یکشنبه, 09ام ارديبهشت

شما اینجا هستید: رویه نخست تاریخ تاریخ دوره اسلامی ایران در آستانه ورود تیمور به تاریخ دکترایرج وامقی

تاریخ دوره اسلامی

ایران در آستانه ورود تیمور به تاریخ دکترایرج وامقی

برگرفته از فر ایران

پیش از هر سخن باید دریافت که این «ایران» که می‎خواهیم درباره‎ی آن سخن گوییم کجاست، حد و حدودش چیست، اصلا در چه نقطه‎ای از این کره‎ی خاکی قرار داشته است؟ واقع اینست که در هیچ جای و در بسیار جاها. واقع این‎ست که با در هم شکسته شدن سلطه‎ی سیاسی ـ نظامی دولت ساسانی، تا به دوران صفویه و ظهور شاه اسمعیل صفوی ـ نزدیک به هزار سال دیگر ایران سیاسی ـ نظامی وجود نداشت. وحدت سرزمین‎های ایرانی‎نشین برای ده قرن از هم گسیخته شد ولی یگانگی ایرانیان ساکن این سرزمین‎ها هرگز از هم نگسست و این، یکی دیگر از شگفتی‎های تاریخ شگفتی‎زای میهن کهنسال ماست که هر چه شاخ وبرگش را ببرند چون گیاه سیاوش ـ پر سیاوشان، خون سیاوش ـ باز شاخ و برگ خواهد داد و داده است و هرگز از رستن و بالندگی از پای نمانده است. در تاریخ انسان نمونه‎ی دیگری از یک ملت بزرگ بدست نمی‎توان داد که پس از هزار سال تکه‎تکه شدن و تکه‎تکه ماندن، دیگر بار اندام‎های آن به هم بپیوندند و درخت تناور کشور را از نو بسازند.
باری، به راستی ایرانی که مورد گفتگوی ماست کجاست؟ آیا مقصود از آن همین محدوده‎ی سیاسی کنونی است؟ اگر چنین است، یعنی دیگر خوارزمی و فارابی و سمرقندی و بخارایی و بلخی و مروزی و هراتی و ... به ما ارتباط پیدا نمی‎کنند؟ آیا دیگر مردم خوارزم و سغد و مسرقند و بخارا و تاجیکستان و افغانستان، فردوسی توسی و منوچهری دامغانی و همام تبریزی و فخر‎الدین عراقی همدانی و نظامی گنجوی و سعدی و حافظ شیرازی و ... را از خود نمی‎دانند؟ و همه‎ی مردم این سرزمین‎ها که برشمردیم می‎دانند که چنین نیست. ایران و نام نامی آن و بزرگان و نام‎آوران آن، میراث مشترک همه‎ی این‎هاست. اگر شاعر بزرگوار و بلند‎آوازه‎ی توس، فردسی بزرگ، یکدم از یاد ایران غافل نیست، بسیار آن سوتر از توس، فرخی سیستانی، شاعر دربار محمد غزنوی نیز از ایران می‎گوید که:
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست کو سخن راند زایران بر زبان
مرغزار ما به شیر آکنده است بد توان کوشید با شیر ژیان
و در دیگر سو، با بیش از هزار فرسنگ فاصله از غزنه، نظامی گنجوی می‎سراید که:
همه‎ عام تن است و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد دل ز تن به بود، یقین باشد
حتی شاعری ـ سلمان ـ در دربار شیخ اویس جلایری، در بغداد، هنگامی که در سوگ شاهش نوحه‎ سرایی می‎کند، آن جا را «ملک ایران» می‎گوید:
ای فلک آهسته رو، کاری نه آسان کرده‎ای
ملک ایران را به مرگ شاه ویران کرده‎ای
به راستی و به راستی، پس این ایران کجاست؟ ظاهرا مرز‎ها به دقت مشخص نیست ولی در عین حال می‎توان آن را روشن و واضح و آشکارا دید و یافت. برای این دیدن و یافتن چراقی بسیار درخشان فرا راه هر پوینده است، چراغی که درخشش آن، هنوز پس از گذشت هزاره‎ها، وجب به وجب سرزمین‎های ایرانی را به ما نشان می‎دهد، و آن چراغ روشنی بخش حقیقت و واقعیت «جشن فرخنده‎ی فروردین است».
چراغ نوروز را برداریم و گردا‎گرد سرزمین‎هایمان را پیدا کنیم. هر جا که نوروز هست، ایان همان جاست. هر جا که ایران است، نوروز در آغاز بهار با همه شکوه و عظمتش خیمه و خرگاه برپا می‎کند. هنوز که هنوز است قلب مردم همه این سرزمین‎ها از آمویه تا شمال سوریه و آن چه میان این‎هاست از دوشنبه و کابل و هزارت و قند‎هار و تاشکند و سمرقند و بخارا و تهران و اصفهان و گنجه و باکو و نخجوان و دیار بکر و اهواز و سلیمانیه و کرکوک و ... با آغاز جشن‎های شکوهمند نوروز تپشی یگانه دارد. بگذارید برای هر چه بهتر روشن شدن آن چه گفته شد، چند سطر از کتاب کهن‎سال مجمل‎التواریخ و القصص نقل کنیم و به دیگر مطالب بپردازیم:
«هفت کشور نهاده‎اند آباد عالم ]را[ و زمین ایران در میان و دیگر‎ها پیرامون آن ... حد زمین ایران که میان جهان است از میان رود بلخ است از کنار جیحون تا آذرآبادگان و ارمنیه تا به قادسیه و فرات و بحر یمن و دریاء پارس و مکران، تا به کابل و تخارستان و طبرستان». (چاپ ملک الشعرا. بنیاد فرهنگ ایران ـ ص 478).
گفتیم که حمله‎ی اعراب، ساختار سیاسی ـ نظامی دولت ساسانی را در هم شکست. اما این حقیقتی است که رویداد‎های بعدی آن را به اثبات رساند که ملت ایران و فرهنگ توانمند انبا همه‎ی صد‎مه‎ها و لطمه‎هایی که دید، همچون گذشته، از این میدان نیز سر بلند و پیروز بیرون آمد و با همان فرهنگ پویا و کار آمد که دیگر بار جوان شده بود، ویرانی‎ها را از نو ساخت و دل‎های مردمش گرما و حرارتی دیگر یافت. تلاش و کوشش ملت ایران با آن ابزار نیرومندی که در دست داشت. بسیار پیشتر و بیشتر از آن چه انتظار می‎رفت به بار نشست و چنین شد که از دو قرن پس از شکست «دولت» ساسانی ملت ایران توانست بزرگترین دانشمندان تاریخ را به جهان عرضه کند.
زکریای رازی و ابوریحان بیرونی و ابن‎سینای بخاری و ابوموسی خوارزمی و غزالی توسی وهزاران دانشمند بی‎همانند دیگر از گوشه و کنار همین سرزمین درهم ریخته سربلند کردند و می‎دانستند که همه ایرانیان‎اند و به قول عربان اهل فارس، ولی ابوریحان این را به صراحت نوشت که من خوارزمیم و خوارزم شاخه‎ای است از درخت فارس (یعنی ایران).1
باری، به هر حال فرهگ پوینده به راه خود می‎رفت و می‎آفرید، اما دیگر دولت واحدی وجود نداشت که بتواند این سرزمین‎هایتکه پاره را به هم بدوزد و مردمش را به زیر یک درفش گرد آورد و شوکت دیرین را تجدید کند. اما آن شوکت دیرین، آن ساختمان بلند آوازه‎ی دولت ساسانی چه شد که به یک باره فرو ریخت، «هم‌چنان برف و آفتاب تموز» ناگهان ذوب شد و از میان رفت. راستی را اگر این شوکت‎ها چنین سست پایه‎اند و لرزان که به هر تندبادی که زکنجی برآید، همچون ترنج نارسیده فرو می‎ریزند باید اندیشه‎ای دیگر کرد. باید کاخی برافراشت که از باد و باران که سهل است از توفان و زلزله تاریخ هم بر دامن کبریایش گردی ننشیند و بر اردکان استوارش خللی وارد نیاید و درست بدین هنگام بود که «شعر فارسی دری» ـ این پهلوان بزرگ عرصه‎ی ناورد، قدم به میدان نهاد. می‎گوییم شعر فارسی و نه نثر فارسی. درست است که هر دو را به زبان فارسی می‎شناسیم و می‎گوییم اما تفاوت بسیار و در واقع از زمین تا آسمان است. شعر فارسی با دل و جان مردم سر وکار داشته است و نثر فارسی غالبا با گوش و هوش در باریان.2 به کمترین تفاوتی که شعر و نثر فارسی دارند، در آثار افصح المتکلمین ما، سعدی شیرازی توجه کنید:
شعر:
«ای ساربان آهسته‎رو کارام جانم می‎رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می‎رود
من مانده‎ام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او، در استخوانم می‎رود»
نثر:
«منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر
اندر ش‏ مزید نعمت، هر نفسی که فرو می‎رود ممد حیات است و
چون باز می‎گردد مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب».3
این داستان را همه شنیده‎ایم که یعقوب لیث به شاعری که درباره‎‏اش قصیده‎ای به زبان عربی گفته بود ـ شاید با تشدد و تغیر درباره‎اش قصیده‎ای به زبان عربی گفته بود ـ شاید با تغیر ـ گفته است که «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟» گواهی بر نادرستی آن نداریم. آن رویگرزاده‎‏ی مکتب ندیده و آن سیستانی عربی نخوانده چه می‎دانست که آن شاعر چه می‎گوید و از آن پس بود که «شاعران، پارسی گفتن گرفتند»، آن هم پارسی دری»، یعنی زبان اداری و دفتری دوره‏‎ی ساسانی. و همین جا باید گفت زبان دری، زبان گفتاری هیچ نقطه‎ای از ایران نبود و مردم هر ایالتی از ایران بزرگ که آن را به خود بچسبانند به دیگران و به خود زبان فارسی ستم کرده‎اند. اگر برخی می‎پندارند که این زبان، زبان مردم سرزمین فارس ـ که مرکز آن شیراز است ـ بوده، این ناشی از بی‎اطلاعی آنان از گذشته‎ی این سرزمین است. وقتی سعدی و حافظ شعر فارسی دری می‎گفته‎اند، زبان‎‏شان با مردم شیراز تفاوتی بسیار داشته. اشعار شیرازی خود آن‎ها و نیز شاه داعی و شمس پس ناصر، گواهی این معنی است.
زبان دری، زبان واسطه ملت ایران بوده که با نخ و سوزنی نامرئی، تکه‎های پراکنده‎ی ملت ایران را به هم می‎دوخته، ملی پاره‎پاره که گاه زیر یوغ بازماندگان چنگیز و تیمور و گاه زیر حکومتی امیرانی کمی معتدل‎تر و گاه در گوشه‎هایی از این سرزمین پهناور دور کرانه‎، با پادشاهی تقریبا خوب و نجیب و اصیل سامانیان یا حکومت مستعجل یعقوب لیث روزگار به سر می‎برد.
گفتیم که در این هنگام شعر فارسی دری گام به میدان نهاد. این پهلوان بزرگ چنان امپراتوری‎ای به وجود آورد که حتی از کشور هخامنشیان گسترده‎تر بود. اگر هخامنشیان از مقدونیه فراتر نرفتند، شعر فارسی تا مرز‎های اتریش و ایتالیا رفت. در یوگسلاوی اکنون فرو ریخته، صدها شاعر فارسی زبان، به زبان فردوسی و سعدی و حافظ، به زبان من و شما شعر سروده‎اند و در انتهای شرقی هندوستان، در بنگلادش که قند پارسی شعر حافظ طوطیانشان را شکر‎شکن و دل‎های مردم‎شان را تسخیر می‎کرد, هنوز بر سنگ گورخانه‎ی مردگان‎شان شعر فارسی می‎نویسند. حکومت هخامنشیان هیچ‎ گاه از میانه‎ی هند به آن سو تر نرفت اما شعر فارسی را آوازه‎خوان چینی، در دریای زرد به آواز می‎خواند:
«تا دل به مهر داده‎ام، در بحر غم افتاده‎ام
چون در نماز استاده‎ام، گویی به محراب اندری4
]صورت‎گر نقاش چین، رو صورت یارم ببین
یا صورتی برکش چنین، یا ترک کن صورتگری[»
وقتی پهلوان بزرگ به میدان گام نهاد، پهلوانان کوچک راه بر او باز کردند. برخی در وجود آن بزرگ حل شدند و به کلی از میان رفتند. ـ هم‌چنین گویش‎های شیرازی و رازی و ... ـ برخی بزرگی او را پذیرفتند و در کنارش نشستند. پهلوان بزرگ از همه‎ی اینان یاری گرفت وبه همه‎ی آنان یاری داد و چنین شد که پهلوان، روز به روز نیرومند‎تر و آوازه‎اش جهان‎گیرتر شد.
اوستاد اوستادان زمانه، رودکی سمرقندی، درفش شعر فارسی را به دست توانای خود گرفت و با دو چشم روشن، پیشاهنگ کاروان شد و به هنگام، این درفش را به فردوسی بزرگوار داد واو با خلق شاهکار بیمانندش ـ بیمانند در سراسر جهان ـ کاخی استوار پی افکند که تا جهان باقی است و جهاندار جهانداری می‎کند سرافراز و سربلند، همراه با تاریخ، راه سپر ابدیت خواهد بود.
فرهنگ ایرانی، دور از تمامی جنجال‎های متداول تاریخ به راه خود می‎رفت. معماری، نقاشی، موسیقی و هنر‎های ظریف دیگر، و از دیگر سو علم و دانش، به گواهی تاریخ یک دم دچار توقف نشد.
سلسله‎ای رفت، سلسله‎ای آمد؛ غارتگری رفت، غارتگر دیگری آمد؛ آدم‎کشی رفت، آدمکش دیگری آمد؛ اما هیچ یک نتوانست در طی طریق مزاحم این فرهنگ پوینده شود چه برسد به این که بر او را ببندد. فرهنگیان کار خود می‎کردند و به راه خود می‎رفتند و باید این حق را به گفته‎ی سعدی آشکار گفت که درفش‎دار این فرهنگ، بی‎هیچ تردید، مردم گرامی خراسان بزرگ بودند. آن‌ها بودند که نگذاشتند این مشعل فروزان خاموش شود؛ آن‎ها بودند که آتش آتشکده‎ها را از چهار طاقی‎ها به دل‎های مردم بردند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه