داستان ایرانی
سایهی مغول - صادق هدایت
- داستان ایرانی
- نمایش از سه شنبه, 14 ارديبهشت 1389 13:58
- بازدید: 7130
توضیح: داستان سایه مغول از مجموعهای که توسط نشر جامه دران در سال 1383 به چاپ رسیده انتخاب شده است . متأسفانه دسترسی به متن اصیل این داستان برای نگارنده میسر نشد. گویا تفاوتهای ناچیزی در این متن با نوشته اصلی صادق هدایت وجود دارد.
«ای زرتشت پاک: همانا نشان به پایان رسیدن هزارمین سال تو و آغاز بدترین دورهها این خواهد بود که: صدگونه، هزارگونه، دههزار گونه دیوها با موهای پریشان، از نژاد خشم، کشور ایران را از سوی خاور فرا گیرند. همه چیز را بسوزانند و نابود کنند: میهن، دارایی، مردانگی، بزرگ منشی، کیش، راستی، خوشی، آسایش، شادی، و همه کارهای اهورایی را پایمال کرده آیین مزدیسان و آتش (ورهرام) از بین برود. آنگاه با درندگی و ستمگری فرمانروایی کنند.» ( بهمن یشت 2 ـ 24 )
«انیری اروم آیگان و ترکان چه اوا ایرانکان . . . . . . اند افرشکرد همی پیوندد.» ( مینو خرد 21 ـ 25 )
شاهرخ عرق ریزان گامهای سنگین برمیداشت و از مابین شاخسار انبوه درختان کهن به دشواری میگذشت. موهای ژولیده کرک شده روی شانهاش ریخته بود. چشمهای درشت و آشفته او با روشنایی ناخوشی میدرخشید. پیشانی گشاده و سفیدش از تیغ درختها خراشیده شده بود؛ دست چپ را جلوی بازوی راستش گرفته بود تا به مانعی برنخورد، از روی بازوی راستش خونابه بیرون آمده بود، جامه او پاره و پاهایش گل آلود بود. همین که چشمه کوچکی در آنجا دید، اخم پیشانیش باز شد، آهسته و با احتیاط نزدیک رفت، روی ریشه کلفت درخت بلوط جنگلی نشست که تنه پوکش از لای شکاف آن دیده میشد، اطراف خود را نگاه کرد؛ به نظرش آمد که او نخستین کسی است که به اینجا آمده. این جا به قدری دیمی و خودرو بار آمده و به طوری راه عبور را به همه گرفته بود که طبیعتا ً هیچ کس، هیچ جانوری به خیال آمدن این جا نمیافتاد. آیا در میان جنگل بود یا نزدیک آبادی؟ آیا صبح یا نزدیک غروب بود؟ اینها را نمی دانست، همین قدر میدانست که هنوز شب نشده و به آبادی نرسیده است. به نظر شاهرخ جنگل هم ترسناک و هم گوارا بود. به بدنه درختها خزه سبز مغز پستهای روییده بود. برگهای خشک کم کم، خرده خرده تجزیه شده و خاک سیاه رنگی تشکیل میداد که از زیر آن، از لابلای آن، سبزههای خودرو بیرون آمده بود. بویی که در هوا پراکنده میشد، بوی سردابههای نمناک برگ قهوهای رنگ پوسیده بود که زیر آنها پر بود از حشرات کوچک، سوسکهای سیاه و خاکستری، پشههای درشت با پاهای دراز، کمر باریک و بال های شفاف، آن بالا در روشنایی خورشید میچرخیدند. گودال پایین چشمه کوچک، از لجن سیاه و برگهای پوسیده انباشته شده بود. گاه گاهی حبابهای درخشان روی آب میآمد و میترکید ولی آب خود چشمه، آب باریکی که از زیر سنگ ریزهها میجوشید و بیرون میآمد روشن و درخشان بود. شاهرخ خم شد دست چپش را در آب چشمه فرو برد، آب خنک پوست دست او را نوازش کرد و این احساس مانند جریان برق به تمام تنش سرایت کرد. مثل این بود که خستگی او را بیرون میکشید.
پنج روز بود که شاهرخ در میان جنگل «هزار پی» ویلان و سرگردان با زخم بازویش بدون اراده پرسه میزد. آیا راه گریزی میجست یا میخواست خودش را به آبادی برساند؟ نه، هرگز . . . کدام آبادی؟ مغولها که آمدند دیگر آبادی نگذاشتند! او نیز مانند هزاران کس دیگر در جنگل به سر میبرد. وانگهی برای او زندگی تمام شده بود؛ او زنده مانده بود تا کیفر خودش را بکشد و اکنون به آرزویش رسیده بود. کی میداند؟ شاید بیرون جنگل چند نفر از همان آدمهای درنده کشیک او را میکشند. چه اهمیتی دارد اگر بمیرد یا مار و مور تن او را بخورند یا پلنگ با بی اعتنائی لاشه او را بود بکند و بگذرد یا دل او را مورچهها تکه پاره بکنند؟ زیرا دیگر او حس نخواهد کرد و کسی را دوست نخواهد داشت! مگر قلبش بهتر از گلشاد است و یا خونش رنگینتر خون اوست؟
چه اهمیتی دارد اگر ببر او را بدرد؟ خیلی بهتر است تا این که بدست مغولها بیفتد. خیلی بهتر است تا دوباره آن چهرههای پست درنده، آن جانورران خون خوار را ببیند، لهجه کثیف آنها را بشنود؛ دشمن آب و خاک خودش، کشندگان نامزدش را ببیند. این فکر بود که او را دیوانه میکرد و از جلو چشمش رد نمیشد، نمیتوانست آن را از خودش دور بکند. هنوز فریاد جگر خراش نامزدش در گوش او صدا میکرد: همان وقتی که سر رسید، توی چهارچوب در، گلشاد را لخت و برهنه مادر زاد در بغل آن مردکه مغول، ترک بیل مز، دید که دست و پا میزد، بازوهای لاغر خود را به سوی او دراز کرده بود و فریاد میکرد: «شاهرخ، شاهرخ کجایی؟ به دادم برس!» آن مرد که چشمهای بالاکشیدهاش برق میزد صورت کج و گونهای برجسته داشت، بینی او را مثل این بود که با چکش روی صورتش پهن کرده بودند، موی بافته او مانند دم گاو پشت سرش آویزان بود. چه خنده ترسناکی میکرد! ولی همان وقت که شمشیرش را بیرون کشید و دیوانه وار حمله کرد نمی دانست آن یک نفر دیگر کجا پنهان شده بود، رفیق او بود یا برادرش. چون هر دو آنها یک شکل بودند، از پشت دست او را گرفت و هنوز تکان نخورده بود که با ریسمان او را بستند و پارچهای در دهنش فرو کردند. آن وقت آن مرد که با خنده مهیب، چشمهای کج، گونههای زرد و چهره درندهاش گلشاد را با تن شکنجه شده روی فرش انداخت، شمشیر خود را بیرون کشید و در جشمهای گلشاد فرو برد. اوه چه فریاد ترسناکی کشید! اتاق لرزید. او میدید، به چشم خود دید که گوشها و بینی او را برید. خون فواره زد . بعد شمشیرش را در شکم او فرو کرد. به نظرش آمد که جلو چشمش تیره و تار شد، پلکهای چشمش را به هم فشار داد؛ اما صدای گستاخ مغول، جستن خون، نالههای خفه و دست و پا زدن گلشاد را میشنید. دوباره که چشمش را گشود دید: مردکه مغول، مردکه بی شرم با سبیل پایین افتاده و چشمهای بالا کشیده خونبارش میخندید، پیدا بود که کیف میکرد و از تماشای خون مست شده بود. شاهرخ هر چه خودش را تکان میداد ، هر چه تقلا میکرد مانند این بود که او را زیر منگنه گذاشته بودند. هوا چه تاریک بود! از پنجره اتاق دود غلیظ سیاه تو میزد، شراره آتش که از خانه همسایه زبانه میکشید مانند آهن گداخته این منظره را به طرز وحشتناکی روشن کرده بود، مردکه مغول و رفیقش با دستهای خونین، با صورت خونین که در پرتو خونین آتش میدرخشید، کولبارهای را کشان کشان تا دم پنجره بردند، یکی از آنها با شمشیرش به سوی او حمله کرد. کاش با نامزدش مرده بود. اما نه، آن وقت هنوز كیفر خودش را نكشیده بود، هنوز خنجرش به خون پلید مغول آلوده نشده بود. ولی در این بین هیاهو بلند شد، در اتاق شکست مغولی که به او حمله کرده بود به سوی چنجره دوید، با رفیقش کولباره را پایین انداختند. جلو روشنایی آتش سایه زشت و هولناک آنها را دید. سایه سنگین آنها که مانند دیو تنوره کشیدند و از پنجره پایین در میان دود و آتش ناپدید شدند. چهار نفر شمشیر بدست از در شکسته وارد اتاق شدند، مابین آنها آنوشه پسرخالهاش و پشوتن دوست دیرینش را شناخت که دویدند و دستهای او را باز کردند. او اولین کاری که کرد جامهاش را بیرون آورد و روی تن لخت، تن شکنجه شده و خونین گلشاد انداخت و گلشاد در خون غوطه ور بود، خون گرم چسبناک از شریانهای او بیرون میزد، گوشت قصابی شده، گوشت بریده تنش میلرزید، فاصله به فاصله میپرید! نه، او نمیتوانست نگاه بکند.
از پنجره اتاق دود غلیظی به هوا بلند میشد، گرد و خاک اتاق را فرا گرفت، آتش زبانه میکشید. صدای پایین آمدن سقف، فریاد و ناله شنیده میشد. پشوتن با صورت برافروخته، عرق ریزان نگاهی به کشته گلشاد کرد، نگاه سرزنش آمیزی به او انداخت و مابین دندانهایش گفت:
تو اینجا بودی . . . ! تو توانستی . . .!
گلشاد خواهر پشوتن بود. ولی بعد مثل اینکه به در و شکنجه او پی برد، سرش را پایین انداخت؛ خاموش شد و عرق روی پیشانیش را پاک کرد. همان جا میان هیاهو، آتش و خون بود که شاهرخ سر کشته گلشاد، جلو خون گرم او سوگند یاد نمود تا انتقام او را بگیرد، تا از دشمنان وطنش کیفر خود را بستاند؛ از این نژاد دیو و دد که جز شکنجه کردن چاپیدن، کشتن و آتش زدن مقصد دیگری ندارند. از همان روز، از همان لحظه در صدد انتقام برآمد. همین کیف انتقام و افسونگری آن بود که در او حس زندگی تولید کرد. از آن وقت میخواست زنده باشد، میخواست مغول بکشد.
نقشه شاهرخ عوض شد. آن روزی که مغول آمد؛ آن روزی که این نژاد زرد چهره خونخوار به سرزمین آنها تاخت و تاز کرد، این نژاد پاچه ور مالیده ناپاک، دشمن آبادی، دشمن آزادی، با چشمهای کج که علم شکنجه را به آخرین پایه ظرافت رسانیده و در فکر پست، فکر کوتاه و زمختش با آن هیکل نتراشیده، جز دریدن، آتش زدن و چاپیدن چیز دیگری نقش نبسته بود، آن وقت پی بردند که هر چند . . . ولی مغول دشمن جنبنده، دشمن جان همه و دشمن انسانیت بود. آن وقت شاهرخ و دوستانش فهمیدند که . . . پس شاهرخ انتقام گلشاد را مقدم دانست و تصمیم گرفت که سرکرده مغول ها آن مردکه درنده: «حبه نویان . . . چخاقوتو . . . چخاقتویی خان!» نه هیچ کدام آنها نبود، اسم او آنقدر سخت و مزخرف بود که از یادش رفته بود. میخواست آن مردکه را بکشد. شاهرخ برای خودش شش نفر سوار تهیه کرد. خودش سر دسته آنها شد و آن روز توی بیشه اسبهایشان را به درخت بسته در کمین نشستند؛ زیرا میدانست که سر کرده آنها هر روز با ده سوار از چادر نمدی سیاهش درآمده و به سرکشی شهر میرود. همه آنها یک شکل و یک رنگ بودند. به تنشان پوست سگ یا پوست خرس بسته بودند با چرم بدبو. اما نشان سرکرده آن ها یک دستمال سرخ بود که روی دوشش آویخته بود. وقتی که صدای چهار نعل سم اسب از دور آمد، آن ها زیر بتهها، شمشیر بدست کشیک میکشیدند. شاهرخ از زور ترس و شادی دلش میتپید. دو انگشت را به لب برده سوت کشید. هر شش نفر روی اسبها پریدند و با شمشیر های لخت حمله کردند. دو نفر از مغولها از اسب به زمین خوردند، هشت نفر دیگرشان دور آنها را گرفتند. تیغههای شمشیر جلو آفتاب میدرخشید، گرد و غبار در هوا پیچیده بود، نعرههای شگفت انگیز شنیده میشد . شاهرخ دستمال سرخ را روی دوش یکی از آنها دید، به او حمله کرد. اتفاقا ً در وهله اول شمشیر از دست هر دوشان افتاد، و به زودی حس کرد که یکی از مغولها، از عقب بازوی راست او را بریده، آن وقت با دست چپ خود خنجر را از غلاف بیرون کشید و به شکم مدکه مغول فرو برد که مانند شغال زوزه کشید، نعره وحشیانه بود و با دستمال سرخ روی شانهاش از اسب به زمین افتاد.
همه این وقایع را مثل این که یک ساعت پیش اتفاق افتاده، میدید و حس میکرد. ولی بعد از این که آن مردکه مغول زمین خورد، اسب خود او رم کرد. شاهرخ را برداشت، دو نفر نعره زنان به دنبال او میتاختند، بعد دیگر نفهمید چه شد!
هنگامی که چشمش را باز کرد دید، در جنگل روی شاخه درختها افتاده، پیچک دور او را گرفته و خونی که از دستش به زمین می ریخت خون غلیظ سیاهی بود که دورش مورچهها جمع شده بودند. هنوز خون از بازویش میچکید، تنش بی حس، سرش گیج میرفت، آن وقت دامن لباس خود را پاره کرد، به دشواری یک سر آن را با دندانش گرفت و با دست چپ زخم دستش را بست، گره زد، به قدری درد میکرد که نزدیک بود دوباره از حال برود، پیشانیش میسوخت. در این حین یاد کشمکش با مغولها افتاد، لبخند پیروزمندانهای زد، چون کیفر خودش را کشیده بود. آیا دوستانش، آن شش نفر دیگر جان سالم بدر برده بودند؟ آیا مغولها را کشتند یا به دست آن جانوران ترسناک و ترسو کشته شدند؟ آیا پشوتن و آنوشه چه بر سرشان آمد؟
چه اهمیتی داشت؟ بعد از آن که گلشاد را جلو او تکه تکه کردند و تن شکنجه شدهاش آتش گرفت! ولی با وجود همه اینها او انتقام خودش و آب و خاکش را کشید. همان قدری که از دستش برمیآمد از آن بیگانهها، بیگانهای که برای دزدی، درندگی و کشتار آمده بود، از آن ها کشت. او پیش وجدانش سرافراز بود.
تاکنون پنج روز بود که دیوانه وار میان جنگل، باتلاق و درختهای کهن با زخم بازو خودش را از این سو به آن سو میکشانید. شبها وقتی که تاریکی یک مرتبه صحن جنگل را فرا میگرفت، با ترس و لرز در بدنه درختها یا روی شاخهها پناه میبرد ولی خواب به چشمش نمیآمد: از ناله جانوران، غرش ببر، و خش خش شاخه درختها در هول وهراس بود، زخم دستش میسوخت و تیر میکشید اگر هیچکدام آنها هم نبود جای نیش «سپل» از این مگسهای درشت می خارید و میسوخت. گاهی روزها همینطور که نشسته بود خوابش میبرد، ولی امروز که به اینجا رسید از زور ناتوانی از پای درآمد.
جنگل ژرف و وحشی از چپ و راست دیوارههای سبز انبوه دور او کشیده بود. همه جا برگهای پهن، برگهای باریک، رنگهای گوناگون: سبز باز، سبز سیر و ارغوانی، برخی از آنها گلهای قشنگ داشت ، در صورتی که شاخههای نازک از سنگینی تخم گل و میوه خمیده شده بود. صدای پرندگان، ناله جانوران نالههای جگر خراش به گوش میرسید ولی هوا که گرم می شد یکمرتبه همه با هم خاموش میشدند. یک تکه آسمان لاجوردی آنقدر روشن و درخشان از لای شاخهها پیدا بود که چشم راخسته میکرد. شاهرخ خودش را در برابر طبیعت سست، بیچاره و کوچک حس کرد! این طبیعت دلربا و مکار پر از دام و شکنجه که از هر سو او را احاطه کرده بود و مانند یک مردده دم میزد تا شیره زندگیها را در خودش بکشد!
خنجرش را از غلاف بیرون کشید. روی تیغه آن به خط پهلوی اسم او حک شده بود . پدرش را با چهره رنگ پریده، ریش سیاه به یاد آورد که روی تخت افتاده بود و دو تا شمع بالای سر او، روی میز میسوخت. او و برادرش گریهکنان کنار تخت رفتند، به آنها خیره خیره نگاه کرد. بعد مثل این که کوشش فوق العاده کرده باشد نیمه تنه بلند شد و گفت: «چرا گریه میکنید؟ گریه مال زن هاست. افسوس که من توی رختخواب میمیرم. تنها آرزویم این بود که در راه آب و خاکم، در راه ایران جان بدهم ولی شما، چشم امید آیندگان به شماست. نیاکان ما با خون دل برای آزادی خودشان میکوشیدند، تنها آرزویی که دارم این است که تا زنده هستید، تا جان دارید، نگذارید زمین ایران به دست بیگانه بیفتد، خاک ایران را بپرستید . . . بعد رو کرد به او و گفت: این خنجر را از کمر من باز کن و به یادگار نگه دارد ! . . .» همین خنجر را که سالها به کمر او بود و با آن انتقام خودش را کشیده بود. سرش را تکان داد، چه در د جانگدازی! چه سوزش دلخراشی! نه، نمی توانست تاب بیاورد. از شستشوی آن چشم پوشید: بعد دست چپش را در آب شست، یک مشت آب به رویش زد و یک مشت هم نوشید. دست کرد از جیبش مشتی میوه جنگلی بیرون آورد. این میوهها را از قدیم میشناخت: نوکر پیرشان اسفندیار که او را با برادر کوچکش به گردش میبرد و همیشه از جهانگردیهای خودش و از مردمان پیشینن گفتگو میکرد، یکروز برایشان از همین میوهها آورد، آنکه مانند ازگیل شیرین مزه و گس بود اسمش «کنس» و آن یکی که سرخ، گرد و ترش بود «ولیک» میگفتند. ولی مادرش که این میوهها را در دست آنها دید گرفت و گفت «اینها خوراکی نیست، دلتان درد میگیرد.» برادرش که دوباره آنها را از توی جوی برداشت و گاز میزد، مادرش پشت دست او زد.
ولی پنج روز بود که شاهرخ با همین میوهها زندگی میکرد. دل درد نگرفته بود! دست کرد یک مشت از آنها را در دهنش ریخت. جوید، ابروهایش را در هم کشید، هسته آن را بیرون آورد و به زودی حس کرد که اشتها ندارد. سرش درد میکرد، پیشانیش داغ بود و زخم بازویش میسوخت. خنجرش را غلاف کرد. پاهایش را در آب چشمه گذاشت، با دست چپش جای نیش پشهها را میخاراند. در این وقت اگر صورت خود را در آئینه لغزنده آب نگاه میکرد از خودش میترسید. با رنگ پریده، ریش کمی که از صورتش بیرون زده بود، موهای ژولیده و چشمهای آشفته که با روشنایی ناخوش میدرخشید مهیب بود .
به اندازه ای سردرگم و پریشان بود که از وضعیت کنونی خودش هیچ سر درنمی آورد. خیره به دور خودش نگاه کرد، آنجا زیر درخت لاشه پرندهای را دید که از هم پاشیده بود، پرهای رنگین خوش نقش و نگارش پراکنده شده، روی آن جانوران کوچک و مورچهها موج میزدند و با اشتهای هر چه تمامتر تکه های تن او را با نیشهای کوچک برنده خودشان پاره میکردند .
جلو او، عقب او ، از دیوارههای ترسناک جنگل پوشیده شده بود. پیچکهای چالاکی که روی شاخه درختها خزیده بودند و لبهای مکنده، لبهای نیرومند خودشان را روی ساقههای جوان چسبانیده، شیره درختها را آهسته از ولی از روی کیف میمکیدند.
چند دقیقه خاموشی سنگین فرمانروایی داشت، هوا گرم شده بود. بازوی او میسوخت، تن او خیس عرق و سرش درد میکرد. بیاندازه ناراحت بود، دوباره نگاهی به اطراف خودش انداخت، سرش را تکان داد و با لحن خیلی سختی به اهریمن بد گفت، به تمام طبیعت نفرین فرستاد. این طبیعت مکار و آب زیرکاه که این همه بلا به وجود آورده بود این همه ناخوشی ها طاعون، وبا، خوره، . . . . . مغول.
در روشنایی آفتاب بالای چشمه حشرات گوناگون، پشه های بزرگ و کوچک در هم پرواز میکردند . گویی جشن خوراک تازهای که برایشان رسیده بود گرفته بودند، زمزمه سوزناک بالهای آنها شنیده میشد. زمین نمناک، سبزه های خودرو و گلهای بی دوام و بی بود روی آنرا پوشانیده بود. شاهرخ بلند شد، خودش را کشانید تا روی ریشه درخت، شکاف آنرا با احتیاط وارسی کرد، در تنه پوک آن یکنفر به آسانی میتوانست بنشیند، ته آن پر از برگهای خشک بود. یک شاخه خشک از کنار درخت برداشت و برگها را به هم زد. خار و خاشاک را پس کرد. سر چوب به خاک ماسه خورد که سیل آورده بود یا به مرور در آن جمع شده بود. چندین سوسک قهوهای رنگ براق از ترس جان هراسان بیرون دویدند. وقتی که خوب پاک شد رفت وی آن نشست، دور شکاف درخت قارچ های طفیلی مانند چترهای نرم خاکستری رنگ روئیده بودند، اینجا پناهگاه خوبی بود، چون بازویش به شدت درد میکرد و نمیتوانست جای بهتری برای خودش پیدا کند ولی چیزی که شگفت انگیز بود، ترس او به کلی ریخته بود نه از ببر می ترسید و نه از پلنگ، بلکه برعکس مقدم آنها را آرزو میکرد تا از درد و رنج او را برهانند. تنش سست، اما فکرش استوار بود. نگاهی به سایهبان خود کرد که با شاخههای کج و کوله با لطف و مهربانی او را در آغوش خود پناه داده بود و شاید یک دقیقه نگذشت که حس کرد با تمام طبیعت زندگی میکنند و هوای نمناکی را که از روی شاخه درختها میگذشت با لذت و آرامش تنفس میکرد .
شاهرخ با رنگ مردهاش به جدار درخت تکیه داد. عرق سرد از تنش سرازیر بود، چشمهای خیره جلو خودش را نگاه میکرد . کم کم حس کرد که خون او سنگین شده و خرده خرده در شریانش منجمد میشود. پلکهای او پایین آمده بود. جلو چشمش گویهای سرخ و بنفش چرخ میزد، میرقصید، یک لحظه محو میشد، دوباره پدیدار میگردید و انعکاس آن به طرز دردناکی روی عصب چشمش نقش می بست . . . . .
دست چپش را آهسته بلند کرد جلو چشمش گذاشت. افکار او تاریک شد، لحظهای درد بازویش را فراموش کرد. یاد آن روز افتاد که هوا ابر بود و با گلشاد کنار شالی برنج گردش میکردند. گلشاد در ساقه علف سبزی میدمید و از صدای مضحکی که از آن در میآمد غش غش میخندید. برق چشمهایش، ابروهای کمانی او، گونههای سرخ، اندام ورزیده و زیبای او که از پشت جامه ابریشمی گاهگاهی نمایان میشد همه جلوی چشم او مجسم شد . . . بعد دست او را گرفت و از جوی آب رد کرد. درست در همین موقع آسمان غرید و رگبار سختی گرفت، هوا را مه گرفته بود، چکههای باران روی آب میخورد و آب آن به اطراف شتک میزد. گلشاد از آسمان غره میترسید خودش را به او چسبانیده بود. هر دوشان زیر «گالش بینه» پناهنده شدند که سقف پوشالی داشت. همانجا بود که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند ولی احتیاج به حرف زدن نداشتنند، چون از چشمهای هر دو شان، از صدایشان که میلرزید پیدا بود. آن وقت برای نخستین بار یکدیگر را در آغوش کشیدند. لبهای آتشین گلشاد را روی گونه خودش حس کرد. باران که بند آمد گلشاد را به خانهشان رسانید، مادرش با اندام کشیده، موی خاکستری و لبخند افسرده جلو آنها دوید، چون از دیر کردن دخترش دلواپس بود .
هنوز این افکار از خاطرش محو نشده بود که آن مردکه مغول را شمشیر به دست با خنده ترسناکش دید: تن شکنجه شده، تن تکهتکه شده گلشاد که به خونش آغشته شده بود پیش چشم او مجسم شد. به خودش لرزید ولی او میدید که از پجره اتاق دود، گرد و خاک تو میزد. آن وقت آن مردکه مغول با سایه عفریتی سنگینی که به طرز شگفتآوری بزرگ مینمود در میان دود و آتش تنوره کشید و ناپدید گردید ! . . . . .
دست چپش پایین افتاد و به دسته خنجرش خورد، بدون اراده آن را محکم گرفت و لبخند دردناکی روی لبهایش پدیدار شد، با همین خنجر بود که آن اهریمن بیگانه را با چشمهای بالاجسته و سیمای خون خوارش کشت، با همین خنجر که پدرش در هنگام مرگ به او داده بود. ناگهان تکان سختی خورد، خواست سرش را بیرون بیاورد ولی در شکم درخت مانده بود؛ با لبخند خوشبخت چشم هایش را بست ! . . . . .
بهار سال بعد بود . دو نفر مازندرانی تبر به دوش از میان جنگل میگذشتند و هر جا که درخت ها راه عبور را به آنها میگرفت آن که جوانتر بود با تبر شاخه ها را میزد و رد میشدند. همین که هر دو آنها خسته و کوفته کنار چشمه کوچکی رسیدند خودشان را آماده کردند که بنشینند و خستگی در بکنند. ولی آن که پیرتر بود رنگش پرید، به آرنج رفیقش زد. شکاف درخت بلوط را به او نشان داد و گفت :
ـ آبرا هایش هایش!
در شکاف تنه درخت استخوانبندی تمام اندام یک نفر آدم نشسته بود و سرش که لای شکاف درخت گیر کرده بود با خنده ترسناکی میخندید .
آن ها با ترس و لرز جلو رفتند ، روی قاپ و قلم پایش خنجر دسته عاج افتاده بود .
آن که پیرتر بود گفت:
ـ خده وره بهامرزه .
خم شد با سر تبر خنجر را پیش کشید، برداشت. مثل این که میترسید مبادا مرده مچ دست او را بگیرد. بعد دست رفیقش را گرفت و از همان راهی کره آمده بودند با گام های بلند برگشتند. از لای شاخهها که رد میشدند هر دو شان برگشتته دوباره نگاه کردند، ولی کاسه سر از لای شکاف درخت با دندان های ریگ زدهاش میخندید . . .
پیرمرد دست جوان را کشید و گفت:
ـ بوریم برا، بوریم. ای مغول سایونه!
تهران ـ 1310
این نوشتار با قالب پی دی اف را از اینجا دریافت کنید.
رایانوشت برای ایرانبوم: فریدون حسینی