داستان ایرانی
قصههای مثنوی - گاوی در دشت
- داستان ایرانی
- نمایش از شنبه, 20 آبان 1391 07:19
- بازدید: 5712
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
یک جزیره سبز هست اندرجهان
اندر آن گاوی ست تنها خوش دهان
همه صحرا می چرید او تا به شب
تاشود پاک وتمیز ومنتخب
ای عزیز!
بشنو قصه ای از جزیره ای سبز وخرم، با گل وگیاه فراوان که هیچ درنده وچرنده وپرنده وخورنده ای در آن زندگی نمی کرد.بلکه گاوی تنها در آن بود که صبح تا شب کار او فقط خوردن وشکم پرکردن بود:
همه صحرا می چرید او تا به شب
تاشود پاک وتمیز ومنتخب
گاوِ قصهٔ ماکه حرص وطمعِ فراوان داشت صبح تا شب هرچه سبزه وگل و گیاه در این دشت بود میخورد. شکم او از پهلوها بیرون میزدومــوقع خوابیدن پاهایش رو به آسمــان می رفت ونمی توانست بخوابد.اما در همین حال فکر غذای فردا بود . غصه می خورد و می ترسید فردا دشت سبز نشود واو گرسنه بماند:
شب ز اندیشه که فردا چه خورم
گردید او لاغر چو تارِ مو زِغم
چنان غصه می خورد و اشک می ریخت که تا صبح روز بعد باز ضعیف ولاغر می شد. اما صبح بار دیگر دشت پر سبزه وگل می شد.
وباز گاوِ شکمو می خورد و می خورد ، وشب غصه به سراغش می آمد:
«که چه خواهم خورد فردا وقتِ خور»
هیچ نیند یشید که چندین سال من
می خورم زین سبزه زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزی ام
چیست این ترس وغم و دل سوزی ام