ادبیات
روزه و رمضان در اشعار سعدی، مولانا و حافظ
- ادبيات
- نمایش از جمعه, 13 تیر 1393 15:39
- بازدید: 6387
برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره های 25912 (پنجشنبه 12 تیر 1393) و 25918 ( پنجشنبه 19 تیر 1393) و 25924 (پنجشنبه 26 تیر 1393)
رضا یعقوبی
مقدمه:
در مقاله پیش رو ابتدا به بررسی مفهوم روزه داری از نگاه سعدی می پردازیم و آداب خوردن و مفاسد پرخوری و محاسن اعتدال در آن را یادآور خواهیم شد؛ سپس خواهیم دید که چگونه حافظ به عنوان یک ناقد جامعه دینی به آسیب شناسی رمضان و روزه داری در جامعه دینی زمـان خویش می پردازد. آنگاه برداشت متعالی و عمیق مولانا از روزه داری را به تصویر خواهیم کشید.
همه ما از رمضان، بهرهای و نصیبی داریم. هر کدام از ما هرچند از فضاهای معنوی و عبودی فاصله گرفته باشیم و زنگار دنیا بر آیینه قلوبمان نشسته باشد، در این ماه به قدر طاقت خویش بویی استشمام میکنیم و بهرهای میبریم. اما بر سر آنیم که به دیدار «عاکفان کعبه جلال» و «واصفان حلیه جمال» حق برویم تا وصف این ماه عزیز را از عزیزان حق و واصلان ره بشنویم. هرچند که همگی به «تقصیر عبادت معترفند» و «به تحیر منسوب»، اما آن که قدمی بیش رفته و در ارتفاع بالاتری منظره را میبیند، نسبت به خاکنشینان بینش و بینایی درستتری دارد و وصف منظره را لایقتر است.
ابتدا دست یاری به سوی شیخ سخن و حکیم خندان، سعدی شیرازی دراز میکنیم و از او میخواهیم که از این بستان ما را تحفهای کرامت کند و از درخت گل دامنی پر هدیه اصحاب کند.همچنان که بر اهل فن پوشیده نیست، سعدی در سرتاسر آثارش، هم در گلستان و هم در بوستان، نگاهی اجتماعی به مسائل دارد. او یک منتقد اجتماعی است و مسائل دینی و مذهبی را هم از این دریچه خاص مینگرد. چنان که این دید جامعهشناختی در تمام آثار او بر دیگر نقطهنظراتش غالب است.
گاهی هم روزه و رمضان برای او فقط دستمایه شاعری است، بیآنکه بخواهد روزه و رمضان را در مقام خود بنشاند و یا مخاطب را از حقیقت آن واقف گرداند، بلکه فقط بهانهای برای انتقال مضمون است. در چنین حالتی روزه و رمضان در نگاه او هیچ فرقی با گل و سرو و چمن و یاسمن ندارد:
توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشمهای تو مستست
* * *
باز آ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است
* * *
دیگران را عید اگرفرداست ما را این دمست
روزهداران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
* * *
کسان که در رمضان چنگ میشکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند
* * *
ملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
در چنین مواقعی سعدی نگاهی درجه سوم به رمضان دارد. گاهی هم سعدی نگاه درجه دوم دارد، یعنی با حفظ منزلت و شأن روزه از آن میگذرد و برای رساندن پندی اخلاقی آن را به خدمت اخلاق درمیآورد:
شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت
به کتابش آن روز سائق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
پدر دیده بوسید و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیم روز
فتاد اندر او ز آتش معده سوز
به دل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر غیب یا مادرم؟
چو روی پدر در پسر بود و قوم
نهان خورد و پیدا به سرد برد صوم
که داند چو در بند حق نیستی
اگر بیوضو در نماز ایستی؟
پس این پیر از آن طفل نادانتر است
که از بهر مردم به طاعت در است
کلید در دوزخست آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز
اگر جز به حق میرود جادهات
در آتش فشانند سجادهات
پسری که هنوز خردسال بوده است روزی قصد روزه میکند و با تشویق و تحسین اعضای خانواده روبرو میشود و از رفتن به مکتب معاف میشود. هنگام ظهر در اثر فشار گرسنگی دل از کف میدهد و نهانی چند لقمه طعام میخورد تا پنهانی روز را بدون روزه سر کند. این خردسال به دلیل عدم بلوغ فکری و عدم آگاهی از مسائل عبودی، خدا را در نظر نداشته و چون روزه را به نیت تحسین والدین گرفته بود نهانی طعام میخورد و آشکارا خود را روزهدار نمایاند. سعدی میگوید وقتی پروای حق نداری چه فرقی میکند با وضو نماز بخوانی یا بیوضو؟ به هر حال مردمان شما را در حال نماز میبینند و از کجا باید بفهمند که وضو دارید یا خیر؟ به همین دلیل است که سعدی پیشوایان روی در مخلوق را پشت به قبله میداند:
پیشوایان روی در مخلوق
پشت بر قبله میکنند نماز
گاهی هم سعدی به عادت مألوف خود نگاه جامعهشناسانه به مسئله دارد. زنی از شوی خود میخواهد که از مطبخ سلطان برای فرزندان طعام بیاورد، اما سلطان آن روز را روزه گرفته است و در مطبخ کسی نیست. زن لب به شکایت میگشاید و روزه سلطان را به باد انتقاد میگیرد:
که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟
که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درماندهای را دهد نان چاشت
وگرنه چه لازم که سعیی بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری
گویی سعدی میخواهد عبادات و آداب شرعی را هم به خدمت جامعه دربیاورد. روزهای که محصول اجتماعی ندارد، به نظر او چیزی کم دارد. وقتی روزه سلطان به گرسنگی خلق میانجامد، همان بهتر که قصد روزه نکند و مطبخ خود را چون همیشه گرم نگه دارد.
آنجایی هم که سعدی نگاه درجه اول به روزه دارد، از خود روزه نامی نمیبرد و به آداب خوردن و پرهیز از شکمبارگی و فواید کمخوری میپردازد:
«عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی. صاحبدلی شنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار از این فاضلتر بودی.
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن
که پری از طعام تا بینی»
یا آن طبیبی به خدمت پیامبر (ص) میرسد و شکایت میکند که چرا در دیار شما کسی بیمار نمیشود و پیامبر (ص) پاسخ میدهد: «این طایفه را طریقتیست که تا اشتها غالب نشوند نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بردارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی.
سخن آنگه کند حکیم آغاز
یا سر انگشت سوی لقمه دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردنش تندرستی آرد بار
جایی هم اردشیر بابکان از حکیمی عرب میپرسد که چه مقدار خوراک روزانه کافی است و حکیم پاسخ میدهد: «اینقدر که تو را بر پای همی دارد و هرچه بر این زیادت کنی تو حمال آنی.
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است»
یک بار هم دو درویش خراسانی که «یکی ضعیف بود که به هر دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی»، روزی به خاطر تهمتی که بر آنان میبندند تا دو هفته در خانهای زندانی میشوند. پس از دو هفته وقتی در را باز میکنند «قوی را دیدند مرده و ضعیف را جان سالم به در برده». وقتی از حکیمی در این باره پاسخ میطلبند میگوید: «آن یکی بسیار خوار بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد. این دگر خویشتندار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تنپرورست اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد»
و یا این حکایت که آن را به تمامی میآوریم: «یکی از حکما پسر را نهی همی کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. گفت ای پدر گرسنگی خلق را بکشد. نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن به که گرسنگی بردن. گفت اندازه نگه دارد کلوا و اشربوا و لاتسرفوا.
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید
* * *
با آن که در وجود طعام است عیش نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود
گر گلشکر خوردی به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوردی گلشکر بود
رنجوری را گفتند دلت چه میخواهد گفت آن که دلم چیزی نخواهد.
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
باز هم وقتی میخواهد اعتدال در خوردن را به ما بیاموزد و از افراط در پرخوری پرهیز دهد، میگوید: «حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندران چندان که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده سنگی شبی ز دلتنگی»
در بوستان و در باب قناعت آورده است:
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پرشکم آدمی یا خمی؟
درون جای قوتست و ذکر و نفس
تو پنداری از بهر نان است و بس
نـــدارند تـــنپروران آگهــی
که پرمعده باشد ز حکمت تهی
دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ
تهی بهتر این روده پیچ پیچ
جای دیگری هم سعدی شکم تنگ را بر دل تنگ ترجیح میدهد و بیم آن دارد که اگر در روزگار بسیاری نعمت بسیار بخورد روز تنگی جان به در نبرد:
اگر هرچه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم به دم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر درنیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر ز دل
روزی هم مردی در بصره از حرص رطب خوردن بر درخت میشود و با سر به زمین میافتد و در دم جان میدهد. وقتی از قاتل او سؤال میپرسند پاسخ میدهند که قاتل او شکم اوست:
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ
بود تنگدل رودگانی فراخ
شکم بند دستت و زنجیر پای
شکم بنده نادر پرستد خدای
برو اندرونی به دست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا به خاک
باری این پرهیز از شکمبارگی و به اندازه خوردن و کمی دیر خوردن فایده دیگری هم دارد:
غذا گر لطیف است و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری
فقط یک بار آن هم بسیار گذرا و اشارهوار سعدی روزه را در جایگاه اصلی خود مینشاند:
ای دوست روزهای تنعم به روزه باش
باشد که درفتد شب قدر وصال دوست
در جایجای دیگر آثارش یا نگاه درجه سوم به روز دارد یا آن را به خدمت پندی درمیآورد یا جامعهشناسانه به آن مینگرد. غیر از این هرچه هست در فضیلت کمخوری و به اندازه خوردن است.
آنجا هم که در وداع ماه رمضان میسراید جز ستایش و مدح آنچیزی نمیآورد و چیزی نمیگوید که از سرّ روزه رازگشایی کند و یا در پی بیان حقیقت آن باشد:
برگ تحویل میکند رمضان
بار تودیع بر دل اخوان
یار نادیده سیر زود برفت
دیر نشست نازنین میهمان
الوداع ای زمان طاعت و خیر
مجلس ذکر و محفل قرآن
در تمام این قصیده فقط یک بیت آن از حقیقت روزه میگوید:
مهر فرمان ایزدی بر لب
نفس در بند و دیو در زندان
باقی هرچه هست، صحبت از وداع و هجران و حسرت است:
بلبلی زار همـــی نالیـــد
بر فراق بهار وقت خزان
گفتم انده مبر که باز آید
روز نوروز و لاله و ریحان
باری، ذکر جمیل سعدی هرچه که میرود حال ما خوشتر میشود و بهار دل ما سبزتر و شکرِ گفتار ما افزونتر.
سعدی اندازه ندارد که چه شیرینسخنی
باغ طبعت همه مرغان شکر گفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرو مانده چو بو تیمارند
اگرچه هرچه از او گفتهایم کم گفتهایم و هرچه بگوییم اندک است، اما به ناچار باید از این کان شکر و معدن زر بگذریم و به سراغ لسانالغیب حافظ شیرازی برویم تا ببینیم که این ماه عزیز بر او چگونه تجلی یافته و چه تحفه ارمغانه ما دارد.
حافظ البته روزه و روزهداران واقعی را تکریم میکند و از همت آنان مدد میطلبد:
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزهدار
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین درّ شاهوار
اما چنان که بر شما نیز پوشیده نیست حافظ یک مصلح دینی و منتقد اجتماعی است. همچنان که قریب به اتفاق حافظشناسان ما معتقدند کار حافظ نقد جامعهی دینی زمان و زمانهی خود بود و آسیبشناسی جامعه دینی دغدغه اصلی ذهن و زبان او بود. ریا، غرور، عُجب، خودپسندی، خودخواهی و تعصب به عقیدهی حافظ بدترین آفات جامعهی دینی هستند به نحوی که تمام همّ خود را مصروف جدال با این آسیبها میکند. به عقیده او اگر اعمال شرعی منجر به غرور و خودپسندی شوند یعنی جواب عکس بدهند میپرستی از آنها بهتر است.
به میپرستی از آن نقش خود زدم بر آب/که تا خراب کنم نقش خودپرستیدن /می خوردن و رندی کردن و خوشباشی بهتر از قرآن خواندن مزورانه و «طاعتی که به روی و ریا کنند:
حافظا می خور و رندی کن و خوش باشی
ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
به همین دلیل گناهی که از عجب و خودپسندی ما بکاهد از ثوابی که موجب ریا و غرور شود بهتر است:
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
و به همین خاطر گناه نافع به از ثواب مضر است:
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
حال که چنین است به اعتقاد حافظ رمضان اگر موسم ریا و غرور باشد ماههای دیگر افضلاند و اگر قرار است این ماه عزیز فرصتی برای خودنمایی فرصتطلبان باشد نبودنش بهتر است:
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
در ده قدح که موسم «ناموس» و «نام» رفت
زاهد «غرور» داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
کلمه «ناموس» در کنار تمام معانی دیگری که دارد و اصلاً یونانی است؛ در معانی مختلفی مانند فرشته (جبرئیل را ناموس اکبر گویند)، آبرو، اعتبار، بانگ، تدبیر و... به کار میرود. در ناظمالاطباء «آوازه» و «اشتهار» و در غیاثاللغات «توقع حرمت از خلق داشتن» هم معنی شده است.
این کاربرد برای ناموس که مترادف عُجب و غرور است، در آثار این بزرگان به کرّات دیده میشود. مولانا در مثنوی آورده است:
های ای فرعون «ناموسی» مکن
تو شغالی هیچ طاووسی مکن
و نزد خواجه، هم به این معنا به کار رفته است، هم در ابیات فوق و هم در این بیت:
کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
اگر رمضان موسم «ناموس» و «نام» شده است و در دلهای بندگان نتیجه معکوس میدهد، رسیدن شوال و ایام شعبان جای شکر دارد. این نوع نگاه ما را به یاد تفسیر مصلح مرحوم دکتر علی شریعتی از ترک طواف کعبه توسط امام حسین (ع) میاندازد. ایشان در پاسخ به این سؤال که چرا امام حسین (ع) طواف کعبه را ناتمام گذاشت و به سوی کوفه حرکت کرد میگفت: «حسین یک درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است و آن نیمهتمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است... تا به همه حجگزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم (ع) بیاموزد که اگر امامت نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد چرخیدن بر گرد خانه خدا با خانهی بت مساوی است.»
اینچنین است که حافظ اگرچه منکر موهبت این مهمانی عزیز نیست، اما به دلایل پیشین رفتنش را هم انعامی میداند:
زان می عشق کزو پخته شود هر خامی
گرچه ماه رمضان است بیاور جامی
روزه هرچند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
حال که جامعه حافظی رمضان را واژگونه کردهاند نیامدن و رفتن رمضان به چشم واصلاً نیکوتر است:
ماه شعبان منه از دست قدح کین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
* * *
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
* * *
همین که ساغر زرین خور نهان گردید
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
* * *
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
* * *
روزهداری و عبادت و حج و... تنها زمانی به کار میآیند که از خدمت «خود» درآیند و به خدمت «خدا» درآیند. آنچه از نفس برمیآید حتی اگر عبادت و ثواب و عمل نیکو باشد به خدمت نفس درمیآید و نتیجهی عکس میدهد و آنچه که از دل برمیآید حتی اگر گناه باشد مفید واقع میشود. این است که گناه صاحبدل بر ثواب صاحب نفس اولی است.
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد. شمس تبریزی در مقالات حکایتی را می آورد که تناسب تام با مبحث ما دارد:
«روزی آمد شیطان که یا عمر بیا تا تو را عجایب بنمایم.آوردش تا در مسجد.گفت:یا عمر در شکاف در بنگر.نظر کرد.گفت:یا عمر چه می بینی؟گفت:می بینم شخصی ایستاده است نماز می گذارد.گفت:بار دیگر نیکو بنگر.نظر کرد.گفت : چه دیدی؟گفت:همان شخص نماز می گزارد و دیگری در بیغوله مسجد خفته است،پای کشیده است.گفت:یا عمر،به آن خدای که تو را عزیز کرد به متابعت محمد و از منت خلاص کرد که اگر مرا خوف آن خفته نبودی و از وی نیندیشیدمی با این نماز کننده کاری کردمی که سگ گرسنه با انبان آرد نکند.»چنین است که صاحبدلی خفته ارج و قربی بیشتر از صاحب نفسی عابد دارد و این عشق است که خانقاه و خرابات را یکی میکند و شرط قبولی حج و روزه میشود:
ثواب روزه و حج قبول آنکس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
* * *
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
این چنین است که حافظ طریقهی رندی و ملامتیگری را بر زهد ریا ترجیح میدهد:
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
ما را خدا ز زهد ریا بینیاز کرد
اما به سراغ بزرگمرد عرفان و ایمان، ابوالوقت حضرت مولانا جلالالدین محمد رومی میرویم و از ضمیر منیر و وجود تابناک آن نادره دوران و نابغه زمان استمداد میطلبیم تا از سفره کریمانهاش طعامی نورانی نصیب و قوت قلوب ما گرداند. او به گونهای متفاوت به روزه و رمضان مینگرد. عمق نگاه او به مسئله بسیار پیشتازتر از سایرین است. نگاه عارفانه و عمیق او مثالزدنی است. یکی از معانی روزه نزد مولانا تصدیق و مهر تأیید زدن بر پرهیز از حرام است:
روزه گوید کرد تقوا از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وقتی آدمی از طعامهای حلال و پیش پا افتاده حتی از آب هم پرهیز میکند، چه جای رغبت در مال حرام؟ حتی برای کسی که واقعاً حرامخوار است، وقتی میتوان به همین سادگی از حلال دست شست؛ چرا از حرام نتوان؟ از همین جا میتوان مراتب رزق و خوردنیها را از نگاه مولانا تشریح کرد. انسان یک قوت کاذب دارد و یک قوت اصلی. به عقیدهی مولانا آنچه از طعامهای دنیوی نصیب ما میشود قوت اصلی نیست بلکه به سبب عادت و فراموشی طعام اصلی، طعام کاذب را برگزیدهایم.
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاک خواری آمدهست
لیک خاکی را که آن رنگین شدهست
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگین است و نقشین ای پسر
چون که خوردی و شد آنها لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
او معتقد است که این غذاهای رنگارنگ و خوانهای پرالوان که حرص خوردن را در ما پدید میآورند، همین خاک و گل و اشیای این جهانیاند که لباسهای فریبنده پوشیدهاند و خود را به شکلی دیگر به ما عرضه میکنند. این طعامها پیش از طعام شدن و پس از دفع شدن حقیقت خود را به ما نشان میدهند تا بدانیم که نه تنها طعام اصلی ما نیستند، بلکه همچون گرسنهای که در بیابان از بیم هلاک مردار میخورد، ما نیز برای ادامه حیات معنوی در خوردن آنها «ناچاریم» وگرنه ما کجا و این طعامهای حیوانی کجا؟ طعامهایی که روزی گل و خاک و کود بودهاند و پس از خوردن هم حقیقت خود را به ما مینمایند تا بدانیم که الحق شایسته طعامهای والاتریم:
ای بدیده لوتهای چرب، خیز
فضله آن را ببین در آبریز
مر خبث را گو که آن خوبیت کو؟
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو؟
گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان
گویی آنچه خود را به شکل طعام به ما نمایانده در اصل طعام نبوده و حالا که فریب آن را خوردهایم، حقیقت خود را بر ما فاش میکند تا بدانیم که باید در پی طعام پاکتری باشیم. باری ما قوت اصلی را فراموش کردهایم و به قوت مرض رو آوردهایم:
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
درست مانند کرمی که وقتی از چوب تغذیه میکند، گمان میبرد که از لذیذترین غذاها تناول میکند:
در میان چوب گوید کرم چوب
مر که را باشد چنین حلوای خوب؟
کرم سرگین در میان آن حدث
در جهان نُقلی نداند جز خبث
این «گِلخواری» و اکتفا به طعام این جهانی، آنقدر وزن ما را سنگین کرده که قدرت پرواز و حتی راه رفتن را هم از ما ستانده است.
پرّ فکرت شد گلآلود و گران
ز آنکه گلخواری تو را گل شد چونان
نان گِل است و گوشت کمتر خور از این
تا نمانی همچو گل اندر زمین
حکایت فریب خوردن ما توسط این غذاهای حیوانی حکایت آن فقیهی است که مولانا در دفتر چهارم حکایت آن را آورده است. فقیهی برای بزرگ جلوه دادن عمامه خود و به این ترتیب برای مهم نشان دادن خود در چشم مردم پارچههای کهنه در عمامه خود پیچیده بود و بامداد با طمطراقی خاص به سوی مسجد روانه شد. در تاریکی کوچهها سارقی به گمان اینکه عمامهی فقیه از پارچههای نفیس تشکیل شده آن را از سر فقیه ربود. در این هنگام فقیه بانگ برمیآورد که: «باز کن ببین که چه میبری آنگه ببر.»
ظاهر دستار چون حله بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بُد دفین
دزد وقتی عمامه را میگشاید میبیند جز مشتی پارچه کهنه و بیارزش در دست ندارد.
بر زمین زد خرقه را کای بیعیار
زین دغل ما را برآوردی ز کار
نه تنها غذا که در شرح حال تمام دنیا و اموال و احوال آن چنین است و خود به زبان عبرت به ما میگوید که جز این متاع بیارزش چیزی نیست.
همچنین دنیا اگرچه خوش شکفت
بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت
اندر این کون و فساد ای اوستاد
آن دغل کون و نصیحت آن فساد
کون میگوید بیا من خوش پیام
و آن فسادش گفته رو من لاشیام
ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان
خوش ببین کونش زوال با گشاد
و آخر آن رسواییش بین و فساد
هر که آخربینتر او مسعودتر
هر که آخُر بینتر او مطرودتر
حال که چنین است ثمره طعام این جهانی جز سیری و مضرات آن و جز گرسنگی و رنج آن چیست؟ گرسنگی آدم را بدخو و بداخلاق میکند و سیری موجب طغیان و تنبلی آدمی و مضرات بسیار دیگر میشود.
چون گرسنه میشوی سگ میشوی
تند و بد پیوند و بد رگ میشوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بیخبر بیپا چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
کی کنی در راه شیران خوشتگی؟
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
ز آن که سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکاری خوش دود؟
هرچند مولانا چنان که خواهیم دید در فضیلت گرسنگی و جوع بسیار سخن خواهد گفت، اما گرسنگی مذمومی که در ابیات فوق بدان اشاره شد، گرسنگی افراد روزهدار و سالکان حق نیست که به اختیار خود از لذات نفسانی کناره گرفته و رنج آن را به جان خریدهاند بلکه مقصود گرسنگی انسانهای حریص و اهل دنیاست که تا کمترین رنجی به آنان میرسد، از کوره درمیروند و کوزه بر سر بیگناهان میشکنند.
البته آن گرسنگی نیکو هم که از آن به جوع تعبیر میشود، باز هم اندازهای دارد و چون از حد بگذرد، آسیبهای جدی به روح و جسم سالک وارد میکند. چنان که یکی از عرفا میفرمود:« آنقدر به خود گرسنگی ندهید که آسیب ببینید، چرا که خداوند ولی ناقصالعقل نداشته است.» اما شکم سیر هم فارغ از مضرات جسمی آن- که بیشتر در حیطه تخصص پزشکان است و ما را بدان کار نیست چرا که سروکار ما با روح انسانهاست- مضرات روحی و اخلاقی فراوانی هم دارد که بدانها میپردازیم. بزرگترین مضرت سیری، زنده شدن خوی فرعونی و استغنای روحی ماست.
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
و آن ضرورت رفت پس طاغی شدند
نفس فرعونیست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
وقتی که نفس سیر شود طغیان میکند که ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی (سوره علق/ آیه 6).
چون که مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند
و آنکه لاف خداوندی و بینیازی زده است، یقیناً از گرسنگی و محرومیت بویی نبرده است.
اشکم تی لاف اللهی نزد
کآتشش را نیست از هیزم مدد
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانع است از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
شیطان آنقدر که در سیری به ما نزدیک است، در گرسنگی به ما نزدیک نیست و آنقدر که در سیری نفس ما مستعد طغیان است، در گرسنگی و محرومیت نیست. البته در تمام این ابیات، همواره مقصود مولانا از سیری، سیری شکم نیست بلکه اغلب مقصود او مطلق بینیازی است. همان استغنا که به تعبیر حافظ هزار خرمن طاعت را به نیم جو تقلیل میدهد.
به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو نخرند
مولانا گرسنگی را به هر جهت بهتر از سیری میداند چرا که گرسنگی تنها یک رنج دارد و آن هم خود گرسنگی است اما از سیری هزار درد و مرض روحی و جسمی بر آدمی عارض میگردد.
گر نباشد جوع صد رنج دگر
از پی هیضه برآرد از تو سر
رنج جوع اولی بود خود زان علل
هم به لطف و هم به خفت هم عمل
رنج جوع از رنجها پاکیزهتر
خاصه در جوعست صد نفع و هنر
چنین است که گرسنگی خود یک رنج است با برکات و فواید بسیار و سیری یک آسایش است با هزار ابتلا و بیماری و گرسنگی نه تنها درد نیست بلکه سلطان داروهاست.
جوع خود سلطان داروهاست هین
جوع در جان نه چنین است خوارش مبین
جمله ناخوش از مجاعت خوش شدهست
جمله خوشها بیمجاعتها رد است
مرتبه و مقام گرسنگی و جوع به قدری والاست که مولانا معتقد است توفیق آن را به هر کسی نمیدهند و متاعی نیست که بر سر هر بازاری بفروشند چرا که قوت خاصان حق در آن نهفته است.
جوع مر خاصان حق را دادهاند
تا شوند از جوع شیر زورمند
جوع هر جلف گدا را کی دهند
چون علف کم نیست پیش او نهند
مولانا در بسط این معنا و در دفتر پنجم، حکایت مریدی را میآورد که شیخ از حرص ضمیر او واقف میشود و او را نصیحت میکند. مرید که با شیخ خود به شهری میرفت با خود میاندیشید که اگر گرسنه بمانیم و چیزی برای خوردن نیابیم با گرسنگی چگونه بسازیم؟ شیخ که از ضمیر او واقف بود و میدانست که مرید به چه میاندیشید به او نوید میدهد که گرسنه نخواهد ماند چرا که شایستهی طعام خاصان حق یعنی جوع نیست و خداوند گرسنگی را تنها نصیب عزیزان خویش میکند.
تو نه ای زان نازنینان عزیز
که تو را دارند بی جوز و مویز
جوع رزق جان خاصان خداست
کی زبون همچو تو گیج گداست؟
باش فارغ تو از آنها نیستی
که درین مطبخ تو بینان بیستی
حال که به عقیده مولانا طعام اصلی ما غذاهای این جهانی نیست و خوردن آنها برای ما از سر اجبار است، پس باید پرسید که قوت اصلی ما چیست؟ و چگونه به دست میآید؟ ما که اشرف مخلوقاتیم و خداوند ما را بر تمام آفریدههایش فضیلت و برتری داده است؛ آیا طعام ما همان طعامی است که جانداران فروتر از ما و حیوانات میخورند؟ اگر ما از تمام این موجودات برتریم پس غذای برتری هم داریم و مسلماً به جز این قوت حیوانی، قوت دیگری نیز برای ما نهادهاند که ما به سبب اکتفا و فریب این خوردنیها از آن غافل ماندهایم. یکی از این طعامها نور است. به اعتقاد مولانا قوت اصلی ما نور خداوند است که اگر یک لقمه از آن به کام روح ما برسد، از هرچه طعام این جهانی است سیر میشویم.
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مر او را ناسزاست
لیک از علت در این افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
آدمی درست مانند کسانی که مبتلا به بیماری گِلخواری هستند، غذای اصلی خود یعنی نور را فراموش کردهاند و به طعام این جهانی که از جنس همین عالم است و «خاک» است اکتفا کرده اند. حال آن که ما جز این معده انسانی معده ای هم چون فرشتگان داریم که غذای آن نور است.خاصان حق نیز همچون فرشتگان قوت و قوت خود را از نور حق میگیرند.
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
همچنین این قوت ابدال حق
هم زحق دان نه از طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشتهاند
تا ز روح و از ملک بگذشتهاند
غذایی که خوردن آن بدون واسطه گلو و دهان و... است.
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگلو و آلت است
* * *
در شهیدان برزقون فرمود حق
آن غذا را نه دهان بُد نه طبق
باری آدمی به مثل «چشم» است. همانطور که خوراک چشم نور است و تا نور از سطح جسمی به چشم ما منعکس نشود، قادر به دیدن چیزی نیستیم. آدمی نیز غذایی دارد که از جنس نور است و خوردن آن بیواسطه حلق و دهان است.
اغتذ بالنور کن مثل البصر
وافق الاملاک یا خیرالبشر
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اذا
حال که اینچنین است و غذای اصلی ما چیزی جز غذاهای این جهانی است، برای وصول به آن طعام معنوی که همان نور حق است، چه باید کرد؟
چگونه میتوان مزاج خود را از طعام حیوانی برگرفت و به لقمههای نورانی عادت داد؟
چه باید کرد که شایسته و قابل و پذیرای آن طعام شویم؟ مولانا به ما پاسخ میدهد که باید انبان شکم را از نان خالی کرد تا از گوهرهای اجلالی پر شود:
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
مولانا ضمن یادآوری این نکته که وقتی خداوند میفرماید:«کلوا من رزقه»؛ مقصود تنها رزق و روزی جسم نیست، بلکه حکمت نیز نوعی روزی است، میآورد که برای باز شدن دهان باطنی باید دهان ظاهر را بست و همچنان که نوزادی را از شیر میگیرند تا به غذاهای بهتر عادت کند. ما نیز باید جانمان را از شیر شیطان محروم کنیم تا به نور حق خو کند.
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
ز آنچه حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کاو خورنده لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابُری
در فطام او بسی نعمت خوری
کسی که از طعام و شراب میگذرد و به آن بیاعتنا میشود، شایسته سفرهای آسمانی میشود.
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
در دفتر پنجم فصلی جداگانه به این موضوع اختصاص داده شده است: «در بیان وخامت چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله...» که ما گزیده ابیات آن را میآوریم:
گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ
ور خوری پر گیرد آروغت دماغ
کمخوری خوی بد و خشکی و دق
پرخوری شد تخمه را تن مستحق
باش در روزه شکیبا و مصر
دم به دم قوت خدا را منتظر
ای پدر الانتظار الانتظار
از برای خوان بالا مردوار
ضیف باهمت چو آشی کم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد
چنین است که مولانا فرج و شکم را قفل دروازه عالم معنا میداند که اگر از شکم فارغ شویم، گرد شهوت میتنیم و معلوم نیست کی روح ما فرصت پر گشودن در گلزار معنا پیدا میکند.
زان زبون این دو سه گلدستهایم
که در گلزار بر خود بستهایم
آنچنان مفتاحها هر دم به نان
میفتد ای جان دریغا از جنان
ور دمی هم فارغ آرندت زنان
گرد چادر گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موج زن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر
یک سرت بود این زمان و هفتاد سر
مثال ما، مثال آن خیاطی است که در دکان خود به پارهدوزی و وصله کردن کهنهها مشغول است، اما نمیداند که زیر دکانش گنجی دفینه هست که با آن میتواند به ثروت عظیم دست یابد. مقصود از پارهدوزی، خوردن آب و نان است که در گنج خداوند را بر ما بسته است.
پارهدوزی میکنی در این دکان
زیر این دکان تو مدفون دو کان
پارهدوزی چیست خورد آب و نان
میزنی این پاره بر دلق گران
هر زمان میدرد این دلق تنت
پاره بر وی میزنی زین خوردنت
ای ز نسل پادشاه کامیار
با خود آ زین پارهدوزی ننگ دار
آدمی هرچه میکند، خوردن، پوشیدن، خوابیدن و... همگی باید در خدمت عقل و روح و جان او باشد، نه در خدمت تن او؛ چرا که تن خود بهانهای برای ظهور عقل و روح است، نه عقل و روح بهانه وجود تن. ما به سبب کوری دیده باطن، روح را نادیده میگیریم و گمان میکنیم که هرچه هست، همین تن خاکی است. تن در این عالم به خود مینازد و گمان میکند که این خوبی و جمال از اوست؛ غافل از اینکه همه از پرتو روح است.
تن همی نازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فرّ و پرّ و بال
گویدش کای مزبله تو کیستی؟
چند روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جِهان
گرم دارانت تو را گوری کنند
طعمه ماران و مورانت کنند
وقتی جسم به خود مینازد، روح به زبان حال با او میگوید صبر کن تا مرگ فرا رسد؛ آنگاه خواهی دید که هرچه داشتی از من بود و تو جز مشتی مواد بدبو نیستی و طعمه کرمها خواهی شد.حال که به مرتبه جسم پی بردیم به مرتبه غذاهای جسمانی هم پی بردهایم و میدانیم که غذای اصلی ما نور عقل، حکمت و نور خداوند است.
مایده عقل است نی نان و شوا
نور عقل است ای پسر جان را غذا
نیست غیر نور آدم را خورش
از جز آن جان نیابد پرورش
زین خورشها اندک اندک باز بُر
کین غذای خر بود نه آن حرّ
تا غذای اصل را قابل شوی
لقمههای نور را آکل شوی
عکس آن نور است کین نان نان شدهست
فیض آن جان است کین جان جان شدهست
آدمی در این عالم هرچه میخورد، حیوانات هم میخورند. غذای جسم آدمی با غذای سایر حیوانات مشترک است. کسی که به همین طعام اکتفا میورزد، سرانجام «قربانی» میشود؛ اما آن که چشم به سفره آسمانی دوخته است، عاقبت «قرآنی» میشود.
معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت و قوت رسل
خوی معده زین که و جو باز کن
خوردن ریحان و گل آغاز کن
معده تن سوی کهدان میکشد
معده دل سوی ریحان میکشد
هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود
اینکه مولانا طعام مادی را «کاه و جو» خطاب میکند، به خاطر این است که آدمی در این خوراکها با حیوانات مشترک است و از اینرو باید بداند که اگر آدمی اشرف مخلوقات است، پس طعام والاتری هم دارد که از او پوشیده است.
حرص خوردن و اکتفا به طعام مادی تنها ما را همچون برهای برای روز مرگ و دوزخ فربه میکند و تنها شادی قصاب اجل را در پی دارد.
میچرد آن بره و قصاب شاد
کاو برای ما چرد برگ مراد
کار دوزخ میکنی در خوردنی
بهر او خود را تو فربه میکنی
کار خود کن روزی حکمت بچر
تا شود فربه دل و با کرّ و فرّ
خوردن تن مانع این خوردن است
جان چو بازرگان و تن چون رهزن است
شمع تاجر آنگه است افروخته
که بود رهزن چو هیزم سوخته
که تو آن هوشی و باقی و هوش پوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
این غذای اصلی که همان نور خداوند باشد، نه تنها غذای روح است بلکه غذای جسم آدمیان نیز میشود و قوت اولیاء و بزرگان و عزیزان خداوند، نه از طعام و طبق که از نور حق است.
گرچه آن مطعوم جان است و نظر
جسم را هم زان نصیب است ای پسر
* * *
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
همچنین این قوت ابدال حق
هم ز حق دان نه از طعام و از طبق
باری، هنگامی که این طعام نور غذای آدمی میشود، خودبخود از طعام جسمانی دلسرد میشود و تمنای لقمههای نورانی در او شعله میکشد.
گر خوری یک لقمه از مأکول نور
خاک ریزی بر سر نان و تنور
در بسط این معنا مولانا حکایت یکی از کفار را میآورد که شبی مهمان رسول خدا (ص) میشود و در ضمن این حکایت، حدیثی از پیامبر را نقل میکند: «الکافر یأکل فی سبعه امعاء و المؤمن یأکل فی مِعاً واحد»؛یعنی: کافر با هفت شکم غذا میخورد و مؤمن با یک شکم.
کافران مهمان پیغمبر شدند
وقت شام ایشان به مسجد آمدند
شبهنگام عدهای از کفار در مسجد نزد پیامبر میروند و از او میخواهند که آنها را مهمان خود کند. پیامبر نیز مهمانان را بین اصحاب خود تقسیم میکند و خود نیز یکی از آنها را برمیگزیند. مهمانی که قسمت پیامبر میشود، مردی بسیار چاق و شکمباره است و هنگام شام نان و آش و شیر هفت بزی که پیامبر در خانه داشت را یکتنه خورد و باقی اهل خانه را گرسنه گذاشت.
هنگام خواب او را به اتاقی بردند و کنیز پیامبر نیز از شدت خشم در اتاق را از پشت بر او بست. نیمههای شب کافر نیاز به قضای حاجت پیدا میکند، اما میبیند که در را بر او بستهاند و هر کاری میکند نمیتواند در را باز کند. هر لحظه فشار بیشتری به او وارد میشود و او به ناچار به خواب میرود. در عالم خواب خود را در خرابهای میبیند و به خیال اینکه در ویرانه است، خود را خراب میکند.
در این هنگام از خواب برمیخیزد و میبیند که لباسهایش غرق در کثافت شدهاند و در این فکر فرو میرود که چگونه این رسوایی را بپوشاند و یا بگریزد.
پیامبر که از حال او واقف بود، هنگام صبح پنهانی در را برایش باز میکند و خود پنهان میشود تا مهمان شرمسار نگردد. کافر از این فرصت استفاده میکند و میگریزد. کمی بعد به پیامبر خبر میدهند که چنین اتفاقی افتاده و مهمان اتاق را به نجاست کشیده است. پیامبر لبخند میزند و دستور میدهد البسه و پارچههای کثیف او را بیاورند تا خود آنها را بشوید.
اهل خانه به احترام پیامبر او را از این کار نهی میکنند و شستن آنها را تقبل میکنند، اما پیامبر به اشارت الهی، خود به شستن آنها مبادرت میورزد. در این هنگام کافر به یاد میآورد که دیشب هیکل (بت کوچکی که کافران همراه داشتند) خود را در خانه نبی جا گذاشته است و از حرص آن قصد بازگشت میکند. هنگامی که بازمیگردد پیامبر را میبیند که دست در آن لباسها برده و خود مشغول شستن آنهاست. با دیدن این منظره در وجود کافر انقلاب روحی رخ میدهد و متحول میشود.
هیکلش از یاد رفت و شد پدید
اندر او شوری، گریبان را درید
میزد او دو دست را بر رو و سر
کله را میکوفت بر دیوار و در
نعرهها زد خلق گرد آمد بر او
گبرگویان: ایها النّاس احذروا
در این حالت بیخویشی پیامبر را سجده میکرد و اظهار ندامت مینمود:
سجده میکرد او که ای کل زمین
شرمساراست از تو این جزو مهین
هر زمان میکرد رو بر آسمان
که ندارم روی این قبله جهان
چون ز حد بیرون بلرزید و تپید
مصطفیاش در کنار خود کشید
پیامبر با دیدن این منظره او را در کنار خود میکشد و نوازش میکند و بعد اسلام را به او عرضه میکند و آن کافر مسلمان میشود. پیامبر از او میخواهد که آن شب نیز در خانهاش بماند و قبول میکند.
هنگام شام کافری که دیشب تمام غذای اهل خانه را خورده بود، به خوردن چند لقمه مختصر اکتفا میکند.
وقتی اهل خانه از پیامبر سبب را جویا میشوند، پیامبر در پاسخ میفرماید: «کافر با هفت شکم غذا میخورد ولی مؤمن با یک شکم». اینچنین است که وقتی نور به دل و جان ما راه مییابد، ما را از این عالم سیر میکند و به خود سوق میدهد. در ضمن این حکایت مولانا به نکته دیگری هم اشاره میکند. ابتدا میگوید که آبادی تن، ویرانی روح است.
تن چو با برگ است روز و شب از آن
شاخ جان در برگ ریز است و خزان
برگ تن بیبرگی جان است زود
این بباید کاستن آن را فزود
و هنگامی که آدمی میخواهد از تن خود بکاهد و به روح خود افاضه کند، شیطان او را میفریــبد که این تن مرکب توست و تا تن تو خوش نباشد، روحت نیز بال و پر نخواهد گشود. حال آن که چاره آن است که پیش از این گفته شد:
هم بدین نیت که این تن مرکبست
آنچه خو کردهست آنش اصوب است
هین مگردان خو که پیش آید خلل
در دماغ و دل برآید صد علل
این چنین تهدیدها آن دیو دون
آرد و بر خلق خواند صد فسون
با این حساب، راه ما برگرفتن نظر و همّ خود از جهان ماده و طعامها و خواستههای حیوانی است.
بدینسان با بریدن از شیر شیطان، لایق نور حضرت حق خواهیم شد و در سایه همت اولیاء خداوند به خوان نورانی حضرت حق واصل خواهیم شد.
پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن تمالکلام