتی که آفرینش بر عهدۀ زن نهاده، در اینجا به بالاترین حدّ به نمود می‌آید. تهمینه در ادبِ جهان یک بلاکش بی‌نظیر است. فقط یک شب کام می‌بیند و آنگاه بقیۀ عمر خود را در قدم یک فرزند می‌نهد، به امید آنکه برترِ برترین‌ها را داشته باشد؛ ولی ناگاه تندبادی از «کُنج» می‌وزد و «نارسیده ترنج» را به خاک می‌افکند.

اگر تندبادی برآیـد ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج

در یک لحظه: تو گویی که سُهراب هرگز نبود!

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید