داستان ایرانی
داستانهای تهران 3 - طبیعتی در دل شهر
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 08 مهر 1390 11:00
- بازدید: 4468
برگرفته از روزنامه اطلاعات
نویسنده: محمود برآبادی ـ تصویرگر: شادی هاشمی
در سمت راست بزرگراه تپههای پر از درختی بود که تا چشم میدید ادامه داشت. درختها در شیب تپه و دامنۀ درهها روییده و چشمانداز سرسبزی به وجود آورده بودند. اتومبیل در محلی که تابلو بزرگ پارک طبیعت پردیسان را نشان میداد از بزرگراه به سمت راست پیچید و وارد پارکینگ وسیعی شد که پر از ماشین بود. در محلی نزدیک به در خروجی پارک کردند.
پدر گفت: «این هم پارک طبیعت پردیسان.»
سینا پرسید: «چرا نام این پارک را پردیسان گذاشتهاند؟»
پدر گفت: «پردیسان یک کلمه فارسی به معنی بهشت است. در ایران باستان به باغهای پردرخت پردیس میگفتند.»
ستاره گفت: «پدر اول به باغ وحش برویم.»
پدر گفت: «بسیار خوب، صبرکن از نگهبان پارک محل باغ وحش را بپرسیم.»
نگهبان محلی را در غرب پارک نشان داد.
پدر پرسید: «خیلی دور است؟»
نگهبان گفت: «پیاده نیم ساعت راه است.»
آنها از مسیر پردرختی که شیب ملایم و پیچ آرامی داشت به سمت غرب - جایی که نگهبان گفتهبود - رفتند. بوی عطر یاسهای زرد در فضا پراکنده بود و فوارههای آبفشان گلها و چمنها را آبیاری میکردند. وقتی از کنار کاجهای سوزنی میگذشتند ناگهان حیوانی از لای بوتهها به سمت جنگل گریخت.
ستاره گفت: «دیدید یک خرگوش بود.»
سینا گفت: «خرگوش اینجا چکار میکند؟ گربه بود.»
حمید گفت: «نخیر شغال بود.»
پدر گفت: «هر سه اشتباه کردید. روباه بود. پوزۀ باریک و دم دراز نشانۀ روباه است.»
سینا گفت: «خیلی کوچک بود، اندازه ی یک گربه.»
پدر گفت: «بچه روباه بود.»
حمید گفت: «مگر اینجا روباه هم دارد.»
پدر گفت: «بله، روباه، خرگوش و شغال در قسمتهای انبوه جنگل زندگی میکنند و گاهی نزدیک جاده پیداشان میشود.»
حمید گفت: «چقدر این پارک بزرگ است. فکر نمیکردم در وسط بزرگراههای تهران چنین پارکی وجود داشته باشد.»
در سمت جنوبی جاده، ساختمان نیمه تمامی بود که بادگیرها، آب انبار و یخچالهای طبیعی آن کامل شدهبود و بقیه قسمتها در دست ساخت بود. بر روی تابلو نوشته شده بود: «گنجینه ی آب ایران»
حمید پرسید:«اینجا میخواهند چه چیزی بسازند؟»
پدر گفت: «موزۀ آب.»
ستاره پرسید: «مگر آب هم موزه دارد؟»
پدر گفت: «همه ی چیزها میتوانند موزه داشته باشند. در موزۀ آب، ابزار و وسایل آب و آبیاری، چگونگی بهرهبرداری از آب در طول تاریخ و دانستنیهای دیگری درباره آب را به نمایش میگذارند.»
ستاره پرسید: «پدر! تاکسیدرمی یعنی چه؟»
سینا گفت: «این کلمه را از کجا پیدا کردی؟! نکند از خودت ساختی؟»
ستاره گفت: «روی یک تابلو نوشتهبود. به طرف کارگاه تاکسیدرمی.»
پدر گفت: «چطور بگویم. تاکسیدرمی در واقع بازسازی شکل حیوانات با استفاده از پوست خود آنهاست. برای این کار داخل شکم حیوانی را که تازه مرده یا شکار شده به طرز خاصی خالی میکنند و پوست آنرا با پنبه، پلاستیک، گچ و یا موادی دیگر پر میکنند، طوری که درست مثل یک حیوان زنده به نظر میآید.»
در غرب پارک، کنار در ورودی استخری پر از آب بود که مرغابیهای سفید و اردکهای سیاه در کنارۀ آن شنا میکردند. مجسمه ی یک کروکودیل بزرگ نیز در کنار استخر بود که قیافۀ ترسناکی داشت.
کمی آن طرفتر یک آکواریوم بزرگ بود پر از ماهیهای قرمز. چند بچه مشغول تماشای ماهیهای جورواجور داخل آکواریوم بودند. ستاره و سینا هم به آن سمت رفتند. ناگهان حمید فریاد زد: «آنجا را ببینید.»کمی آن طرفتر دو گرگ خاکستری بزرگ داخل قفسی در حال دویدن بودند.
ستاره پرسید: «اینها خسته نمیشوند؟»
پدر گفت: «گرگها عادت به دویدن دارند. البته جمعیت زیاد بازدیدکننده هم باعث شده که آنها نتوانند استراحت کنند.»
بعد از قفس گورخرهای ایرانی، قفسهای پرندگان بود. در کنار هر قفس تابلو کوچکی بود که نام و مشخصات پرنده را به فارسی و انگلیسی نوشتهبودند.
در داخل یکی از قفسها چند عقاب طلایی بر روی شاخه ی خشکی نشستهبودند و با نگاه تیزشان بچهها را نگاه میکردند. آن طرفتر قفس جغدها بود. جغد پیری با سربزرگ و چشمان گود افتاده بر روی سنگی نشسته بود و پشت هم پلک میزد. روی تابلو نوشتهبود: «شاه بوف، از خانوادۀ جغد»
درنای سیبری از پرندگان دیگری بود که توجه بچهها را به سوی خود جلب کردهبود. دور اغلب قفسها، تورسیمی بود تا دست بازدید کنندهها به پرندگان نرسد روی تابلوی قرمزی نوشتهشدهبود: «داخل قفس چیزی نیندازید!»
ستاره پرسید: «چرا نوشته به حیوانات چیزی ندهید؟ ما قرچ قرچ چیپس بخوریم آنها نگاه کنند؟»
پدر گفت: «حیواناتی که در باغ وحش نگهداری میشوند هر کدام غذای مخصوص دارند که کارگران باغ وحش سرموقع به آنها میدهند. اگر ما چیزی به آنها بدهیم، ممکن است مریض شوند.»
ستاره دست پدر را کشید و با خود به سوی قفس خرگوشها برد. خرگوشها این طرف و آن طرف میپریدند و هویجهایی را که روی زمین بود، میجویدند.
خرگوش سفید کوچکی در کنار مادرش کز کردهبود و گوشهای بلندش را به چپ و راست تکان میداد. ستاره پرسید: «پدر! یک خرگوش برای من میخری؟»
پدر گفت: «اولاً که این خرگوشها فروشی نیست و ثانیاً نگه داشتن خرگوش در خانه خیلی مشکل است.»
سینا از نگهبانی که در کنار قفس خرگوشها قدم میزد، پرسید: «آقا اینجا شیر هم دارد؟»
نگهبان درهای را که پشت قفس پرندگان بود نشان داد و گفت: «آن پایین در دامنۀ تپه قفس شیرهاست.»
کمی دورتر یک شیر نر با یالهای بزرگ بر روی تخته سنگی نشسته بود و توجهی به بازدیدکنندهها نداشت. گاهی خمیازۀ بلندی میکشید که دندانهای تیزش نمایان میشد.
جالبترین قسمت باغ وحش محل نگهداری، آهوها، گوزنها و قوچها بود.
درهای را که بین دو تپه ی کم درخت بود و شیب ملایمی داشت، نرده کشیده و از بقیه ی پارک جدا کردهبودند. در وسط دره آغل سرپوشیدهای بود و علف زیادی در آخورها ریختهبودند تا حیوانات بخورند. با این حال گاهی دو حیوان بر سر خوردن علف با هم درگیر میشدند و به هم شاخ میزدند.
چند گوزن قوی هیکل، چند بز کوهی که به چابکی از تپه بالا میرفتند و تعدادی آهوی خالدار و غزال در این محل رها شده و برای خود چرا میکردند.
پدر گفت: «اگر بخواهیم موزه تنوع زیستی را هم ببینیم، باید زودتر برویم.»
وقتی برمیگشتند سینا پرسید: «موزه تنوع زیستی دیگر چه نوع موزهای است؟ همه جور موزهای شنیده بودیم غیر از این!»
پدر گفت: «در این موزه گونههای گیاهی و جانوری جهان در زیستگاههای خودشان نگهداری میشوند. هم گونههایی که منقرض شدهاند و هم آنها که وجود دارند.»
ستاره پرسید: «به صورت زنده؟!»
پدر گفت: «البته که نه. گونههای منقرض شده که زنده نیستند، این حیوانات را یا به شکل مجسمه و یا به صورت تاکسیدرمی بازسازی میکنند. فهمیدی دخترم؟»
ستاره چیزی نگفت، در عوض سینا گفت: «شرط میبندم هیچی از صحبتهای شما نفهمیدهباشد. پدر نگاه معنی داری به سینا کرد و گفت: «عیبی ندارد، وقتی موزه را ببیند متوجه میشود، اصلاً موزه برای همین است.»
موزه تنوع زیستی ساختمان یک طبقه بزرگی بود با نمایی از سنگ سفید که یک در شیشهای آن را از محوطه جدا میکرد. حمید پرسید: «این موزه چند سال است درست شده؟»
پدر گفت: «روی کتیبهای که جلو در بود تاریخ افتتاح موزه را فروردین 83 نوشته بود.»
در کنار در ورودی، سالن توجیه بود. پدر گفت: «در این سالن برای بازدید کنندگانی که گروهی میآیند، فیلم نمایش میدهند و درباره موزه برایشان توضیح میدهند.»
قسمت اول موزه نمونههای منقرض شده از شیر و ببر ایرانی در داخل ویترین بسیار بزرگی به نمایش گذاشته شدهبود و در پشت سر آنها تابلوهای نقاشی بود که زیستگاه این حیوانهای قوی جثه را نشان میداد.
در گوشه ی سمت راست ویترینها، مشخصات حیوانها به دو زبان فارسی و انگلیسی دیده میشد. این مشخصات شامل: نام علمی، زیستگاه طبیعی و نوع تغذیه بود.
در قسمت بالای ویترینها، سرهای قوچها و گوزنها به ردیف به دیوار نصب شده بود.
درگونههای مربوط به آسیا، ببر بنگال از بقیه دیدنیتر بود، وقتی آنها مقابل ببر رسیدند ناگهان صدای غرش ببر آنها را به عقب راند. رنگ از روی ستاره پرید.
پدر گفت: «نترسید. بچهها، این صدا از بلندگو پخش میشود.»
ستاره پرسید: «چطور وقتی ما درست مقابل ببر رسیدیم صدای غرش آمد؟»
پدر شییی را در بالای ویترین نشان داد و گفت: «اینجا یک چشم الکترونیکی کار گذاشتهاند، هنگامی که کسی مقابل این چشم قرار بگیرد، صدا به طور خودکار پخش میشود.»
در ضلع جنوبی موزه، دنیای زیر آب طراحی شدهبود که چشماندازی از ماهیان و جانوران خلیج فارس و پرندگان ساحلی را به نمایش میگذاشت. در این دالان، انواع جلبکها و صدفها، هشتپاها و ماهیان گوناگون مثل: اره ماهی، ماهی مرکب، ماهی عروس، نیزه ماهی و کوسه دیده میشدند.
در قسمت وسط موزه زرافه ی بزرگی بود که یک دانشجو بر روی تخته سه پایه از آن طراحی میکرد.
حمید پرسید: «زرافه واقعاً این اندازه بزرگ است؟»
پدر گفت: «در موزه حیات وحش یا موزه تنوع زیستی حیوانات در اندازههای واقعی خودشان به نمایش گذاشته میشوند.»
در قسمت حیوانات آفریقا، کروکودیل مصری و شترمرغ آفریقایی توجه همه را جلب میکرد.
در قسمت آمریکا، یک پلنگ جگوار در حال حمله دیده میشد و آن طرفتر گوزن شمالی با شاخههای پهن خود سورتمهای را میکشید.
وقتی به قسمت استرالیا رسیدند، ستاره گفت: «آنجا را ببینید، چه بامزه.»
در وسط ویترین یک کانگوروی قهوهای دیده میشد که بچهاش را در کیسه شکمش حمل میکرد.
در قسمت مربوط به زیستگاه قطب جنوب، حیوانات زیادی دیده نمیشدند، تنها چند پنگوئن و فک بر روی ساحلی یخی ایستادهبودند.
پدر گفت: «به دلیل سرمای بیش از حد قطب، حیوانات زیادی در آنجا زندگی نمیکنند.»
علاوه بر بازسازی حیوانات در پنج قاره زمین، در قسمت دیگری از موزه، انواع پروانههای خشک شده در داخل ویترین چیده شدهبود.
در قسمت دیگری از موزه کامپیوتری وجود داشت که به یک صفحه نمایشگر بزرگ وصل بود. در این کامپیوتر دانستنیهای بیشتری در مورد حیوانات و جانوران موزه وجود داشت و کسانی که میخواستند میتوانستند اطلاعات لازم را بهدست بیاورند.
سینا پشت میز نشست و گفت: «میخواهم ببینم درمورد پلنگ جگوار چه اطلاعاتی دارد.»سینا کلمة جگوار را تایپ کرد و دکمه عملکننده را فشار داد. چند لحظه گذشت، بعد مشخصات کامل جگوار بر روی صفحه نمایان شد و بعد فیلمی از این شکارچی قوی و چالاک دشت های مرکزی آمریکا به نمایش درآمد.
پدر گفت: «برویم که دارد دیر میشود. شب مهمان داریم، باید خرید هم برویم.»
حمید گفت: «قرار است در شهر ما هم چنین موزهای درست کنند. این موزه برای شناخت زندگی حیوانات خیلی به دانشآموزان کمک میکند.»
وقتی از موزه بیرون آمدند خورشید در پشت تپههای پر درخت پردیسان در حال غروب بود و افق رنگ قهوهای گرفتهبود. *