داستان ایرانی
قصّههای شیرین ایرانی مرزباننامه - شـغال خـــرسوار
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 13 مرداد 1391 15:20
- بازدید: 9849
برگرفته از روزنامه اطلاعات
بازنویسی محمّدرضا شمس
شغالی نزدیک باغ انگوری لانه داشت. هر روز از سوراخ دیوار وارد باغ میشد و تا میتوانست، انگور میخورد. بقیّه را هم له میکرد و از بین میبرد. باغبان وقتی فهمید دزد انگورها شغال است، چماقش را برداشت و در گوشهای پنهان شد. شغال وارد باغ شد. رفت سراغ انگورها. باغبان فوری سوراخ دیوار را گرفت و راه فرار شغال را بست. بعد با چماقش افتاد به جان شغال. آنقدر او را زد که نزدیک بود جانش در بیاید. شغال که میدانست باغبان به این راحتی دست از سرش برنمیدارد، خودش را به مردن زد. باغبان هم او را برداشت و از باغ انداخت بیرون.
شغال مدّتی همانطور بیحرکت روی زمین ماند. وقتی دید از باغبان خبری نیست، بلند شد و لنگلنگان از آنجا دور شد. رفت پیش گرگی که توی بیشه بود. گرگ، حال و روز او را که دید، پرسید: «چی شده پسرعمو؟ کی تو را به این روز انداخته؟»
شغال، سرگذشت خود را بازگو کرد. گرگ گفت: «غصّه نخور پسرعمو! تو مهمان عزیز من هستی. تا کمی استراحت کنی، من میروم صیدی شکار میکنم و برمیگردم.»
شغال گفت: «احتیاجی نیست. من در این نزدیکی خری را میشناسم که خیلی نادان است. میروم او را گول میزنم و به اینجا میآورم تا تو شکارش کنی.»
گرگ گفت: «باشد برو. برو و زودتر او را به اینجا بیاور.»
شغال به طرف آبادی راه افتاد. رفت تا به آسیاب رسید. خر آنجا بود. بار زیادی آورده بود و از خستگی نفسنفس میزد. شغال نزدیکش رفت و گفت: «دوست بیچاره من! ببین، ببین خودش را به چه روزی انداخته است؟ از بس کار کرده، تمام گوشت تنش ریخته. یک تکّه پوست و استخوان شده. آخر عزیز من، جان من، تا کی میخواهی برای آدمها کار کنی و اینطوری برایشان بار ببری؟ نکند میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟»خر آهی کشید و گفت: «میگویی چه کار کنم؟ چارهای ندارم.»شغال گفت: «چرا نداری؟ اگر بخواهی، من تو را به جایی میبرم که مثل بهشت است. حتّی از بهشت هم بهتر است.»
خر پرسید: «کجا؟»
شغال جواب داد: «به یک جای سبز و قشنگ. به جایی که پر از علفهای تازه و خوشبو است. به جایی که دست هیچ آدمیزادی به تو نمیرسد.»
خر به فکر فرو رفت.
شغال گفت: «آنجا میتوانی از صبح تا شب بخوری و بخوابی و واسه خودت کیف کنی. اصلاً هم مجبور نیستی کار کنی و بار ببری. اینطوری، من هم از تنهایی درمیآیم. با هم میگردیم، میچرخیم و از این در و آن در حرف میزنیم.»
خر در خیالش به جایی رفت که شغال میگفت. چه جای قشنگی بود! چه آب و هوایی داشت! چه علفهایی داشت! چه چشمههایی داشت! خر با خوشحالی توی علفها دوید و جفتک انداخت. بعد رفت کنار چشمه و با صدای بلند عرعر کرد. آخرش هم خودش را انداخت وسط علفها و هی غلت زد.خر توی خیالش بود که شغال پرسید: «خوب، چه میگویی؟ میآیی یا نه؟»
خر از خیالش بیرون آمد. شغال دوباره پرسید: «آهای رفیق، با تو هستم. میآیی یا نه؟»
خر گفت: «میآیم.»با هم راه افتادند؛ خر از جلو و شغال از عقب. خر تندتند میرفت و شغال لنگلنگان. کمی که رفتند، خر برگشت و دید شغال عقب مانده است. پرسید: «چی شده؟ پس چرا نمیآیی؟»
شغال جواب داد: «نمیتوانم. پایم درد میکند.»
بعد گفت: «اگر مرا سوارت کنی، زودتر به آنجا میرسیم.»
خر سوارش کرد. رفتند و رفتند تا به نزدیک بیشه رسیدند. خر از دور گرگ را دید. فهمید شغال گولش زده است. فکری کرد و گفت: «آخ آخ! دیدی چی شد؟»
شغال پرسید: «چی شد؟»
خر گفت: «پندنامه... پندنامه پدرم را نیاوردم.»
و برگشت. شغال داد زد: «چهکار میکنی؟ کجا میروی؟»
خر گفت: «میروم پندنامه پدرم را بیاورم.»
شغال پرسید: «حالا اگر این پندنامه نباشد، نمیشود؟»
خر جواب داد: «نه که نمیشود. این پندنامه، همه زندگی من است. من شبها آن را زیر سرم میگذارم و میخوابم. اگر یک شب آن را زیر سرم نگذارم، تا صبح خوابم نمیبرد.»
شغال با خود فکر کرد: اگر تنها برود، دیگر برنمیگردد. برای همین گفت: «باشد. برویم. من هم با تو میآیم تا تنها نباشی؛ چون میدانم حق با توست. هیچ حیوانی نباید پند پدرش را فراموش کند.»
بعد گفت: «خوب، حالا بگو بدانم در این پندنامه چه نوشته شده است؟»
خرگفت: «پدرم چهار سفارش به من کرده است: اوّل اینکه هیچوقت پندنامه را از خودم دور نکنم. دوم اینکه... دوم اینکه...»
شغال پرسید: «دوم چی؟»
خر گفت: «نمیدانم. دوم و سوم و چهارمش یادم نمیآید. بگذار وقتی پندنامه را برداشتم، بهت میگویم.»
و چهارنعل به طرف آبادی رفت. نزدیک آبادی که رسیدند، خر نفس راحتی کشید و گفت: «راستی بقیّه پندها یادم آمد. دوست داری بشنوی؟»
شغال گفت: «دوست دارم.»
خرگفت: «پند دوم این است که اگر وضع بدی داشتی، مواظب باش به بدترش گرفتار نشوی. پند سوم این است که دشمن دانا بهتر از دوست نادان است. و پند چهارم این است که....»
خر ساکت شد. شغال منتظر ماند. حالا دیگر به آبادی رسیده بودند. شغال پرسید: «که چی؟»خرگفت: «که با شغال دوستی نکن و با گرگ همسایه نشو.»
شغال ترسید. به سگهای آبادی که به طرفشان میآمدند، نگاه کرد و پرسید: «یعنی چی؟»
خر گفت: «یعنی اینکه من میدانم تو چه نقشهای برایم کشیده بودی.»
شغال تا این حرف را شنید، فوری از پشت خر پایین پرید و پا به فرار گذاشت؛ امّا دیگر دیر شده بود؛ چون سگهای آبادی دنبال او دویدند و به او رسیدند و یک جای سالم در بدنش باقی نگذاشتند.