جمعه, 02ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی طاهری - پرویز دوایی

داستان ایرانی

طاهری - پرویز دوایی

برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی

آدم توی آرایشگاه آقای طاهری حوصله‌اش سر می‌رفت. باید دو ساعتی می‌نشستی تا نوبتت می‌رسید. آقای طاهری بچه‌ها را زود راه می‌انداخت ولی برای مشتریهای رودرواسی‌دار بیشتر طول می‌داد. یک دفعه شنیدم می‌گفت هر قدر آدم پشت کله مشتری بیشتر صدای قیچی رو در بیاره، مشتری راحت‌تر دستش توی جیبش میره. موقع پول دادن، مشتری که می‌گفت چقدر میشه، آقای طاهری هیچوقت نمی‌گفت چقدر. همیشه می‌گفت قابلی نداره. بعد مشتری اسکناس را تا می‌کرد می‌پیچاندش لای انگشتهاش. آقای طاهری هم همان‌طور باز نکرده می‌گرفت. مثل اینکه تقلب به هم رد می‌کردند. بعد کت مشتری را می‌گرفت پشتش را ماهوت پاک‌کن می‌کشید، گاهی پرده را هم برایش کنار می‌زد. این مال بزرگترها بود. از بچه‌ها هر قدر می‌رسید، سه زار و پنج زار، و از بچه سرهنگها هش زار و یک تومن می‌گرفت. ما را از بچگی می‌بردند سلمانی آقای طاهری. آقای طاهری یک تخته می‌گذاشت وسط دو تا دسته صندلی که قد آدم تراز آینه بشود. ماشین موهای آدم را می‌کند گریه آدم را درمی‌آورد. آقای طاهری مرتب می‌گفت: «بچه، اینقد کله‌اتو مثل گربه گچی نجنبون.»
بعداً که رفتیم مدرسه، ده روز یک دفعه، دو هفته یک دفعه می‌رفتیم سلمانی، بیشترش جمعه‌ها پیش از حمام. صبحهای شنبه که نظافتها را می‌دیدند هر کس موهایش بلند بود با قیچی یک گل از وسط کله‌اش درمی‌آوردند. زنگ آخر همه کتاب به سر، ردیف می‌شدیم رو به دکان آقای طاهری، گاهی ده دوازده تا، پانزده تا. بچه‌ها می‌گفتند آقای طاهری اعیون شد. سرمان را نمره دو و گاهی نمره چهار می‌زدند. صبح که می‌آمدیم مدرسه بچه‌ها می‌گفتند سلمانی بودی؟ بعد با دست از سر شانه‌هایمان جای پای آقای طاهری را پاک می‌کردند.
اما حوصله آدم توی سلمانی سر می‌رفت. چیزی هم نبود که سر آدم گرم شود. آدم باید همین‌طور زل می‌زد به در و دیوار یا به پشت کله کسی که زیر تیغ بود. جلوی در یک پرده شرابه‌ای آویزان بود که رشته رشته بود. یک جور تیله‌های بلوری رنگ و وارنگ یک کم بزرگتر از دانه تسبیح، کوچکتر از تیله انگشتی را به نخ کشیده بودند. وسط تیله‌ها گاهی تکه‌های نی بود، از همین قلم نی‌های مشق درشت، گاهی همان رنگ، گاهی سفید. این رشته‌ها ردیف ردیف جفت هم آویزان بود، پرده جلوی در بود. کف دکان آجر فرش بود، آجرهای چهارگوش ناصاف، همیشه جارو کرده و تمیز. به شیشه نوشته بود: «آرایشگاه رفورم طاهری»، با خط سبز مغز پسته‌ای، زیرش یک سایه سفید چسبیده به تمام حروف. دو طرف دیوار دکان سرتاسر آینه بود، یک طرف میز درازی بود، زیر آینه، که زیرش گود بود. همین طرف سه تا صندلی اصلاح بود، دسته‌دار، که از توی پشتش یک بالشتک درمی‌آمد. یک میله دنده دنده‌ای داشت، بالا و پایین می‌رفت برای مشتریهایی که ریش می‌تراشیدند، که پس‌ِ کله‌شان را می‌گذاشتند روی این بالشتک. روی میز شیشه انداخته بودند. پر بود از انواع و اقسام ادوکلن و قوطیهای پودر و اینها. چند جور تنگ بلوری بود که توش آبهای نارنجی و سبز بود. بعد قوطیهای پودر بود که در داشت، سفید و براق بود. قوطی خضاب جمالیه بود، تیغهای دسته بلند، چند تا ماشین اصلاح با دنده‌های ریز و درشت، شانه، قیچی، یک جور قیچی که لبش مثل اره بود. عطرپاش بود که شکل یک قلیان کوچک شکمدار بود، بهش یک لوله لاستیکی وصل بود. ته لوله مثل بوق درشکه قلنبه بود. یک جور دیگر هم از این تنگها بود که دایم سرش مثل شمع شعله بود. آقای طاهری برای مشتریهای رودرواسی‌دار شانه آهنی و لبه تیغ و ماشیسن را می‌گرفت رویش، بوق را زور می‌داد از سر تنگ آتش فواره می‌زد.
گوشه دکان یک دستشویی بود، مثل گنجه، که لگن گرد سفید داشت، آینه داشت. فصل به فصل آقای طاهری باید می‌رفت آب می‌آورد چهار پایه می‌گذاشت زیر پایش از بالا با سطل می‌ریخت تویش. برای همین هم دایم به بچه‌ها چشم غره می‌رفت که بچه آب رو حروم نکن. شیر دستشویی مثل کلاهک «آ» مدی بود که از هر طرف می‌چرخاندند، از بالا یا پایین، آب می‌آمد.
اماحوصله آدم سر می‌رفت. مشتریها روی صندلی لهستانی ردیف دیوار می‌نشستند. جلوی ما دو سه تا میز کوچک بود که رویش روزنامه مجله‌های عهد بوق بود، که از بس مشتریها ورق زده بودند ورقهایش مثل پارچه نرم شده بود.
این طرف‌تر به دیوار بغل در یک جارختی بود، مثل صندوقچه درازی که دو طرف نداشته باشد. یک لته به دیوار کوبیده بود، یک لته مثل سقف بالای سرش بود. لب هر دو دالبردالبر بود. رنگش قهوه‌ای خیلی تیره بود. زیر جارختی به دیوار روزنامه کوبیده بود. رختها به یک گیره‌های بلند بود شکل کلید سل که سیمی بود، نوکش را برای اینکه تیز بود قپه‌های چوبی فرو کرده بودند قد گردو،‌ که رنگش قرمز بود، کهنه بود.
به دیوار قاب عکس حضرت علی بود. عکس باسمه یک جایی بود مثل رودخانه که نی‌های بلند درآمده بود. از وسط نی‌ها چند تا مرغابی می‌پریدند. نقشه ایران بود که شکل یک زنی بود که گیسهای بلند داشت. مثل اینکه مریض احوال بود. لم داده بود توی بغل سردار سپه که یک جور کلاه پوستی نقابدار داشت، شنل داشت. پشت سرش شاه‌های قدیم با تاج و کلاه، ردیف، از پله بالا می‌رفتند. عکس صورت یک زنی بود که فرق از وسط باز کرده بود، به گیسش یک جقه جواهر بود.

اما حوصله آدم سر می‌رفت. تا نوبت آدم برسد آدم به خدا می‌رسید. دعا می‌کردیم این وسط مشتریهای رودرواسی‌دار نرسد که آقای طاهری دیگر حسابی لفتش می‌داد. ما بچه‌ها را مثل تیر راه می‌انداخت.
خود آقای طاهری همیشه تر و تمیز بود. یک روپوش سفید تنش بود که کونه آرنجش وصله داشت. توی دکان دم‌پایی می‌پوشید. موهایش یک کپه خاکستری بود ولی این جلو مو نداشت. تمام موهایش مثل اینکه قایم بهش باد خورده باشد جمع شده بود رفته بود آن عقبهای کله‌اش. اما از ته مانده‌های قدیم هنوز یک چند تا رشته مو بالای پیشانی‌اش مانده بود. آقای طاهری این چند تا دانه مو را گاهی مثل فنر لوله می‌کرد روی هم می‌خواباند، گاهی هم پیچ و واپیچ می‌داد می‌برد پیش بقیه موها. آقای طاهری نه چاق بود نه لاغر. ته رنگش بیشتر زرد بود، صورتش خسته بود، زیر چشمهایش پف داشت. گاهی با مشتریها از درد و مرض و کیسه صفرا صحبت می‌کرد.
پرده جلوی دکان شرقی صدا کرد و یک دست چاق و کپلی آمد تو، بعدش یک هیکلی قد من. اما پهناش دو تای من. آقای طاهری مشتری را ول کرد مثل برق پرید پرده را که پس رفته بود نگاه داشت یکی از بچه‌ها را از روی صندلی لهستانی بلند کرد فرستاد روی چهارپایه. با پارچه چند دفعه روی نشیمن صندلی کوبید. گفت: «جناب سرهنگ بفرمایین. الساعه خدمت شمام.» سرهنگ ماتحت چاقش را گذاشت روی صندلی و صندلی قرچی صدا کرد. گمانم جز آن پیرمردی که شبکلاه داشت و چرت می‌زد بقیه تمام نفس را حبس کرده بودند. حتی قیچی آقای طاهری هم مؤدب‌تر و بی‌سر و صداتر دوره کله مشتری می‌چرخید.
آقای طاهری مشتری زیر تیغ را زود دست به سر کرد. باز گوشه پارچه سفید را دو سه دفعه کوبید روی نشیمن صندلی خاکش را گرفت و گفت: «جناب سرهنگ بفرمایین.» بعد خطاب به هیچکس گفت: «جناب سرهنگ از صبح نوبت داشتن.»
سرهنگ رفت پایش را گذاشت روی جاپایی نرده نرده جلوی صندلی و با یک خرناسی توی صندلی ولو شد. آقای طاهری رفت از توی قفسه مخصوصاً یک پارچه سفید تر و تازه درآورد، چند دفعه قایم تکان داد، بست دور گردن کلفت جناب سرهنگ. بعد سرش را برد کنار گوش سرهنگ، خیلی ملایم، خیلی شیرین گفت: «مثل همیشه اصلاح میفرمایین، جناب سرهنگ؟»
سرهنگ باز یک خره‌ای کشید. صدای جناب سرهنگ را کمتر کسی می‌شنید، مگر موقعی که نعره می‌زد و هفت پشت اهل خانه و دکاندار و خرکچی و آب حوضی و زغالی را می‌جنباند. توی کوچه که راه می‌رفت صاف روبرویش را نگاه می‌کرد، هیچوقت به کسی نگاه نمی‌کرد. سلام که می‌کردند فوری جواب نمی‌داد، یک کم صبر می‌کرد، بعد یک خره‌ای می‌کشید. چشمهایش مدام خمار بود، بعضی وقتها عصرها که برمی‌گشت خانه یا دعوا که می‌کرد چشمهایش دو تا کاسه خون می‌شد.

قیچی مثل کفتر دور کله سرهنگ جیک و جیک می‌کرد، نوکش موهای پشت گردن سرخ وچین افتاده سرهنگ را یواش یواش ورمی‌چید. آقای طاهری دور سرهنگ راه نمی‌رفت، می‌رقصید. حالا دیگر حوصله آدم سر نمی‌رفت. آدم می‌توانست تا پس فردا صبح بنشیند دولا و راست شدن و کج و معوج شدن آقای طاهری دور سرهنگ را تماشا کند، مثل اینکه می‌خواست قربان و بلاگردان سرهنگ شود. ماشین و قیچی و ماهوت پاک کن مثل برق توی دست آقای طاهری جابه‌جا می‌شد. گاهی طوری سرش را خم می‌کرد که آدم می‌گفت الان است که یک ماچ بچسباند پشت گردن سرهنگ. اما آقای طاهری سگ کی بود؟ سرهنگ جلاد محل بود، خدایی می‌کرد. کلاغ جرئت نداشت از سرِ خانه‌اش بپرد. می‌گفتند در جنگ با عشایر صد و پنجاه نفر را با دست خودش کشته. یک دفعه یک عمله‌ای را انداخته بود زیر لگد آنقدر زده بود که خون بالا آورده بود. بعد هم گفتند توی مریضخانه مرد. زن و بچه‌اش هم هر چقدر عز و جز کردند به جایی نرسید. یک دفعه هم یک الاغی را که گوشه بارش گرفته بود به دیوار خانه‌اش انداخت زیر شلاق. اگر اهل محل پادرمیانی نکرده بودند کشته بود. سرهنگ دایم شلاق دستش بود که هی یواش می‌زد به بغل پایش. لباس افسری از تنش نمی‌افتاد. عصرها هم که می‌آمد دَم‌ِ در شلوار پیژامه پایش می‌کرد، باز کت افسری تنش بود. می‌گفتند خلا هم که می‌رود با فرنج و واکسیل می‌رود. سرهنگ خودش کوتاه و کلفت بود اما مصدرهای جوان و بلندبالا می‌آورد. مردم گاهی پشت سرش یک چیزهایی می‌گفتند، اما اول صد دفعه دور و ور را نگاه می‌کردند که سرهنگ آنجا نباشد.
آقای طاهری هنوز پشت گردن سرهنگ مشغول بود. حالا قیچی رفته بود ماشین آمده بود و داشت یواش یواش پشت کله را همان پایین‌ها ورمی‌چید. کله سرهنگ مثل گلوله نوکش تیز و آن بالایش گردتاگرد خلوت بود، اما دورتادور مثل ماهوت پاک‌کن موهای سیخ سیاه داشت. رنگ صورت سرهنگ یک کم روشن‌تر از پس گردنش بود، اما گردنش از جلو و عقب یکدست ردیف کله‌اش بود. چانه نداشت و از زیر لبش یک خط دالبر می‌رفت تا چاک یخه‌اش. مثل اینکه دایم غبغب گرفته باشد. دماغش کوفته‌ای بود و رگهای سرخ داشت. روی لُپهای چاق براقش هم از این رگهای سرخ بود. لبهایش گوشتالو و همیشه تر بود، مثل اینکه همین الآن از سر یک غذای چربی بلند شده باشد. بالای لبش یک سبیل چهارگوش مشکی داشت. چشمهایش ورقلنبیده و همیشه خمار بود، مثل اینکه دایم چرت بزند یا حوصله نداشته باشد به کسی نگاه کند. پلکهایش پف کرده بود و زیر چشمهایش دو تا کیسه بود. از بلبله‌های گوشش خون می‌چکید.

آقای طاهری هنوز پشت گردن سرهنگ با ماشین مشغول بود که باز پرده شرابه‌ای صدا کرد و این دفعه حاج آقا صمد آمد تو. آقای طاهری اول یک نیم نگاهی انداخت بعد که متوجه شد حاجی آقاست یک لحظه از سرهنگ غافل شد. کج شد طرف حاجی آقا و سلام و علیکی، و باز به اشاره بچه‌ای را از جا پراند و فرستاد روی آن یکی چهارپایه و با دست اشاره به حاج آقا که بفرمایید و با اشاره سر و شانه ودست که الآن خدمت می‌رسد بعد دوباره متوجه سرهنگ شد و دید که در این مدت آن یکی دستش با ماشین کار خودش را ادامه داده و در پشت کله سرهنگ مثل مزرعه یونجه‌ای که وجین کنند تا وسطها و بالاهای کله یک جاده سفید باز کرده است.
گمانم جز من که این گوشه نشسته بودم هیچکس ندید. آقای طاهری مثل تیر خودش را بین پس کله سرهنگ و مشتریها حایل کرد. ماشین در یک دست و شانه در دست دیگر، مثل رئیس دزدها که تسلیم شده باشد ایستاد. من گفتم الآن پس می‌افتد. رنگش رفته بود. صورتش توی آینه جمع شده بود، مثل اینکه قره قوروت توی دهانش باشد. دست راستش که ماشین را داشت می‌لرزید.
زیاد طول نکشید که آقای طاهری دست و پایش را جمع کرد و باز سر و صدای ماشین پشت کله سرهنگ درآمد. اما حالا آقای طاهری همان پشت کله مانده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی‌چرخید. رنگش همان‌طور زرد بود و چشمهایش از ترس دو دو می‌زد اما پلکهای خمار سرهنگ توی کیف بود و چیزی نشان نمی‌داد.
آقای طاهری کله را برد پشت گوش سرهنگ. گفت: «جناب سرهنگ هوا گرم شده، اجازه میدین یک کمی از روی موها‌…» چشمهای جناب سرهنگ کمی باز شد. نگاهی به نوک تیز و لخت کله خودش انداخت و سرش یک تکان کوچکی رو به بالا خورد که ابروهایش هم این تکان را همراهی کرد.
من هم با آقای طاهری نفس را حبس کرده بودم. بقیه مشتریها غافل بودند. آن دو تا بچه روی چهارپایه با خودشان حرف می‌زدند. حاج آقا تسبیح می‌چرخاند. یک جوان جاهل دندان طلایی انگشتش توی دماغش بود. یدالله سبزی فروش و آن پیرمرده توی چرت بودند. این قضیه بین من و آقای طاهری بود. آقای طاهری گاهی نگاه تیزش را می‌چرخاند روی مشتریها، که من زودی نگاهم را می‌دزدیدم. آقای طاهری خاطر جمع بود که جز خودش کسی خبر ندارد.
باز یک پنج دقیقه‌ای پشت گردن سرهنگ ور رفت. برس زد. قیچی را به کار انداخت. با تیغ موریزه‌ها را تراشید، اما در تمام این مدت هیکلش بین پس گردن سرهنگ و بقیه دکان حایل بود. دست چپ آقای طاهری با شانه در هوا علاف بود.
باز پشت گردن سرهنگ خم شد.
«جناب سرهنگ اجازه بدن‌…»
پلکهای سرهنگ اجازه داد.
«این مد آلمانی این روها خصوصاً بین آقایون تیمسارها خیلی‌…»
پلکهای سرهنگ منتظر بود.
«… خنک‌تر هم هست.»
هنوز سرهنگ منتظر بود.
«راحت‌تر هم هست.»
«شونه هم نمیخواد.»
«پس فردا هم تابستونه.»
تازه بعد از عید بود.
هنوز سرهنگ منتظر بود. آقای طاهری صدایش را یک کم شیرین کرد:
«به صرفه هم هست.»
چشمهایش سرهنگ یک کم بازتر شد. آقای طاهری مثل اینکه جانش به پلکهای سرهنگ بسته باشد،‌ شیر شد.
«یک ماشین تهیه میفرمایین خودتان منزل اصلاح میفرمایین، یا هر موقع امر بفرمایین بنده در منزل مزاحم میشم. ماشین هم بنده یک ماشین دست دوم تمیز دارم تقدیم می‌کنم. صحبت پولش رو هم اصلاً نفرمایین‌…»
سرهنگ مثل کسی که بخواهد خودش را هیپنوتیزم کند توی چشم خودش زل زده بود. بعد از یک مدتی که یک قرنی طول کشید سرهنگ خره‌ای کشید. من و آقای طاهری نفسمان را که حبس کرده بودیم ول دادیم، و ماشین آقای طاهری، جلد و قبراق، با یک چهچهه شاد پشت گردن سرهنگ رو به بالا شروع به دویدن کرد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید