شنبه, 01ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست جشن‌ها و گردهمایی‌ها تیر ماه آرش کمانگیر - بهرام بیضایی

جشن‌ها و گردهمایی‌ها

آرش کمانگیر - بهرام بیضایی

امتیاز کاربران

ستاره فعالستاره فعالستاره فعالستاره فعالستاره فعال
 

برگرفته از تارنمای شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی

 

آرش کمانگیر
باز آفرینی بهرام بیضایی* (به نثر هنری)

آنک بر طبل‌ها می کوبند و در کرتاها 1 غریو 2 می دمند، بر خاکریز بلند آتشی مى افروزند بزرگ و شهبازی را پرواز مى دهند، بر دم او زوبینی افروخته. و دیده‌‌بانان از زبر برج مىنگرند، کز برابر انبوه سراپرده‌های دور آتشی برخاست تا آسمان با دود و در گاو دم نفیر مى دمند.
اینک مردان، مردان ایران، به فریاد، با بلندترین فریاد مى گویند:
«ای آرش پیش برو، به سوی تورانیان که گروهشان به گروه دیوان مى‌مانند و به ایشان بگوی که تو تیر خواهی انداخت. تا هر کجا تیر برود همان جا از آن ایران است، تا هر کجا تیر تو برود ای آرش.»
و آرش پیش رفت و به سوی تورانیان رفت، که گروهشان به گروه دیوان مى مانست و فریاد برآورد که: «من تیر خواهم انداخت تا هر کجا تیر من برود تا همان جا از آن ایران است، تا هر کجا تیر من برود.»
و ایشان تورانیان که گروهشان به گروه دیوان مى مانست، گفتند: «ای آرش، ای آرش تو تیر بینداز، تا هر کجا تیر تو برود تا همان جا از آن ایران است، تا هر کجا تیر تو برود ای آرش.» هر تورانی چنین مى‌گفت و بر هر لب سخنی دیگر بود: «تیر او تا کجا مى‌تواند برود؟ تیر او تا کجا مى‌تواند برود؟» و تا آن سوی گیهان تورانیان لبخند زشت زدند.
و او، آرش مردی که تا آن سوی گیهان به او لبخند زشت زده بودند، با دل اندوهبار خود مى‌گوید، «تیر من تا کجا مى‌تواند برود؟ تیر من تا کجا مى‌تواند برود؟»
.....شاه توران در آتش دور مى نگرد، که برخاسته تا آسمان با زنگ نای ورود، و سهم 3 مى‌خندد، سرخ، تیره چنان دود. با او خیل خیل مردانش، انبوه انبوه، و هزار بیرقشان در باد. شاه آفتاب را مى‌نگرد، پیاله‌اش را بر لب، این شرابی تلخ، او نگاهش تار، ناگهان گمانی با او، که خیره مى ماند. تند مى گردد، در سراپرده‌ها مى نگرد، همه سرخ و نفیرش چون مرگ: «هومان کجاست؟» و از کنار او پهلوان پیش مىرود: «این جا.»

شاه در وی مى نگرد: «ای هومان دوستانت پذیرفتند که آرش تیر بیندازد؟»
این گوید: «آری، بخت تو شاد.»
شاه مى غرّد «ایشان پذیرفتند ای هومان؟ این شگفت نیست؟»
هومان پس مىرود: چرا شگفت؟»
شاه در وی مى خروشد: «تو سوگند خوردی که او تیر انداختن نمى‌داند.»
«آری سوگند!»
«ای هومان پس چگونه او مى‌رود تا پیمان را به جای آورد؟»
و هومان مانده بود بى پاسخ.
شاه بر مى آشوبد: «آیا تو به من دروغ نگفتی؟»
و هومان مى خروشد: «هرگز!»
شاه شراب جامش را آرام بر زمین مىریزد و نیزه داران تا هومان نزدیک مى شوند
ـ «ای هومان من بسیار نیست که تو را دیده‌ام آیا براستی تو با مایی؟»
هومان گوید: »آیا نیستم؟»
شاه سرمست باده مىخندد: «ناگهان بر من گذشت که تو از سوی ایشانی، با ما آمده و ما را فریب داده‌ای.»
هومان شاد مى گوید:«کدام فریب ای شاه؟ تو خود مى‌بینی که تیر او از او دورتر نخواهد رفت.»
شاه تنگ چشم ناگهان مى ماند: «تو بر این تا چند استواری؟»
و هومان راست مى گوید: «تا جان.»
پس شاه در آتش‌ها مى‌نگرد، سهم مى‌گوید: «اگر مرا فریفته باشی، مى فرمایم تا بر اندامت ستورها برانند، چندان که از تو هیچ نماند.»
و هومان نگاهش در آفتاب: «چنین باد!»

....البرز آن بلند پنهان شده در ابرها، ابرها را به کناری زد. در پای خود، او آرش را دید: این کیست که به سوی من مىآید و کمانی بلند و تیری با پر سیمرغ دارد؟ نگاه او به پریشانی و گام‌هایش بىواهمه از هر چیز چنین مى گفت و آرش چنین مى رفت. لب از گفتار خاموش و سر پراندیشه: ای مرد تو نابود گشته‌ای، آیا مىتوانی بازگردی؟ - پس به بالا مى‌نگرد ـ تو به این پیکار چرا آمدی؟ اینجا دشت آهوان چمان 4 بود و اینک بنگر که پشت هر پشته‌ی خاری خارپشتی خانه کرده است.....
او از البرز بالا رفت و ناله‌های خاک در زیر پای او......
اینک از میان مه کوهستان، آرش، سایه‌ای مى نگرد در راه ایستاده، چون لکّه‌ای در برابر خورشید. به شکوه، به چنگ او زوبینش، زوبینش راست و آهنین. این فریاد مىکند:
ـ «ای پدر چرا به من گریستن نیاموختی؟»
و سایه مىلغزد: «این منم که باید بگریم، ای آرش این منم.»
آرش به درد مى‌نالد: «ای خداوند من آیا تو هم شنیده‌ای؟»
و خداوند بى‌جواب.
پس آرش زانو بر خاک مىرود:
ـ «آیا تو دیگر فرزندت را نمى‌شناسی؟» ـ و سپس گنگ ـ «این شگفت نیست، زیرا اینک من نیز خود نمى‌دانم.»
آنک مه از ایشان دور مى شود و سایه مى گوید:
ـ «همه کس به تو پشت کرده‌اند آرش، تو تنهایی.»
آرش مى‌خروشد: «من بیزارم.»
ـ «از دشمن؟»
و این فریاد مى‌کند: «و بیشتر از دوست....»
آرش کمان را مى‌نگرد آرام: «آیا بیهوده نیست؟»
سایه مى رمد: «بیهوده؟»
آرش در باد مى‌گوید: «سرا پرده ها دورست.»
سایه مى‌غّرد: «دورتر بینداز.»
آرش: «تا دشتی که خانه‌ی ما بود؟»
او مى غرّد: «دورتر.»
آرش فریاد مى‌کند: «تا مرز»
او مى خروشد: «دورتر»
آرش مى ماند: «تا مرز؟»
اینک او فریادی است: «دورتر.»
و آرش به خاک مى‌افتد: «ای پدر، به من مهر بیاموز.»
او: «نه.»
آرش: «به من نیرو ببخش.»
او: «نه، اگر تو بیزاری، اگر از این که هست بیزاری، پس من چیزی ندارم تا ببخشمت، که تو از من تواناتری. هان این دل توست که تیر مىاندازد و نه بازوی تو، نه!»
پس آرش به راه خود بالا رفت. دور رفت و دورتر رفت.....
کوه، کوه بلند البرز، به او به آرش گفت:
«ای آرش، ای آرش، اگر تو بخواهی، اگر تو بخواهی، بادی برمىانگیزم تند، بارش مرگ، تا بر دشمنت فرو ریزد. اگر تو بخواهی آذرخشی پدیدار مى کنم که بسوزد راست خاکستر. اما تو به این شتاب کجا مىروی؟ تو به سوی بالاترین بلندى‌ها مىروی، که بالاترین بلندىهای پهنه‌‌ی گردونه رانان آسمان است....»
آرش کمانش را به ابرها تکیه داد:
«مادرم زمین، این تیر آرش است. که آرش مردی رمه‌دار بود و مهر به او دلی آتشین داده بود، و تا بود هرگز کمان نداشت و تیری رها نکرد. نه موری آزرد، نه دامی آراست، او از آنان بود که نانشان در گرو باد است. آرش کیست که این سحرگاه بى‌نام بود و اینک چشم گیهان به سوی اوست.؟
....مرد پارسایی و پرهیز، او را هرگز جز مهر نفرمودند و او کینه را نمىدانست ولی اکنون بنگر که در سرم اندیشه‌‌هاست....
و آنک او، آرش، که مهر او به دلی آتشین داده بود، کمان خود را بالا گرفت که از پشت آسمان خمیده‌تر بود...و آرش پای بر زمین، سر بر آسمان، تیر بر کمان نهاد..... آرش پا بر زمین استوار کرد...آرش کمان را راست‌تر گرفت با چهل اندام، او زه کشید....زه را با نیروی تمام کشید و خروش بادها برخاست. آرش زه را با نیروی دل کشید و آذرخش تند پدید آمد. کمان آرش خم شد و باز خم‌تر شد....و خروش از گیهانیان برخاست چه بر بلندترین بلندىها آرش دگر نبود و تیر او بر دورترین دوری‌ها مىرفت...و مردان نعره‌‌هاشان سهم:
آرش باز خواهد گشت، آرش باز خواهد گشت. و آن تیر به بلندی نیزه‌ای بود و از آن آرش بود هم چنان مىرفت....از سه کوه بلند گذشت، که سر به دامان دریا داشتند، از هفت دشت پهناور، که رمه در آن‌ها فراوان بود، از چند رود و پنج دریا که کرانه‌‌هاشان پیدا نبود....سه بار خورشید فرو رفت و باز بالا آمد و سه بار طوفان در گرفت و باز آرام شد و سه روز مردان در پای البرز بودند تا آرش، فرزند زمین، بازگردد و او بازنگشت و باز هفت روز بازنگشت، و رفتگان آمدند با هومان:
ـ «ما اندام پهلوان را یافتیم که دشمن بر او ستورها رانده و از سراپرده ها هیچ نیافتیم و تیر مىرفت، آز آن بیابان‌‌های خشک که آدمی در آن پیدا نیست، و آن دشت‌های سبز که کومه‌‌هاا در آن روییده...و یا بندگان که به یافتن آرش رفتند بازگشتند، پیشانی پر چین و موی سپید.
او چگونه مىتواندد بازگردد؟ زیرا او تیرش را ـ که به بلندی نیزه‌ای بود ـ با دل خود انداخته بود و نه بازوی خود.»
و تیر مىرفت و باد از پى او. چندان سوار دشمن و دوست که در پس آن مى‌رفتند، در مرز از آن بازماندند. کنار درختی تک، سترگ و ستبر و سالدار و سایه دار....و تیر مى‌رفت روز از پی روز و شب از پس شب، بندیان که آمدند آن را در شتاب دیده بودند و گروگان‌ها. آوارگان درست به دیده‌ی خود باور نداشتند و هنگامه در آنان افتاد که از پشته‌های ویرانه سر برآورند؟! او هر کس از آن مى گفت، پدر با پسر، برادر با برادر، زن شویمند با شوی. و شور برخاست و افسانه‌‌ی تیر در دهان‌ها افتاد از تیره به تیره، از سینه به سینه، از پشت به پشت و تا گیهان بوده است این تیر رفته است.
خورشید به آسمان و زمین روشنی مىبخشد و در سپیده دمان زیباست، ابرها باران به نرمی مىبارند، دشت‌‌ها سبز است. گزندی نیست، شادی هست، دیگران راست. آنک البرز بلند است و سر به آسمان مىساید و ما در پای البرز به پای ایستاده‌ایم و در برابرمان دشمنانی از خون ما، با لبخند زشت. و من مردمی را مىشناسم که هنوز مىگویند:
آرش باز خواهد گشت.

پا نوشت‌ها
1- کرنا: بوق و شیپور
2- غریو: بانگ و فریاد
3- سهم: سهمناک، ترسناک
4- چمان: خرامان

 

* استاد بهرام بیضایی یکی از نمایشنامه نویسان و سینماگران معروف ایران متولد سال ۱۳۱۷ در تهران است. اهمیت بیضایی در سینمای ایران نه تنها به خاطر فیلم های ارزشمند او ، بلکه به خاطر نمایشنامه و فیلمنامه هایی است که در سینمای ایران به جا گذاشته است.از ساخته های ایشان میتوان به رگبار،چریکک تارا،کلاغ، غریبه و مه، باشو غریبک کوچک، شاید وقتی دیگر، مسافران و سگ کشی نام برد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید