تاریخ دوره اسلامی
ایران در آستانه ورود تیمور به تاریخ دکترایرج وامقی
- تاريخ دوره اسلامي
- نمایش از شنبه, 19 شهریور 1390 11:34
- بازدید: 3732
برگرفته از فر ایران
پیش از هر سخن باید دریافت که این «ایران» که میخواهیم دربارهی آن سخن گوییم کجاست، حد و حدودش چیست، اصلا در چه نقطهای از این کرهی خاکی قرار داشته است؟ واقع اینست که در هیچ جای و در بسیار جاها. واقع اینست که با در هم شکسته شدن سلطهی سیاسی ـ نظامی دولت ساسانی، تا به دوران صفویه و ظهور شاه اسمعیل صفوی ـ نزدیک به هزار سال دیگر ایران سیاسی ـ نظامی وجود نداشت. وحدت سرزمینهای ایرانینشین برای ده قرن از هم گسیخته شد ولی یگانگی ایرانیان ساکن این سرزمینها هرگز از هم نگسست و این، یکی دیگر از شگفتیهای تاریخ شگفتیزای میهن کهنسال ماست که هر چه شاخ وبرگش را ببرند چون گیاه سیاوش ـ پر سیاوشان، خون سیاوش ـ باز شاخ و برگ خواهد داد و داده است و هرگز از رستن و بالندگی از پای نمانده است. در تاریخ انسان نمونهی دیگری از یک ملت بزرگ بدست نمیتوان داد که پس از هزار سال تکهتکه شدن و تکهتکه ماندن، دیگر بار اندامهای آن به هم بپیوندند و درخت تناور کشور را از نو بسازند.
باری، به راستی ایرانی که مورد گفتگوی ماست کجاست؟ آیا مقصود از آن همین محدودهی سیاسی کنونی است؟ اگر چنین است، یعنی دیگر خوارزمی و فارابی و سمرقندی و بخارایی و بلخی و مروزی و هراتی و ... به ما ارتباط پیدا نمیکنند؟ آیا دیگر مردم خوارزم و سغد و مسرقند و بخارا و تاجیکستان و افغانستان، فردوسی توسی و منوچهری دامغانی و همام تبریزی و فخرالدین عراقی همدانی و نظامی گنجوی و سعدی و حافظ شیرازی و ... را از خود نمیدانند؟ و همهی مردم این سرزمینها که برشمردیم میدانند که چنین نیست. ایران و نام نامی آن و بزرگان و نامآوران آن، میراث مشترک همهی اینهاست. اگر شاعر بزرگوار و بلندآوازهی توس، فردسی بزرگ، یکدم از یاد ایران غافل نیست، بسیار آن سوتر از توس، فرخی سیستانی، شاعر دربار محمد غزنوی نیز از ایران میگوید که:
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست کو سخن راند زایران بر زبان
مرغزار ما به شیر آکنده است بد توان کوشید با شیر ژیان
و در دیگر سو، با بیش از هزار فرسنگ فاصله از غزنه، نظامی گنجوی میسراید که:
همه عام تن است و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد دل ز تن به بود، یقین باشد
حتی شاعری ـ سلمان ـ در دربار شیخ اویس جلایری، در بغداد، هنگامی که در سوگ شاهش نوحه سرایی میکند، آن جا را «ملک ایران» میگوید:
ای فلک آهسته رو، کاری نه آسان کردهای
ملک ایران را به مرگ شاه ویران کردهای
به راستی و به راستی، پس این ایران کجاست؟ ظاهرا مرزها به دقت مشخص نیست ولی در عین حال میتوان آن را روشن و واضح و آشکارا دید و یافت. برای این دیدن و یافتن چراقی بسیار درخشان فرا راه هر پوینده است، چراغی که درخشش آن، هنوز پس از گذشت هزارهها، وجب به وجب سرزمینهای ایرانی را به ما نشان میدهد، و آن چراغ روشنی بخش حقیقت و واقعیت «جشن فرخندهی فروردین است».
چراغ نوروز را برداریم و گرداگرد سرزمینهایمان را پیدا کنیم. هر جا که نوروز هست، ایان همان جاست. هر جا که ایران است، نوروز در آغاز بهار با همه شکوه و عظمتش خیمه و خرگاه برپا میکند. هنوز که هنوز است قلب مردم همه این سرزمینها از آمویه تا شمال سوریه و آن چه میان اینهاست از دوشنبه و کابل و هزارت و قندهار و تاشکند و سمرقند و بخارا و تهران و اصفهان و گنجه و باکو و نخجوان و دیار بکر و اهواز و سلیمانیه و کرکوک و ... با آغاز جشنهای شکوهمند نوروز تپشی یگانه دارد. بگذارید برای هر چه بهتر روشن شدن آن چه گفته شد، چند سطر از کتاب کهنسال مجملالتواریخ و القصص نقل کنیم و به دیگر مطالب بپردازیم:
«هفت کشور نهادهاند آباد عالم ]را[ و زمین ایران در میان و دیگرها پیرامون آن ... حد زمین ایران که میان جهان است از میان رود بلخ است از کنار جیحون تا آذرآبادگان و ارمنیه تا به قادسیه و فرات و بحر یمن و دریاء پارس و مکران، تا به کابل و تخارستان و طبرستان». (چاپ ملک الشعرا. بنیاد فرهنگ ایران ـ ص 478).
گفتیم که حملهی اعراب، ساختار سیاسی ـ نظامی دولت ساسانی را در هم شکست. اما این حقیقتی است که رویدادهای بعدی آن را به اثبات رساند که ملت ایران و فرهنگ توانمند انبا همهی صدمهها و لطمههایی که دید، همچون گذشته، از این میدان نیز سر بلند و پیروز بیرون آمد و با همان فرهنگ پویا و کار آمد که دیگر بار جوان شده بود، ویرانیها را از نو ساخت و دلهای مردمش گرما و حرارتی دیگر یافت. تلاش و کوشش ملت ایران با آن ابزار نیرومندی که در دست داشت. بسیار پیشتر و بیشتر از آن چه انتظار میرفت به بار نشست و چنین شد که از دو قرن پس از شکست «دولت» ساسانی ملت ایران توانست بزرگترین دانشمندان تاریخ را به جهان عرضه کند.
زکریای رازی و ابوریحان بیرونی و ابنسینای بخاری و ابوموسی خوارزمی و غزالی توسی وهزاران دانشمند بیهمانند دیگر از گوشه و کنار همین سرزمین درهم ریخته سربلند کردند و میدانستند که همه ایرانیاناند و به قول عربان اهل فارس، ولی ابوریحان این را به صراحت نوشت که من خوارزمیم و خوارزم شاخهای است از درخت فارس (یعنی ایران).1
باری، به هر حال فرهگ پوینده به راه خود میرفت و میآفرید، اما دیگر دولت واحدی وجود نداشت که بتواند این سرزمینهایتکه پاره را به هم بدوزد و مردمش را به زیر یک درفش گرد آورد و شوکت دیرین را تجدید کند. اما آن شوکت دیرین، آن ساختمان بلند آوازهی دولت ساسانی چه شد که به یک باره فرو ریخت، «همچنان برف و آفتاب تموز» ناگهان ذوب شد و از میان رفت. راستی را اگر این شوکتها چنین سست پایهاند و لرزان که به هر تندبادی که زکنجی برآید، همچون ترنج نارسیده فرو میریزند باید اندیشهای دیگر کرد. باید کاخی برافراشت که از باد و باران که سهل است از توفان و زلزله تاریخ هم بر دامن کبریایش گردی ننشیند و بر اردکان استوارش خللی وارد نیاید و درست بدین هنگام بود که «شعر فارسی دری» ـ این پهلوان بزرگ عرصهی ناورد، قدم به میدان نهاد. میگوییم شعر فارسی و نه نثر فارسی. درست است که هر دو را به زبان فارسی میشناسیم و میگوییم اما تفاوت بسیار و در واقع از زمین تا آسمان است. شعر فارسی با دل و جان مردم سر وکار داشته است و نثر فارسی غالبا با گوش و هوش در باریان.2 به کمترین تفاوتی که شعر و نثر فارسی دارند، در آثار افصح المتکلمین ما، سعدی شیرازی توجه کنید:
شعر:
«ای ساربان آهستهرو کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او، در استخوانم میرود»
نثر:
«منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر
اندر ش مزید نعمت، هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و
چون باز میگردد مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب».3
این داستان را همه شنیدهایم که یعقوب لیث به شاعری که دربارهاش قصیدهای به زبان عربی گفته بود ـ شاید با تشدد و تغیر دربارهاش قصیدهای به زبان عربی گفته بود ـ شاید با تغیر ـ گفته است که «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟» گواهی بر نادرستی آن نداریم. آن رویگرزادهی مکتب ندیده و آن سیستانی عربی نخوانده چه میدانست که آن شاعر چه میگوید و از آن پس بود که «شاعران، پارسی گفتن گرفتند»، آن هم پارسی دری»، یعنی زبان اداری و دفتری دورهی ساسانی. و همین جا باید گفت زبان دری، زبان گفتاری هیچ نقطهای از ایران نبود و مردم هر ایالتی از ایران بزرگ که آن را به خود بچسبانند به دیگران و به خود زبان فارسی ستم کردهاند. اگر برخی میپندارند که این زبان، زبان مردم سرزمین فارس ـ که مرکز آن شیراز است ـ بوده، این ناشی از بیاطلاعی آنان از گذشتهی این سرزمین است. وقتی سعدی و حافظ شعر فارسی دری میگفتهاند، زبانشان با مردم شیراز تفاوتی بسیار داشته. اشعار شیرازی خود آنها و نیز شاه داعی و شمس پس ناصر، گواهی این معنی است.
زبان دری، زبان واسطه ملت ایران بوده که با نخ و سوزنی نامرئی، تکههای پراکندهی ملت ایران را به هم میدوخته، ملی پارهپاره که گاه زیر یوغ بازماندگان چنگیز و تیمور و گاه زیر حکومتی امیرانی کمی معتدلتر و گاه در گوشههایی از این سرزمین پهناور دور کرانه، با پادشاهی تقریبا خوب و نجیب و اصیل سامانیان یا حکومت مستعجل یعقوب لیث روزگار به سر میبرد.
گفتیم که در این هنگام شعر فارسی دری گام به میدان نهاد. این پهلوان بزرگ چنان امپراتوریای به وجود آورد که حتی از کشور هخامنشیان گستردهتر بود. اگر هخامنشیان از مقدونیه فراتر نرفتند، شعر فارسی تا مرزهای اتریش و ایتالیا رفت. در یوگسلاوی اکنون فرو ریخته، صدها شاعر فارسی زبان، به زبان فردوسی و سعدی و حافظ، به زبان من و شما شعر سرودهاند و در انتهای شرقی هندوستان، در بنگلادش که قند پارسی شعر حافظ طوطیانشان را شکرشکن و دلهای مردمشان را تسخیر میکرد, هنوز بر سنگ گورخانهی مردگانشان شعر فارسی مینویسند. حکومت هخامنشیان هیچ گاه از میانهی هند به آن سو تر نرفت اما شعر فارسی را آوازهخوان چینی، در دریای زرد به آواز میخواند:
«تا دل به مهر دادهام، در بحر غم افتادهام
چون در نماز استادهام، گویی به محراب اندری4
]صورتگر نقاش چین، رو صورت یارم ببین
یا صورتی برکش چنین، یا ترک کن صورتگری[»
وقتی پهلوان بزرگ به میدان گام نهاد، پهلوانان کوچک راه بر او باز کردند. برخی در وجود آن بزرگ حل شدند و به کلی از میان رفتند. ـ همچنین گویشهای شیرازی و رازی و ... ـ برخی بزرگی او را پذیرفتند و در کنارش نشستند. پهلوان بزرگ از همهی اینان یاری گرفت وبه همهی آنان یاری داد و چنین شد که پهلوان، روز به روز نیرومندتر و آوازهاش جهانگیرتر شد.
اوستاد اوستادان زمانه، رودکی سمرقندی، درفش شعر فارسی را به دست توانای خود گرفت و با دو چشم روشن، پیشاهنگ کاروان شد و به هنگام، این درفش را به فردوسی بزرگوار داد واو با خلق شاهکار بیمانندش ـ بیمانند در سراسر جهان ـ کاخی استوار پی افکند که تا جهان باقی است و جهاندار جهانداری میکند سرافراز و سربلند، همراه با تاریخ، راه سپر ابدیت خواهد بود.
فرهنگ ایرانی، دور از تمامی جنجالهای متداول تاریخ به راه خود میرفت. معماری، نقاشی، موسیقی و هنرهای ظریف دیگر، و از دیگر سو علم و دانش، به گواهی تاریخ یک دم دچار توقف نشد.
سلسلهای رفت، سلسلهای آمد؛ غارتگری رفت، غارتگر دیگری آمد؛ آدمکشی رفت، آدمکش دیگری آمد؛ اما هیچ یک نتوانست در طی طریق مزاحم این فرهنگ پوینده شود چه برسد به این که بر او را ببندد. فرهنگیان کار خود میکردند و به راه خود میرفتند و باید این حق را به گفتهی سعدی آشکار گفت که درفشدار این فرهنگ، بیهیچ تردید، مردم گرامی خراسان بزرگ بودند. آنها بودند که نگذاشتند این مشعل فروزان خاموش شود؛ آنها بودند که آتش آتشکدهها را از چهار طاقیها به دلهای مردم بردند.