تاریخ معاصر
اخطار سال 1352 بازار به شاه
- تاريخ معاصر
- نمایش از یکشنبه, 05 خرداد 1392 05:32
- بازدید: 4604
برگرفته از ماهنامه خواندنی شماره 75، فروردین و اردیبهشت 1392، صفحه 12 تا 15
محمداسماعیل حیدرعلی (محمد حیدری)
انقلاب سال 1357 ایران علاوه بر عوامل داخلی و خارجی، پیش زمینههائی نیز داشت که تا این زمان کم تر مورد واکاوی و توجه قرار گرفته است. آن چه مینگارم یکی از خاطرات حرفهای من در ارتباط با این نکات نادیده گرفته شده است و شاید بتواند دریچهای باشد که پژوهشگران از این زاویه نیز به این رویداد نیم نگاهی بیاندازند.
نخست باید شرح کوتاهی در این باره بدهم که چرا در رویدادی که مینویسم وارد شدم:
من دو بار در روزنامه اطلاعات شاغل شدم. بار دوم زمانی بود که سناتور مسعودی اداره آن موسسه بزرگ را به پسرش آقای فرهاد مسعودی سپرده بود. فرهاد نیز برای ایجاد تحول در روزنامه ، شادروان منصور تاراجی را به یاری فراخوانده بود. تاراجی (که هم استاد و هم دوست من بود) از من خواست به او بپیوندم و چون تردیدهایم را در زمینه هدفهای آقای فرهاد مسعودی جدی یافت، مرا نزد ایشان برد تا از زبان خود او طرحهایش را بشنوم و بعد تصمیم بگیرم. توضیحات آقای فرهاد مسعودی و قولهائی که برای مردمیتر کردن روزنامه داد موجب شد به عنوان دستیار تاراجی شروع به کار کنم.
نا گفته پیدا که با سناتور مسعودی سروکار نداشتیم، اما چند نوبت سناتور مسعودی مستقیما مرا مامور کارهائی کرد که ربطی به مسئولیتهایم نداشت. و روزی که سرانجام دلیل این کار را از او پرسیدم گفت نه به دقت دیگران اطمیان دارم و نه به بیطرفیشان. ..
یکی از این ماموریتها که برایم خیلی حیرت آور مینمود، این بود که در سال 1352، روزی سناتور مسعودی مرا به دفترش فرا خواند و گفت: حتما شنیدهاید که بازاریان تهران این روزها ناراضی هستند و دلیلش را هم طرحهای شهرداری برای نوسازی بافت بازار عنوان میکنند. شما چند تن از سران بازار را دعوت کنید، من هم نیک پی (شهردار تهران) را میآورم تا رو در رو حرفهایشان را بزنند.
گفتم چشم. .. آقای شریف مشکین را مامور میکنم از سران بازار دعوت کند و نتیجه را به اطلاعتان میرسانم. سناتور مسعودی گفت: بله میدانم شما با بازار سرو کار ندارید و مجبور هم هستید از آقای مشکین کمک بگیرید، اما این از آن کارهایی است که میخواهم خودتان از اول تا آخر در جریان باشید و کارها را اداره کنید.
ناگزیرماجرا را به شادروان شریف مشکین که از خبرنگاران زبده و درستکار روزنامه بود باز گفتم و خواستم چند تن از بازاریان سرشناس و متنفذ را برای شرکت در این نشست دعوت کند.
شادروان مشکین بین بازاریهای آن زمان آبرو و اعتبار ویژهای داشت و از این رو تردید نداشتم در یکی دو روز کارش را انجام خواهد داد. اما یک هفته گذشت و خبری نشد و وقتی علت کم کاریاش را پرسیدم گفت: کم کاری نکردهام. .. از همان روز با بازاریان در تماسم، اما حس میکنم تمایلی به شرکت در این جلسه ندارند و گمان هم نمیکنم کسی بیاید.
ناگزیر جریان را به آگاهی سناتور مسعودی که وقت و بیوقت با تلفن از من درباره ماموریتم پرسش میکرد، رساندم. اما او گفت: هر طور شده باید این کار انجام شود. .. خودتان همراه با آقای مشکین حضوری با بازاریها تماس بگیرید و اهمیت این جلسه را برایشان توضیح دهید.
این کار را کردم و همراه با شادروان شریف مشکین چند بار به بازار رفتم و با کسانی که مشکین آنان را بزرگان صنوف و رستههای بازار معرفی میکرد، به گفت و گو نشستم. آنان با رفتاری احترام آمیز سخنان مرا گوش میکردند ولی جواب مشخصی نمیدادند. کما بیش روشن بود که تمایلی به این کار ندارند و این امر با توجه به نگاه مثبت بازاریها به روزنامه اطلاعات عجیب مینمود. سرانجام، روزی در یک جلسه که چند تن از بزرگان بازار حضور داشتند، به من گفته شد که چند روزی فرصت دهم. ... آنها خودشان تماس میگیرند.
چند روز بعد، شادروان مشکین آگاهم کرد که از بازار به او خبر دادهاند برای شرکت در جلسه آماده اند و منتظر آگاهی از ساعت و تاریخ آن هستند. من نیز بی درنگ سنــاتور مسعودی را در جـریان گذاشتم و او ساعتی بعد ( گویا پس از تماس با شهردار و گذاشتن قرار ) زمان بر گزاری جلسه را که بعد از ظهر دو روز بعد و در اتاق کنفرانس دفتر خودش در ساختمان موسسه اطلاعات بود ، به اطلاعم رساند.
روز قرار ، حوالی ظهر سناتور مسعودی با تلفن از روند کارها پرسش کرد. پاسخ دادم همه چیز با رئیس دفترتان (آقای مسیح) هماهنگ شده و آقای مشکین هم سر ساعت در خدمت خواهد بود.
مسعودی با لحنی اندک تند تذکرداد: گفته بودم که همه این کار را خودتان پی گیری کنید. این یک جلسه مطبوعاتی معمولی نیست. ... به آقای مشکین زحمت ندهید و فقط خودتان در جلسه حاضر باشید.
ساعت چهار بعد از ظهر روز تعیین شده غلامرضا نیکپی همراه با سه تن از معاونان و مشاوران خود، در حالی که هر کدام تعدادی نقشه لوله شده زیر بغل داشتند وارد اتاق کنفرانس دفتر سناتور عباس مسعودی شدند. من پیش از آن با همکاری رئیس دفتر سناتور یک ضبط صوت ریلی را در جای مناسبی جاسازی کرده بودم تا گفت وگوها را ضبط کنم.
مسعودی سرگرم خوش وبش با نیک پی شد و همه منتظر بودیم که نمایندگان برگزیده بازاریان نیز از راه برسند. دقایق از پی هم میگذشتند ولی از بازاریها خبری نبود. سناتور مسعودی پیاپی به من نگاههای استفهام آمیزی میافکند و من رفته رفته دچار این باور میشدم که شاید بازاریها از آمدن منصرف شده اند.
حدود بیست دقیقه از وقت مقرر گذشته بود که رئیس دفتر سناتور مسعودی درب حائل بین اتاق کنفرانس و دفتر سناتور را گشود و به فردی که هنوز چهرهاش دیده نمیشد گفت: بفرمائید حاج آقا...
مردی بسیار کهن سال با عصائی در دست، در آستانه در ظاهر شد. سناتور مسعودی شگفت زده از جا پرید و به استقبال تازه وارد شتافت و با ادب و بیانی که گمان نمیکنم جز در مورد شاه به کار برده باشد، به او خوش آمد گفت و افزود: حاج آقا ابو حسین. .. اگر میدانستم شما تشریف میآورید خودم میآمدم خدمتتان!
و تازه وارد که دانستم حاج ابو حسین نام دارد، نگاه نافذش را به سناتور دوخت وگفت:
آمیرز عباس کار وبار در چه حال است؟.... روزنومه چی خوبی شدی. .. خدا ابویت را رحمت کند
( عباس مسعودی پیش از شروع روزنامه نگاری در سال 1304، مانند دیگر اعضای خانواده اش در کاربده بستان و تجارت بود و در آن زمان به کاسبهای جوان و با سواد میرزا میگفتند )
مسعودی مبلی را به حاج ابو حسین تعارف کرد، اما او روی یک صندلی تک نشست، عصا را حائل کرد، دو دست را روی دسته عصا چلیپا کرد و چانهاش را روی دستان گذاشت و گفت: آمیرزعباس. .. میبینی که حال خوشی ندارم. ..پس آقایان زودتر شروع کنند.
نیک پی نگاه استفهام آمیزی به سناتور کرد و سناتور گفت: آقای نیکپی هرچه میخواهید به حاج آقا بفرمائید. حاج آقا، بزرگ بازار هستند و انگار که تمام بازار در این جا هستند. . ..
نیک پی و همراهانش نقشهها را روی میز گشودند و با بیانی آتشین شروع کردند به دادن توضیحات پیرامون برنامههای شهرداری برای بهسازی و ایجاد تغییرات در قسمتهای مختلف بازار.... ... گفتند و گفتند و باز هم گفتند. حدود سه ربع ساعت توضیح دادند و تشریح کردند. در تمام این مدت، حاج ابو حسین با همان حالت اولیه که شرح دادم و با چشمان بسته بی حرکت نشسته بود. نه یک کلمه سخن گفت و نه یک کلمه توضیح خواست.
وقتی نیکپی و همراهانش از گفتن خسته شدند منتظر ماندند تا حاج ابو حسین پرسشهایش را آغاز کند. نهتنها آنها، بلکه من هم انتظار داشتم که حاج ابو حسین راجع به تغییرات مورد نظر شهرداری سخن بگوید، اما وقتی او چشمها را گشود و سرش را از روی دستانش بلند کرد، خطاب به سناتور مسعودی گفت : آمیرز عباس. .. حتما عمله اکرهات گفتهاند که بازاریها نمیخواستند در این جلسه حاضر شوند. به من هم گفتند و نظرم را خواستند. .. آفتاب عمر من لب بام است و برای آن که فردا در پیشگاه خدا رو سیاه نباشم به آنان گفتم من میروم و حرف بازار را میزنم، اگر شنیندند که فبها و اگر نشنیدند لااقل نزد خالق رو سیاه تر نمیشوم.
سپس رو به نیکپی کرد و پرسید : آغلام. ... تو شاه را دوست داری؟
نیکپی با دستپاچگی جواب داد: این چه فرمایشی است حاج آقا ؟!. .. من غلام اعلیحضرت هستم.
حاج ابو حسین گفت : پس مردانگی کن و برو به اعلیحضرت بگو دستور دهد این تازه به دوران رسیدهها پایشان را از توی کفش بازار بیرون بکشند. اینهایی که آمدهاند و پیلدینگ میلدینگ ( مقصود حاج ابوحسین بیلدینگهای تجاری بود ) راه انداخته اند و هر روز یک قسمت از کسب وکار بازاریها را قبضه میکنند، بازار را نمیشناسند. قدرت یک حجره یک متری بازار بیشتر از ده تا از این پیلدینگها است. بترسند از روزی که کاسه صبر صاحبان این حجرهها لبریز شود.
و بعد رو به سناتور مسعودی کرد و گفت : آمیرز عباس. .. تو که بازار را بهتر میشناسی و میدانی نارضایتی بازاریها برای برنامههای شهرداری نیست. این نو رسیدهها که دولت را هم توی دستشان گرفتهاند، بد جوری دارند منافع سنتی بازار را محدود و نابود میکنند. واردات وصادرات نان و آب دار مال اینها. .. اعتبار و حمایت دولتی و بانکها هم مال اینها . .. یعنی بازار برود بمیرد؟.......آمیرز عباس. ... روحانیها را که ناراضی کرده، توی دانشگاه هم که خبرهائی هست. ... خوب این بابا فکر نمیکند یک روز چشم باز میکند و میبیند که هیچ کس پشت سرش نیست؟!
نگاهم را به سوی سناتور مسعودی بر گرداندم. چهره آن مرد مسلط بر رفتار خود، به سفیدی گراییده بود!
حاج ابو حسین بلند شد تا برود. مسعودی او را همراهی کرد و من ماندم گیج وحیرت زده از آن چه شنیده بودم. نیکپی و همراهانش نیز سرگرم پچ پچ بودند.
معلوم شد مسعودی حاج ابو حسین را با احترامیکه موجب شگفتی کارکنان موسسه شده بود تا اتومبیلش همراهی کرده و حتی خود در خودرو را برایش باز کرده است.
وقتی سناتور مسعودی به اتاق کنفرانس باز گشت، به من اشاره کرد بیرون بروم. بنا براین نمیدانم با نیکپی از چه سخن گفته بود.
ساعتی بعد رییس دفتر سناتور باتلفن داخلی به من اطلاع داد که سناتور میخواهد مرا ببیند.
وقتی وارد اتاقش شدم ، در همان نگاه اول دریافتم هنوز حال عادی خود را باز نیافته است. اشاره کرد بنشینم. معلوم بود مردد است آن چه را در دل دارد بگوید یا نگوید. سر انجام گفت :
از حرفهای حاج ابو حسین چه چیزی دستگیرت شد ؟
صادقانه جواب دادم: من ایشان را نمیشناسم و نمیتوانم نظر قطعی بدهم، اما این نکته را متوجه شدم که ریشه نارضایتی بازاریان در کجا است. اتفاقا چندی پیش فرهاد خان (پسر سناتور) هم در یک بحث با من، از رفتار تبعیض آمیز دستگاههای دولتی و بانکها شکایت میکردند.
سناتور مسعودی با چهرهای در هم به نقطهای خیره شد. وقتی خود را باز یافت، گفت: حالا متوجه شدید چرا اصرار داشتم این جلسه را خودتان ترتیب بدهید ؟. ...
پرسیدم : فقط خبر جلسه را بگذاریم یا بدهم گفتهها راهم از نوار پیاده کنند.
گفت : هیچ کدام. .. نوارها را خودم برداشتم. شما هم از این جلسه با هیچ کس حرف نزنید. کمیهم مواظب نوشتههای خودتان باشید. معلوم نیست فردا چه خواهد شد.
کما بیش، یک سال بعد سناتور مسعودی پشت همان میزی که آنروز نشسته بود و این سخنان را میگفت سکته کرد و در گذشت و من هرگز نفهمیدم سناتور مسعودی یا نیکپی پیام حاج ابوحسین را به شاه رسانده بودند یا نه ؟ اما این را میدانم سناتور مسعودی در ماههای پیش از درگذشتش مغضوب درباربود و بر خلاف گذشته، رفت و آمدش به دربار کاملا قطع شده بود.
شرحی از چهاردیدار من و جمشید آموزگار
پنج سال بعد که کشور دچار تلاطم شد، به اهمیت آن جلسه و آن زینهار سناتور مسعوی پی بردم.
در واقع، اگر چشم بینا و گوش شنوا در حاکمیت وجود داشت و این نشانهها را میدید و میشنید، ای بسا سرنوشت کشور ما به شکلی دیگر رقم میخورد.
به شرحی که نوشتم، هدف من از نگارش این خاطره آن است که نشان دهم تاریخ نگاران تاکنون در زمینه دلائل وقوع انقلاب سال 57 کمتر به پیش زمینهها توجه کردهاند. آثار این تاریخ نگاران (تا جائی که من خواندهام) متکی بر چند رویداد بزرگ است: خرداد 42 و تبعید آیت الله خمینی، کاپیتولاسیون، انقلاب سفید شاه وملت، اصلاحات ارضی، اعلام حزب فراگیر رستاخیز، جشنهای دوهزار وپانصدمین سال شاهنشاهی، جشنهای تاج گذاری و.....
اما دیدهها، شنیدهها و تجربههای شخصی من حاکی است بذر انقلاب 1357 در روز 28 امرداد 1332 کاشته شد.
چهار سال بعد از آن کودتا، من کارتمام وقت خود را در مطبوعات آغاز کردم. از همان زمان و در شهر مشهد یک نکته نظرم را جلب کرد و آن رنجش شدید گروههای مختلف اجتماعی از آن کودتا بود. مثلا در مشهد چند انجمن ادبی بود که در پایان جلساتشان، عدهای که خودمانی بودند گرد میآمدند و حرفهائی میزدند که به نحوی به آن کودتا ختم میشد و اگر تجربه و بینش چند سال بعد را داشتم سخنرانیهای دکتر علی شریعتی در مسجد بناهای مشهد را نیز در همین راستا ارزیابی میکردم.
به تهران که آمدم، این ناخشنودی را ملموس تر احساس کردم. در کارهای بی اهمیت اولیهام گهگاه رگههائی از این ناخشنودی را میدیدم. حضورم در مجله خوشه و در کنار احمد شاملو موجب شد با گروه گستردهای از روشنفکران، نویسندگان و هنرمندان در تماس مستقیم باشم. در همین جا بود که جوانانی از جنس خسرو گلسرخی، ولی با منشها و مشربهای متفاوت را یافتم: یک نسل معترض به معنای واقعی کلمه. ...و از میان همین نسل بود که گروههای چریکی سر بر آورد.
رژیم دشمن خطرناک خود را همین گروهها میدانست و چون آنها را سرکوب کرده بود، میپنداشت معارض جدی ندارد. در حالی که در گروههای اجتماعی مختلف یک ناخشنودی پنهان و مزمن جریان داشت.
نوشتم با بازار آشنا نبودم و از این رو از شادروان شریف مشکین برای دعوت از سران آن یاری گرفتم، اما این بدان معنا نبود که با فعالان سر شناس ( ولی در حاشیه نشسته ) بازار نا آشنا باشم. اینان که در جنبش ملی شدن نفت ونهضت ملی برخاسته از آن نقش فعال و صادقانهای ایفا کرده بودند، مانند بازاریان فارغ از سیاست، در ظاهر کار خود را میکردند، اما در نهان به انتظار فرصت مناسبی نشسته بودند. بیشتر این گروه از بازاریان گرایش مذهبی داشتند و از این رو چهرههای شاخص آنان را میشد به راحتی در جلسات حسینیه ارشاد دید. با برخی از اینان گفت و گوهائی داشتم که نشان میداد آماده تحولی بزرگ هستند.
نوشتم آن رژیــم دشمن اصلــی خود را گروههای چریکی مسلمان و مارکسیست میدانست و چون آنها را قلع و قمع کرده بود، خود را با خطری جدی مواجه نمیدید. این خوش خیالی موجب شده بود وی شبکه وسیع روحانیت در سراسر کشور و نفوذ آنها در بخش بزرگی از جامعه را نادیده بگیرد. گرچه گاهی یک روحانی به دلیل ایراد خطابههای نامناسب دستگیر، زندانی یا تبعید میشد... به اندیشه کارگزاران رژیم خطور نمیکرد که روحانیت با بهره مندی از منبع مالی ناشی از پرداخت وجوه شرعی ، در حال بازسازی خود و سامان دهی به یک جریان نیرومند است و زمانی متوجه این واقعیت شد که راه پیمائیهای سازمان یافته، هوشمندانه و هدفمند سال 1357 آغاز شده بود.
و در همین زمان بود که من معنای هشدار مرحوم حاج ابو حسین و دلیل رنگ پریدگی سناتور مسعودی را به روشنی دریافتم: بازاری که به قول حاج ابو حسین، امکانات یک حجره یک متریش ده برابر بیلدینگهای تجارتی آن چنانی بود، بی قید وشرط با روحانیت همکاری میکرد.
باز گردیم به شرایط عمومیجامعه و شیوه حکمرانی رژیم در سالهای پیش ازانقلاب:
خوش بینی افراطی حاکمیت نسبت به همه چیز بارزترین شاخصه سالهای بین 1345 تا 1357 بود. فزونی گرفتن در آمدهای ناشی از صدور نفت خام و باز شدن دست دولت برای ریخت وپاش، رفاهی غیر منتظره برای گروههائی از جامعه را به دنبال داشت. در کنار اجرای تعدادی برنامههای عمرانی و صنعتی ، دست زدن به کارهای نمایشی رواج روز افزونی مییافت. آن چه توسعه میخوانندش سبب سرازیر شدن مهاجران از شهرهای بی امکانات و روستاها به شهرهای بزرگ و بویژه تهران وتشکیل حلبی آبادهائی شد که ساکنانش با خشم به زندگی مرفه اقلیتی از مردم مینگریستند. عدهای به ثروتهای کلان دست یافتند و فساد و رشوه خواری به امری عادی تبدیل میشد.
هیچ صدای اعتراضی خریدار نداشت و هیچ هشدار و زینهاری مورد توجه قرار نمیگرفت. شاه نخست وزیری مطیع و بله قربان گو را 13 سال بر مسند صدارت نگه داشت. و این نخست وزیر هیچ گاه گزارشی منفی و ناخوشآیند به شرف عرض نمیرساند، چه رسد که با تصمیم گیریهای اشتباه ( و در مواردی فاجعه آمیز) شاه مخالفتی ولو ضمنی کند.
و البته طبیعی است که کسانی که در این شرایط به ثروتهای کلان و یا موقعیتهای ویژه دست مییافتند بسیار خوشنود باشند. و بازماندگان همین گروه هستند که با حسرت از آن روزها یاد میکنند.
اما شرایط واقعی جامعه چه بود؟
در همان دوره مقالهای نوشتم با عنوان «بیماری بساز و حکومت کن» که جنجالی بر انگیخت و درد سرهایی برای من به دنبال داشت. این مقاله که از صفحه 61 به بعد کتاب «فساد و اختناق در ایران» ( مجموعهای از مقالات بر گزیده من در پیش از انقلاب ـ انتشار یافته بوسیله انتشارات عطایی ) چاپ شده، آئینهای است گرچه کوچک، اما می تواند نمایشگرشرایط حاکم بر روند اداره کشور باشد.
اندکی بعد از انتشار این مقاله و با سر بر آوردن مشکلات گوناگون، پس از 13 سال هویدا از مسند نخست وزیری بلند شد و جای خود را به جمشید آموزگار داد، اما این یک تغییر بنیادی نبود: فردی از یک گروه بله قربان گو جای خود را به فرد دیگری از همان گروه داده بود. یک دلیل آن نیز این که نیمی (13 نفر) از کابینه 26 نفره جمشید آموزگار همان وزرای دولت هویدا بودند.
زنگ خطرها به صدا در آمده بود ، اما رژیم هیچ صدائی را نمیشنید و به استواری خویش ایمان داشت. در همین اوان رویدادی موجب شد بار دیگر رنگ پریدگی یکی از رجال آن حکومت را ببینم.
در اوایل سال 57 جمشید آموزگار مرا به دفتر نخست وزیری فرا خواند. رفتم... این مرد با احترام و ادب به من تذکر داد که اگر پادر میانی نکرده بود، من هم اکنون در تبعید بودم و خواست در نوشتههایم شایعات را مبنای نتیجه گیری و داوری قرار ندهم. از وی خواستم مصادیقی از کارهای اشتباهم را بگوید تا بدانم در چه زمینهها راه خطا رفتهام. چند مورد را بر شمرد و من همان جا ثابت کردم آن چه غلط است، اطلاعاتی است که به او داده اند و نه آن چه که من نوشته ام.
این امر سبب شد که آقای اموزگار سه بار دیگر مرا برای ناهار خصوصی به نخست وزیری فراخواند. درتمامیاین جلسهها (که بین دو تا سه ساعت طول میکشید) محور پرسشهای نخست وزیر و پاسخهای من حول شرایط کشور بود. در ناهار آخر وقتی ثابت کردم وزرایش به او گزارش غلط میدهند بر آشفت و مرا متهم کرد که زیاده از حد بد بین و منفی باف هستم. من از رو نرفتم و پیشنهاد کردم از مسیر دو وزیر دیگرش (وزاری اقصاد و کار) تحقیق کند آیا آن چه من نوشته ام و مفصل ترش را به او گفته ام صحیح است یا گزارشی که وزیربهداری به او داده؟
آموزگار چنین کرد و به منشی خود دستور داد فوری بین او با وزرای اقتصاد و کار ارتباط برقرار کند. وقتی ارتباط برقرار شد آقای آموزگار گفت در فلان مورد گزارشی به من رسیده که حاکی است وزیر بهداری چنین و چنان کرده، فوری در این مورد تحقیق کنید و نتیجه را تا نیم ساعت دیگر به من اطلاع دهید.
سرگرم ناهار خوردن بودیم که وزیر صنایع (آقای امین) زنگ زد. آن چه او به آموزگار گفت موجب شد رنگ این سیاستمدار سیه چرده چنان دگرگون شود که نگران شوم. مکالمه تمام شده بود، ولی آقای آموزگار گوشی به دست، به نقطهای خیره مانده بود.
همان زمان در یک نوشتار به این موضوع اشاره کردم و در کتاب فساد و اختناق در ایران هم باز چاپ شده است (از صفحه 48 به بعد )
زمانی که از آقای آموزگار خدا حافظی میکردم، این مرد که دبیر کل حزب رستاخیز هم بود دو پرسش را مطرح کرد. یک پرسش را زمانی که شرح کامل این دیدارها را منتشر کنم خواهم نوشت. اما پرسش دیگرش این بود. با این وضع ، شما فکر میکنید چه میشود ؟
گفتم : جناب آموزگار. .. خودتان بهتر میتوانید برای این پرسش پاسخ بیابید... . وقتی شما از کار وزیر تحت امرتان که کنار گوشتان هم مینشیند، ناآگاهید، انتظار دارید سازمانهای مربوطه که حافظ امنیت و بقای کشورند ، بدانند زیر پوست این جامعه چه میگذرد ؟!!
و آقای آموزگار انگشتش را گذاشت روی بینی خود (که یعنی: هیس!)