کوروش بزرگ
داستان کوروش بزرگ – ویژه کودکان 5 - تسخیر بابل
- كوروش بزرگ
- نمایش از جمعه, 06 آبان 1390 19:39
- كاوش ساعي
- بازدید: 7601
کاوش ساعی
۩ تسخیر بابل
همانطور که به دوردستها مینگریست، صدایی را در پشت خود حس کرد. بدون آنکه به پشت برگردد گفت: کیستی؟
- سرورم شما اینجا هستید، من « تخمس پاده » هستم، بی اطلاع رفتید، سرداران به دنبال شما می گشتند.
- می بینید که سالم هستم، بازگردید و بگویید کوروش سالم است، نیاز به خلوتی برای فکر داشتم، به « دادارشیش» نیز بگویید، سپاه را پراکنده نکند و همه را یکجا گردآور تا سپاه دشمن شبیخون نزند.
- امر، امر شماست، به محافظ نیاز ندارید سرورم.
- نیازی نیست، خود نیز بازگرد و شب را استراحت کن که فردا روز سختی در پیش داریم.
- اطاعت سرورم.
تخمس پاده برگشت تا به سمت پایین تپه سرازیر گردد، کوروش به او گفت: تخمس پاده.
- به گوشم سرورم.
- از اینکه نگران من هستید، سپاسگزارم.
- نیاز به سپاس نیست، وظیفه ما این است که شاه ایران زمین را از هر گونه گزند احتمالی برهانیم، زیرا رهاندن شاه از گزند، رهاندن ایران از خطر است.
- شب خوش.
سرداران و تک تک سربازانش را دوست می داشت، چه سرداران و سربازانی را برای حفظ کردن سرزمین ایران و آزادی سرزمینها از ظلم و فساد از دست داده بود. همانطور که چهره سردارانش را به یاد می آورد و نام آنها را بر لب میخواند به یاد « رشورده»، مربی پسرش کمبوجیه افتاد، استادی در سوارکاری و تیر اندازی و هنرجنگاوری. گویا خاطرات نمی خواهند امشب او را آزاد گذارند و دست از سر ذهن خسته او بردارند.
همانطور که کمبوجیه رشد می کرد و بلند می شد، کوروش و همسرش کاساندان بزرگ بر پرورش درست او نظارت داشتند و مربیان کارآزموده را برای او بر می گزیدند. در همین دوران پسر دوم آنها بردیا به دنیا آمده بود و یک سال پس از او آتوسا دختر زیبای کوروش چشم به دنیا باز کرد. بردیا پسری بود زیبا و نیک روی و آتوسا دختری زیبا و جسور و در عین حال دلربا و از دوران کودکی سوارکاری را آموخته و با برادر خود بردیا سوارکاری میکرد.
پس ازشش سال از تسخیر آسیای صغیر، اکنون کمبوجیه جوانی بالغ شده است و در کشیدن نقشههای جنگی و آرایش سپاه بسیار ماهر و مبتکر و بایستی به آرامی نحوه دادگری و رعایت داتم را که لازمه پادشاهی است بیاموزد، هر چند او یادگیری داتم ها را دوست نداشت و آنرا یکنواخت و کسل کننده می دانست، اما به توصیه پدر که می گفت: «حکومتی قدرتمند باقی می ماند که داتم های قدرتمند و عادلانه ای داشته باشد و خود شاه در رعایت کردن آنها و نظارت بر آنها از همه پیشی بگیرد» یادگیری داتم ها را به پیش می برد.
بردیا نیز به آرامی به سن فراگیری نزدیک می شد و برای او نیز مربی زیرک به نام « همه راده» را برگزید. در همان دوران که روزها را به رسیدگی امور ساتراپهای خود و مشاوره با سرداران خود برای اداره سرزمین ایران می گذراند و عصرها را با همسر و فرزندان خود می گذراند، عصرگاهی که در باغ کاخ با کاساندان قدم می زد و آتوسا و بردیا نیز در باغ به بازیهای کودکانه مشغول بودند، بگ پاته از درگاه کاخ وارد باغ شد.
به بگ پاته نظری افکند و گفت: خبری شده است بگ پاته وفادار؟
- پس از تمام شدن زمان عصرگاهتان با خانواده به شما خواهم گفت.
- بگو، می دانی که درباره سرزمین ایران تحملم کم است.
- سرورم، فردی از بابل آمده و می گوید با پادشاه ایران کار دارد.
- از نبونید پادشاه بابل! چند وقتی است که با ما کاری ندارد. پس از تصرف لیدی قدرت بخشیدن به ساتراپهایمان شاید ترسیده است.
- خیر سرورم، پیک مذکور از طرف دربار نبونید نیست، از سرزمین بابل و از مردمان عادی است.
- چگونه به این موضوع پی بردی؟
- از ظاهر او که بسیار رنجور و خسته است.
- برویم و او را ببینیم، آیا زبان ما را می داند؟
- آری، بسیار کامل و روان.
در تالار مرکزی، مردی با لباس پاره و ظاهری سیاه و خسته و ژنده و بسیار لاغر و ریشی ژولیده ایستاده و منتظر ورود شاه ایران بود.از زیر لباس پاره اش اثر تازیانه های بی رحمانه که بر ساق پایش نواخته شده بود هویدا بود.
جارچی در تالار با صدایی رسا بانگ بر آورد: کوروش بزرگ وارد می شود.
در باریان به نشانه احترام سر به زیر انداخته و سپس سر خود را بلند کردند. پیک نیز کرنشی کرده و سپس سر خود را بلند کرد و روبروی شاه ایران در وسط تالار ایستاد. پس از نشستن کوروش و اشاره او به علامت آغاز کردن سخن مرد گفت: خداوند یکتا نگه دار کوروش، پادشاه دادگر ایران باد، که نشانه های پاکی و دادگری که موسی ما را به آن نوید داده در او آشکار است.
- درود بر موسی پیامبر قوم یهود. از آیین موسی همیشه به نیکی یاد میکنم، زیرا قوم شما را او بسیار رهنمون بوده است. پس از قوم یهود هستی؟
- آری سرورم.
- از سرزمین بابل آمده ای به سرزمین ایران، آیا خبری برای ما داری؟
- آری سرورم.
- پیامت چیست؟
- من از پادشاه بابل برای شما پیغام دارم.
- نابونید، آیا نبونید همگی پیکهایش همچو تو را برای سرزمینهای گوناگون میفرستد، رنجور و پریشان حال و ژنده پوش.
- خیر فقط برای پادشاهان دادگر و عادل پیکهایی همچو مرا راهی می کند.
- پیام او چیست؟
- پیام او را من با ظاهرم برای شما آورده ام و پادشاه خردمندی همچو کوروش بی شک این پیام را نیک دریافته است.
- پس تو از رنج و سختی که نابونید بر شما روا داشته به پیش ما گلایه آورده ای و با ظاهر خود می خواهی آنرا بر ما اثبات نمایی.
- آری، نبونید و پسر او بالتازار بیدادگر، قوم ما را به اسارت و بردگی گرفته اند، از ما برای ساختن پرستشگاههای خدایان خود بهره میجویند، و با ما همچو بردگان رفتار کرده و ما را خرید و فروش می کنند و اگر کسی از ما سر به قیام گذارد، او را به راحتی و از روی تفریح می کشند و یا زنده زنده می سوزانند.
کوروش چهرهاش در هم گردید و اخمی ناشی از ناراحتی بر چهره اش نمایان شد و گفت:
- ازدیدار شما آزرده گشتم.
- از اینکه شما را آزرده گردانیدم شرمسارم، برای شما که راحتی و آسایش و برابری مردمان سرزمینتان زبانزد جهان است، شرح حال ما ناباورانه می نماید. عدل و داد شما زبانزد همه مردم بابل است و به تازگی مردم و بزرگان بابل نیز از نبونید آزرده هستند.
- آنها چرا از نبونید آزرده خاطر گردیده اند؟
- داستانی بسیار طولانی دارد که اگر شاه حوصله آن را دارند برایشان آنرا نقل کنم.
- خیر، از انصاف به دور است که تنی رنجور همچو تو را در این شرایط نگه دارم و تو برای من داستان بگویی، خسته راه نیز هستی و بی شک گرسنگی بر تو فشار می آورد. زخمها و پوشش تو نیز شایسته یک انسان نیست.
کوروش بزرگ دستهای خود را بر هم زد و بگ پاته از لابه لای سرداران به پیش آمد و کوروش رو به او کرد و گفت: این مرد را به حمام برده و پس از مرهم نهادن بر زخمهایش، پوششی نیک بر تن او کرده و غذا به او دهید و سپس به من خبر دهید که می خواهم با او بطور کامل صحبت کنم.
بگ پاته سر خم نمود و سپس به کمک دو تن از ملازمان دربار، مرد را به همراه خود بردند.
کوروش دستی بر ریش خود کشید و غرق افکار گشت. همیشه از آزردگی انسانها آزرده خاطر می گشت. به سوی درگاه خروجی تالار حرکت کرد و آن چنان در فکر می گذراند که متوجه احترام اطرافیان خود نگردید.
شب، همه فرماندهان در دربار جمع شده بودند و مرد یهودی نیز با جامه ای زیبا به رنگ سرخ در وسط تالار ایستاده بود. پس از آنکه جارچی خبر رود کوروش را اعلام کرد، همگان سر خم نمودند و مرد یهودی نیز به مانند سایرین احترام به جا آورد. پس از نشستن بر تخت، رو به مرد یهودی نمود و گفت:
- هر چه از تو می پرسم می خواهم جواب راست بشنوم و بدان اگر در سخنانت دروغ یابم چه در حال حاضر و چه در آینده، مطمئن باش عذابی سخت در پیش داری. پس سخنانت را بسنج و دقیق جواب ده که در آنصورت پاداشی بس گزاف در انتظار تو خواهد بود.
- برای من پاداشی بالاتر از آزادی قومم و زیستن در سرزمینی به فرماندهی پادشاه دادگری به نام کوروش نیست.
- چند سال است در بابل هستی؟
- نزدیک به 8 سال.
- آیا شهر بابل را خوب می شناسی؟
- آری سرورم.
- نخست به من در باره شخص نبونید هر آنچه می دانی بگو، زیرا تا شخصیت دشمن خود را نشناسم نمی توانم کمر نبرد با او بر بندم. همچنین می خواهم بدانم چرا مردم و قدرتمندان بابل از نبونید ناراضی هستند، در حالیکه بابل سرزمینی ثروتمند است و به بازرگانی و تجارت شهره جهان.
- ابتدا از خود نبونید برای شما می گویم. او فرزند کاهنه ای از مردم حران است. هر چند عوام او را پادشاه بابل می دانند، اما در واقع او بازیچه دست کاهنان و روحانیون سرزمین بابل است و آنها هستند که بر بابل حکومت می کنند. او همیشه در سرتا سر سرزمین بابل در حال سفر است و به دنبال معابد کهن خدایان که آنها را تعمیر کند و یا در آنجا معبدی نو بسازد. او تمام خدایان از همه جای سرزمین بابل را به شهر بابل آورده و مردم سایر سرزمینهای بابل را از خود رنجانده است و از آنجا که خدای ما در همه جا هست و شکل و شمایل ندارد ما را به اسارت در آورده و معبدمان در اورشلیم را ویران نموده زیرا معتقد است که ما خدای خود را مخفی کرده ایم و نمی خواهیم به او دهیم. امروز برخی از روحانیون نیز از او برگشته اند زیرا او به خداوند سین گرایش یافته است و از خدای بزرگ بابلیان که « بل- مردوک» نام دارد روی گردان شده است. شما نابونید را هیچگاه درشهر بابل نخواهید یافت و تنها قوم من می دانند او الان در کجای سرزمین بابل است، زیرا قوم مرا برای بیگاری و بازسازی به همراه خود می برد و من از طریق آنها می توانم برای شما خبر آورم که نابونید در کجاست و مشغول چه کاری است.
- حال بگو چرا توانمندان بابل از او رنجیده اند؟
- به دلیل آنکه نابونید برای بازسازی معابد و پرستشگاههای خدایان نیاز به در آمد دارد و با وضع مالیاتهای سنگین این خرجها را جبران می کند و به همین دلیل توانمندان نیز از او رنجیده خاطرند. آنها اغلب بازرگان هستند و بیشتر توجه به این دارند که چه کسی می تواند بازرگانی را رونق بخشد و برایشان فرق ندارد که پادشاهشان نابونید باشد یا کوروش بزرگ، اما برای قوم من کوروش بزرگ تنها نجات دهنده است.
- در بابل چه چیزهایی تجارت می شود؟
- علت رونق بازرگانی بابل را می توان در موقعیت مکانی آن یافت، بابل در میان راه بازرگانی غرب و شرق است. بازرگانان فنیقی کالاهای غرب را از بنادر خود آورده و به جای آن کالاهای شرق را از بازرگانان بابل می خرند. غلام و کنیز از جمله کالاهایی هستند که همیشه در بازار بابل وجود دارد. ربا خواری به وفور یافت می شود. بانکداری نیز در آنجا وجود دارد.
- در مورد استحکامات شهر بابل برای من توضیح بده.
- شهر در دشت چهار گوش قرار دارد که همه اضلاع آن با هم برابر است. هر طرف آن با حصاری به ارتفاع دویست ارج شاهی ( حدود 65 متر) و پهنای 50 ارج شاهی ( حدود 17 متر) و طول یکصدو بیست فورلنگ (24 کیلومتر) محصورگردیده است. در اطراف دیوارها چهارصد دروازه وجود دارد که دربهای این دورازه ها از جنس برنج است. علاوه بر این دیوار خارجی یک دیوار داخلی نیز وجود دارد که شاید از دیوار خارجی باریکتر باشد، اما از نظر استحکام چیزی از دیوار خارجی کمتر ندارد. در مرکز شهر در هر بخش قلعه ای ساخته اند، در هر کدام از این قلعه ها مکانهای مهم مانند کاخهای شاه و عبادتگاهها قرار دارد. رود فرات از وسط شهر می گذرد و خیابانهای وسیع و کاخها و معابد با شکوه در شهربسیار به چشم می خورد که همه مال توانگران است.
- صبر کن. اینگونه که می گویی ورود به شهر غیر ممکن است، اما یکبار دیگر سخنت را تکرار کن، رودی که نام بردی از کجای شهر می گذرد؟
- رود فرات از وسط شهر میگذرد و از طرف شمالی شهر وارد شهر گردیده و از سمت جنوبی آن خارج می شود.
- آیا در مسیر رودخانه نیز حصاری وجود دارد؟
- آری اما دیوار تا بالا پیش رفته و سوراخی به پهنای رودخانه دارد که در جریان یافتن رود به داخل شهر خللی ایجاد نکند.
- این اطلاعات در مورد شهر را از کجا به دست آورده ای؟
- در دوره ای از اسارتم، تعمیر این حصارتوسط قوم من انجام می گرفت و به همین دلیل آن حصار را خوب می شناسم.
- بسیار خوب، سخنان تو را تاکنون راست دیدم، حال به من بگو چگونه به مردم بابل و شما اطمینان کنم.
- سرورم، قوم من بسیار ضعیف و رنجور هستند و در این چند سال اسارت، قوای ما بسیار تحلیل رفته است، اما در یکی از ایالتهای بابل میان رودخانه زاب و دیاله، مردی از بابل حکومت می کند که ما را بسیار پنهانی یاری رسانده است و نام او« کوبارو» است که بسیار دوستدار توست و من که اکنون پیش روی شما هستم، توسط او و به دور از چشم مأموران بالتازار به سوی شما فرستاده شدم که قول همراهی او را به شما بدهم.
- بسیار خوب، از اطلاعات کامل تو سپاسگزارم، گویا قوم یهود می دانسته که چه کسی را برای ما بفرستد. فردا عصر به تو اطلاع خواهم داد که تصمیم بر چه گرفته ایم. امشب را به نیکی در دربار ما سپری کن.
سپس رو به بگ پاته کرد و گفت: شورای فرماندهان و سران را جمع کن تا بر سر این موضوع به شور بنشینیم.
سپس برخاست و به آرامی به سمت تالار بیرونی رهسپار گشت.
فردا زمانی که خورشید به نیمه رسیده بود، پس از غذا، بردیا در بالکون اختصاصی، سر بر زانوی پدر گذاشته بود و خوابیده بود. کوروش در فکر مردم بابل بود، همانگونه که او فرزندش را دوست داشت، آنها نیز فرزندانشان را دوست داشتند، اما فرزند او چه سرنوشتی در انتظارش است و دلبندان آنها چه سرنوشتی. با این افکار دست به گریبان بود که بگ پاته به همراه کاساندان وارد بالکون گردید. کاساندان بردیا را به آرامی از روی پای پدرش برداشت وبه درون اتاق برد و بگ پاته نیز گفت: سرورم همه آماده اند.
کوروش به همراه بگ پاته وارد شورای فرماندهان گشت، همه به احترام او سر خم نمودند، در چهره همه عزم راسخ در حمله به بابل موج می زد. رو به همگان نمود و گفت: سخنان مرد یهودی را شنیدی. از چهره هایتان نیز قصد و هدفتان را نیز خواندم و اگر غیر این می دیدم شک می کردم، زیرا جوانمردی و کمک به ضعیف از خصلت ما ایرانیان است، حال بگویید چه کنیم؟
« فرورتیش» به نیابت از سایر سرداران زبان به سخن گشود: همانطور که کوروش بزرگ فرمودند ما همگی با حمله به بابل موافقیم، زیرا بدین سان، هم سرزمینمان امنیت بیشتری می یابد وهمچنین در غرب کشور نیز دیگر دشمنی ایران را تهدید نمی کند. قوم یهود را نیز از ستم می رهانیم و به سرزمین مصر نزدیک می شویم.
- نقشه ای برای تصرف بابل دارید؟
- سرورم همگی بر این نظر اصرار دارند که بایستی شهر بابل را به سرعت متصرف شد، زیرا با تصرف آن کل بابل را تسخیر کرده ایم.
- اما به این اندیشیده اید که که اگر نبونید یا بالتازار در بابل باشند و دروازه های شهر را ببندند آنگاه بایستی چه کنیم.
- بایستی از مردم شهر کمک بگیریم تا دروازه ها را بر ما بگشایند.
- نباید به مردم ضعیف اطمینان کرد زیرا آنها بیش از این رنجور هستند که یارای کمک به ما را داشته باشند، همان که به ما خبر دهند و ما را از وضعیت دشمن آگاه سازند برای ما کافی است.
دادارشیش قدم پیش نهاد و گفت: سرورم من می گویم برای اینکه سپاه ما مبادا تباه گردد، ابتدا کوبارو را تجهیز سازیم و راهی شهر بابل نماییم و خود سایرسرزمین بابل را تسخیر کنیم، زیرا اگر تمام سرزمین بابل تسخیر شود، نابونید فردی ضعیف است و تسلیم خواهد شد.
- فکری است تا حدودی کامل، اما این ظلمی است بر کوبارو و سپاه او و از مردانگی به دور است که چون ما ترسیده ایم او را پیش اندازیم، همچنین سپاه او و ما هیچ فرقی ندارد، اگر به حصار بابل برسد از کار آیی و توان سپاه او کاسته میگردد و شکست خواهد خورد و از نظر روانی نیز ارتش را نمی توان زیادپشت حصارهای تنومند بابل معطل نگه داشت.
- آیا سرورمان نظری دیگر دارد؟
- با نظر شما برای فرستادن تجهیزات و نیرو برای کوبارو موافقم، در همین زمان که کوبارو برای حرکت به شهر بابل آماده می شود مرد یهود را به شهر بابل می فرستیم تا به کوبارو خبر رساند که نبونید یا بالتازار کدامشان در بابل هستند. پس از آنکه فهمیدیم هر کدام از این دو نفر کجا هستند، تصمیم می گیریم، اما هدف ما باید شکست بالتازار باشد زیرا بر طبق گفتههای مرد یهود او است که در واقع زمام سرزمین بابل را در دست دارد. در مورد ورود به بابل نیز به کوبارو بگویید که ارتش را از محل ورود آب فرات به شهر، وارد شهر کند، ابتدا مسیر رودخانه را منحرف سازد تا ارتفاع آب رودخانه کاهش یابد و سپس ارتش را شبانگاه وارد شهر نماید، اینگونه اگر دروازه ها نیز بسته باشد ارتش ما وارد شهر میگردد.
همگی از نظر کوروش در شگفت ماندند و آن را تصدیق کردند.
فردا پیکها فرستاده شدند و ایرانیان برای آماده کردن ارتش خود و کوبارو به تلاش افتادند.
کوبارو برای کوروش پیغام یاری فرستاد و کوروش ارتش و تجهیزات را برای او ارسال کرد و به همراه ارتش پیغامی برای او فرستاد که به یاد داشته باش به محض ورود به بابل جان و مال مردم را امان ده و مبادا بر آنها و اموال و جانشان یورش ببری و در صورت تخلف، متخلف را جزا ده. نگران حمله بالتازار و نبونید نیز مباش که به ما خبر داده اند آنها خارج از شهر بابل هستند و ما پس از شکست دادن آنها به تو در شهر بابل ملحق می شویم، پس تو آماده حرکت شو.
کوروش ( در 539 پیش از میلاد) به سرزمین بابل وارد گردید و جنگ آغاز گردید، یهودیان به او خبر دادند که نبونید در سیپ پار است و بالتازار در راپیس، پس ارتش خود را به دو دسته تقسیم کرد و گروهی را به جنگ با نبونید در سیپ پار فرستاد و خود به جنگ بالتازار شتافت.
جنگ با بالتازار در گرفت و بلتازار که انتظار دیدن کوروش را نداشت، غافلگیر شد و در نبردی چند ساعته شکست خورد. پس از پایان نبرد و در هنگام حرکت به سمت بابل برای پیوستن به کوبارو، پیک خبر آورد که نابونید با عده کمی از سیپ پار فراری شده است.
خبر رسید که کوبارو شهر را گرفته است و پس از دو روز در 7 آبان کوروش بزرگ به شهر بابل وارد گشت و مردم بابل از او و ارتش ایران استقبال بسیار کردند. در کاخ نابونید در بابل که مانند چندین پلکان بنا شده بود باغهای زیبا وجود داشت، کوبارو در انتظار کوروش بود و کوروش بزرگ با دیدن او از او بسیار تقدیر کرد و او نیز با احترام فراوان از لطف کوروش بزرگ نسبت به خود قدر دانی کرد.
فردای تصرف بابل، مردم بابل انگار که هیچ حادثه ای رخ نداده بر سر کارهای خود بازگشتند، کوروش در کاخ نشسته بود و به همراه سردارانش مشغول بررسی اوضاع و احوال بابل بود. کوبارو سردار بابلی وارد گردید و از کوروش اجازه صحبت خواست.
- بگو کوبارو یار وفادار ما.
- سرورم بابل اوضاع متشنجی دارد و از شما می خواهم برای فروکش کردن این اوضاع چاره ای بیاندیشید.
- چه شده است؟
- سرورم ما قبول داریم که نابونید ستمکار و فرزندش بالتازار بر مردم یهود بسیار جفا کرده اند، اما الان مردم آزاد گردیده یهود، خواستار غارت و چپاول شهر توسط شما و سپاه ایران هستند تا بدین ترتیب کمی بر زخم جگرشان التیام دهند.
- همه می دانند که کوروش از هر گونه خونریزی و خرابی بیزار است. البته هر دو قوم یهود و بابل ما را در شکست دادن نبونید آواره و بالتازار یاری رسانده اند و شایسته نیست که هر دو را مأیوس سازیم. پس باید اندیشه ای کنیم و چاره ای بیاندیشیم.
در این زمان موبدی از موبدان به شاه ایران گفت: قوم یهود را تو آزاد ساختی و تو بر آنها الان فرمانروایی، آنها را به کیش زرتشت رهنمون شو و هر کس مخالفت کرد به زور او را به این کیش آور تا کاملاً تابع تو گردند و سپس به آنها فرمان ده که با مردم بابل کاری نداشته باشند وگرنه به غضب تو گرفتار می شوند و ما نیز تو را حامی هستیم.
کوروش رو به آنها کرد و گفت: آنگاه عمل آزادی سازی آنها توسط ما وجهه ای خودخواهانه و جبروار به خود می گیرد و این از مرام ما به دور است. به یاد داشته باشید، دینی که راست باشد و از هیچ چیز باکی نداشته باشد نیازی به شمشیر ندارد و در دلهای انسانها جای باز می کند.
سپس رو به رئیس جارچیان بابل کرد و گفت: در بابل جار بزن که تمام یهودیان در حیاط کاخ جمع گردند و چند نفر را بعنوان نماینده نزد ما بفرستند.
دستور انجام شد و نمایندگان یهودیان نزد کوروش آمدند. پادشاه ایران رو به آنها کرد و گفت: شما به ارتش ما بسیار لطف کردید و ما نیز جان خود را برداشته و برای آزادی شما همت گماشتیم ومنتی نیز بر شما نیست، حال از شما خواهانم که از نظرخود درباره غارت بابل کوتاه آیید و در سرزمین بابل همچو مردمان دیگر زندگی کرده و روزی یابید و شک نکنید که اگر کسی گزندی به شما روا دارد، با او بر طبق داتم شاه ایران رفتار می کنیم. ما نیز از ثروت پادشاه بابل به شما کمک می کنیم تا اساس زندگی نو را برای خود فراهم سازید و دیگر کسی را برده کسی نیست و همه بردگان بازار بابل نیز جمع می شوند و آزاد می گردند و برده داری ممنوع است. حال اگر خواسته ای دارید بگویید؟
- کوروش بزرگ به سلامت باشد. داد و بزرگی شما بر ما اثبات گردیده است و چون شما امر می کنید ما به گوش جان قبول می کنیم، اما از شما خواسته ای دیگر داشتیم.
- بگو؟
- قبول می کنم، نیروی خود را جمع کنید و هر چه برای سفر به آنجا نیاز دارید بگویید که فراهم سازم، نامه ای نیز به فرماندار آنجا می نویسم که شما را یاری کند و از زر و سیم که در خزانه نبونید است برای شما می فرستم تا معبد و خانه های خود را دوباره بسازید و تا چند سال نیز از مالیات معاف هستید تا بتوانید مرهمی بر رنج این چند سال اسارت خود بگذاریدو عقب ماندگیهای خود در زندگی را جبران سازید.
- سرورم بزرگی و جوانمردی شما را نسل به نسل، نقل محافل قوم من خواهد بود، که بی شک پادشاهی به جوانمردی کوروش بزرگ در دنیا زیست نکرده و نخواهد کرد.
- نام تو چیست ای مرد؟
- من « شاماخابالزور» هستم.
- تو سرپرست قوم یهود می باشی و سرپرست بازسازی معبدتان در اورشلیم.
- اطاعت می شود سرورم.
- تخمین می زنی چند نفر قصد رفتن دارند.
- در حدود 42500 نفر سرورم.
- به قوم خود یاد آور شو هر گاه مردم و سرزمین من ایران به یاری شما نیاز داشت، مانند نبرد بابل که شما را یاری کردم شاهان و مردم مرا یاری نمایید.
- اطاعت می شود سرورم.
آنگاه یهودیان به آرامی از دربار خارج گشتند، کوروش رو به جارچی شهر کرد و گفت: در شهر جار بزن که کوروش می خواهد به دیدار« بل – مردوک» خدای بابل بیاید.
هنگام عصر مردم در حیاط معبد بل – مردوک منتظر بودند که از ضلع غربی معبد کوروش و سران ارتش ایران وارد معبد گشتند و در میان حیاط سران ایستاده و کوروش به آرامی به سمت بل – مردوک در معبد وارد گشت و دست بل – مردوک را در دست گرفت. مردم بابل با دیدن این صحنه فریادی از شادی بر کشیدند و سپس جارچی با صدایی بلند فرمان کوروش را بدین مضمون خواند:
هر کس دوست دارد من پادشاه او هستم، هر کس دوست ندارد من شاه او نیستم، اما او آزاد است در سرزمینهای تحت تسلط من زیست کرده و روزی بگیرد و اگر کسی را به آن فرد گزندی باشد من از او حمایت می کنم. همه انسانها با هم برابرند و همه افراد در دین خود آزاد می باشند دینی را بر دینی برتری نیست. خواست کوروش آزادی همه انسانهاست. کوروش فرمان داده که خدایان سایر شهرها با احترام به شهرهای دیگر باز پس داده شوند تا عدالت در بابل حاکم گردد.
مردم با صدای فریاد خود حمایت خود را از پادشاه جدیدشان ابراز کردند. آنگاه کوروش و درباریان به آرامی به کاخ وارد شدند و قصد داشتند برای انتخاب رئیس ساتراپ جدید به شور نشینند که خبر رسید نبونید خود را شهر بابل تسلیم نیروهای هزاره پاتیش کرده است.
کوروش فرمان داد با او بد رفتاری نشود و سپس به دادارشیش دستور داد به همراه نیروهایی کار آزموده نبونید را به کارامانی(کرمان) محل استقرار پادشاهان سرزمینهای گوناگون ببرد و از او به نیکی استقبال شود.
فردای آنروز در شورای مرکزی همه سرداران به این نتیجه رسیدند که کمبوجیه جوان را به همراه کوبارو به فرماندهی بابل بگمارند که هم کمبوجیه چگونه فرمانروایی کردن را بیاموزد و هم سرزمین مجاور، مصر را بیشتر بشناسد که بعد از پدر شاید نیاز باشد او به مصر رود. پس از تأیید این نظر، پیکی برای کوروش خبر اتحاد فنیقیه با پادشاهی او را به او رساند و مردم فنیقیه نیز با او متحد گشتند.
کوروش 5 ماه در بابل ماند و پس از آنکه خیالش از استقرار و ثبات بابل آسوده گردید، رهسپار پاسارگاد شد.