تاریخ معاصر

جنبش مشروطیت

برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایران‌زمین)، سال هشتم، شمارهٔ دهم، از پاییز 1386 تا زمستان 1388 خورشیدی، صفحه 78 تا 82

 

جشن مهرگان

دکتر هوشنگ طالع

آن‌چه در پی می‌آید متن سخنرانی دکتر هوشنگ طالع، مدرّس پیشین دانشگاه و پژوهش‌گر، در انجمن افراز درباره‌ی «جنبش مشروطیت» است. این سخنرانی به‌تاریخ سی‌ویکم امردادماه سال 1382 خورشیدی در فرهنگ‌سرای بانو ایراد شد.

آقای طالع دارای درجه‌ی دکترا در رشته‌ی علوم اقتصادی و سیاسی از دانش‌گاه کارل‌فرانس اتریش هستند و از فعالان قدیمی نهضت پان‌ایرانیسم به‌شمار می‌روند. نامه‌ی افراز پیش از این، به مناسبت بازتاب سخن‌رانی پیشین آقای دکتر در انجمن افراز (نامه‌ی شماره‌ی 1 افراز) – که نخستین برنامه‌ی سخن‌رانی در نشست‌های ماهانه‌ی انجمن به شمار می‌رفت (دوم خرداد 1381) - اشاره‌ای به کوشش‌های ایشان و نام‌های کتاب‌های‌شان داشت. گفتنی است در این سال‌ها نیز دکتر طالع پژوهش‌های خویش را دنبال کرده‌اند که مهم‌ترین ثمره‌اش، چاپ چهار دفتر از مجموعه‌کتاب‌های شش‌دفتریِ «تاریخ کامل تجزیه‌ی ایران» با نام‌های «تلاش نافرجام برای تجزیه‌ی آذربایجان»، «تجزیه‌ی بحرین»، «مرزهای باختری (کردستان و میان‌رودان)» و «تجزیه‌ی قفقاز»، و هم‌چنین کتاب «تاریخ تمدّن و فرهنگ ایران کهن» است.

 

خیزش مشروطیت ایران‌،‌ فراگشتی 5 مرحله‌ای بود. نخستین مرحله‌ی آن عبارت بود از فرمان مشروطیت که در 24 جمادی‌الثانی 1324 هجری قمری یا 13 امرداد ماه 1285 خورشیدی برابر با 5 اوت 1907 میلادی صادر شد. البته این مهم، حاصل مجموعه‌ای از مبارزه‌های پی‌گیر ملّت ایران بود که فراگشت و نتیجه‌ی آن، صدور فرمان مشروطیت بود.

اما زمانی که این فرمان صادر شد،‌ جهان چگونه بود؟ درست است که برخی از تاریخ‌نویسان بر این باورند که سده‌ی بیستم، قرن نفی استعمار و طرد استبداد بوده است ولی در آغاز آن سده، در جهان فقط 43 کشور مستقل وجود داشت. امروزه تعداد اعضای سازمان ملل متحد به بیش از 190 کشور رسیده است. این کمابیش 150 کشور جدید، همگی برآمده از جنگ جهانی دوم‌اند، یعنی پرسابقه‌ترین‌شان 40 تا 45 سال و بقیه هم 20 سال و 10 سال و... دارای پیشینه هستند.

از آن 43 کشوری که در آن زمان دارای استقلال بودند، تنها سه کشور ایران، ترکیه (عثمانی) و تا اندازه‌ای افغانستان از کشورهای اسلامی امروز، مستقل بودند. باقی جهان در چنگ چند کشور بود: آفتاب در امپراتوری بریتانیا غروب نمی‌کرد؛ فرانسه به‌عنوان دومین قدرت استعماری بخش‌هایی از آسیا، بخش‌هایی از شمال آفریقا و بخش‌هایی از آمریکای مرکزی را در اختیار داشت؛ دولت روسیه بخش‌های بزرگی از اروپا و آسیا را در اختیار داشت؛ ‌در کنار این‌ها امپراتوری عثمانی که تنها امپراتوری مسلمان بود، بخشی از آسیا و اروپا را در اختیار داشت؛ پرتغال و اسپانیا هم قدرت استعماری بودند.

اگر شما به جهان آن‌روز بنگرید می‌بینید که به جز بخش‌های کوچکی از آسیا، بقیه‌ی جهان مستعمره بود. قاره‌ی آفریقا و اقیانوسیه، بخش‌هایی از اروپا که مستعمره‌ی امپراتوری اطریش - هنگری و امپراتوری‌های روس و عثمانی بود، از آمریکا هم بخش‌هایی زیر استعمار بود.

از سوی دیگر از میان این 43 کشور مستقل، فقط 16 کشور را می‌شد با اما و اگر جزو کشورهای مردم‌سالار رده‌بندی کرد، یعنی کشورهایی که دارای پارلمان بودند.

در تمام این کشورها، زنان فاقد حق رأی بودند. اولین‌بار زنان در سال 1921 در ایالات متحده‌ی آمریکا حق رأی به‌دست آوردند و بعد در سال 1927 در بریتانیا و تازه در دهه‌ی 80 است که زنان سوئیسی، حق رأی پیدا کردند و هنوز هم در بسیاری از جاها، زنان از حق رأی محروم‌اند. در این 16 کشوری که دارای پارلمان بودند، مردان هم به‌ویژه از طبقات فرودست به‌دلیل پیچیده بودن نظام انتخاباتی، حق رأی نداشتند...
در چنین شرایطی بود که ایران در سال 1285 خورشیدی (1906 میلادی) با انقلاب مشروطیت به عنوان هفدهمین کشور مردم‌سالار جهان به خیل این کشورهای اندک می‌پیوندد. بر این‌پایه، در جهانی که زیر سلطه‌ی استعمار و استبداد بود، کاری که ایرانی‌ها به ثمر رساندند، دست‌آورد عظیمی بود، یعنی در سراسر قاره‌ی پهناور آسیا، ایران نخستین ملتی بود که بانگ ملّت‌گرایی را بلند کرد و در این مبارزه موفق شد.

همان‌طور که پیش از این گفته شد مشروطیت ایران فراگشتی پنج مرحله‌ای بود:
در مرحله‌ی یکم که همان امضای سند 24 جمادی‌الثانی 1324 (13 امرداد 1285) بود، مظفرالدین شاه زیر فشار زیاد مردم فرمان مشروطیت را صادر می‌کند، مردم جشن گرفتند و فرمان‌ها را به دیوار‌ها چسباندند، ولی وقتی متن فرمان‌ها را خواندند، دیدند که اصلاً سخنی از ملت به میان نیامده است، پس آن‌ها را از دیوارها کنده و جشن‌ها را متوقف کردند و اعتراض‌ها را پی گرفتند. چهار روز بعد مظفرالدین‌شاه، سند دوم مشروطیت را صادر کرد که عبارت از فرمان مشروطیت بود. با این فرمان مردم آرام شدند و مرحله‌ی سوم آغاز شد. مرحله‌ی سوم عبارت بود از مجلسی از اعیان، اشراف، روحانیان و نمایندگان اصناف کشور که در تالار مدرسه نظام (همان جایی که روبه‌روی مجلس سنای سابق و مجلس شورای اسلامی است و در آن دانشکده‌ی افسری قرار دارد) تشکیل شد و کارگروهی جهت این که نظام‌نامه‌ی انتخابات را بنویسند، گرد هم آمدند. ولی مظفرالدین‌شاه به سادگی حاضر به توشیح این نظام‌نامه نشد تا سرانجام پس از کشمکش‌ها و درگیری‌هایی، دربار آن را تأیید کرد.

به دنبال آن، مجلسِ نخست مشروطیت تشکیل شد که سه کار بزرگ انجام داد که دو کار آن در راستای این فراگشت پنچ مرحله‌ای بود:

یکم این‌که قانون اساسی را در 51 اصل تنظیم کرد. در این زمان به دلیل بیماری مظفرالدین‌شاه، محمدعلی‌شاه در راه تهران بود تا اداره‌ی امور را به دست بگیرد. لازم به ذکر است که محمدعلی‌شاه با حال و هوای مشروطیت میانه‌ی خوبی نداشت به همین جهت نمایندگان عجله‌ی زیادی به‌خرج دادند تا این قانون، پیش از آن‌که محمدعلی‌شاه قدرت را در دست بگیرد آماده شود ولی موفق نشدند و محمدعلی‌شاه آمد و با امضای آن نیز مخالفت کرد. باز مردم قیام کردند و حرکت‌هایی انجام شد و سرانجام دربار ناچار به امضا شد. ولی این قانون، ناقص بود و فقط حقوق مجلس را در نظر گرفته بود و تقسیم قوا و غیره را در نظر نگرفته بود.
این بود که در گامِ پَسین، مجلس متمم قانون اساسی را در 107 اصل آماده کرد که در 14 مهر 1286 تقریباً یک‌سال و یک‌ماه پس از صدور فرمان مشروطه، در پی مجموعه‌ای از کشمکش‌ها به توشیح محمدعلی‌شاه رسید.
در دوران مشروطیت روی هم رفته بیست‌وچهار دوره‌ی مجلس وجود داشت که تا دوره‌ی بیستم، طول زمان مجلس‌ها دو ساله بود و بسیاری از آن‌ها به دو سال هم نکشیدند و منحل شدند. بعد از آن، دوره‌ها چهار ساله بود.
در طول عمر مشروطیت که هفتاد و دو سال بود، در کل حدود پانزده سالِ آن کشور فاقد مجلس بود و این به جهتِ فترت‌ها، جنگ، هجوم نیروهای بیگانه و غیره بود. در این دوره، 110 دولت تشکیل شد که البته برخی از این‌ها پیش از مجلس اول و چند دولت هم در دوره‌ی استبداد صغیر بود.

مشروطیت ایران در عمر 72 ساله‌اش با سه کودتا مواجه شد:

نخستین کودتا در سال 1287 خورشیدی به فرمان محمدعلی‌شاه و بی‌شک با تحریک روس‌ها تأیید و انگلیسی‌ها انجام شد و طی آن، لیاخوف، فرمانده‌ی بریگاد قزاق، مجلس را به توپ بست. در این میان شماری از آزادی‌خواهان را گرفته و به باغ شاه (پادگان حُرّ کنونی) بردند، در آن‌جا آن‌ها را به غُل‌وزنجیر کشیدند، خفه کرده و به چاه افکندند و جنایت‌های بسیاری مرتکب شدند؛ امّا در این میان تبریز به پیش‌گامی ستارخان و باقرخان برابرِ این تجاوز ایستادگی کردند و محمدعلی‌شاه موفق به انجام این کار نشد. تبریز ایستادگی کرد و حتا در زمانی، تنها سنگر محله‌ی خیابان (محله‌ی ستارخان) مقاومت می‌کرد.

روس‌ها وقتی دیدند که محمدعلی‌شاه قادر به شکستن مقاومت تبریزی‌ها نیست به بهانه‌ی حمایت از اتباع‌شان و هم‌چنین حفظ منافع‌ِ نامشروع‌شان، نیرو به تبریز وارد کردند. متأسفانه در آن زمان گروهی از مردم برای این‌که از پی‌گرد مأموران حکومتی در امان باشند بر سر در خانه‌های خود پرچم روس، انگلیس، فرانسه و یا حتا آمریکا را افراشته بودند و خود را تبعه‌ی این کشور‌ها قلمداد می‌کردند، زیرا خیلی ساده با یک حکم حکومتی یا فتوای یک آخوند به خانه‌ی فردی می‌ریختند و اموالش را غارت کرده، خودش را کشته و زنش را به ازدواج دیگران درآورده و فرزندانش را هم به اسارت می‌بردند. ‌در چنین شرایطی که حکومت این‌چنین با مردمِ خود به ستم رفتار می‌کرد، صاحبان مال، ننگ تابعیت بیگانه و افراشتن پرچم بیگانه را بر خانه‌های خود جایز می‌شمردند تا بتوانند در امان باشند. شماری هم عوامل وابسته بودند که به تحریک روس‌ها بر خانه‌های خود پرچم روس افراشته بودند و در خیابان‌ها عربده‌کشی کرده و مزاحم مردم می‌شدند. روس‌ها به بهانه‌ی پشتیبانی از این افراد، نیرو به تبریز فرستادند؛ اما وقتی مقاومت تبریز ادامه پیدا کرد، از جاهای دیگر ایران نیز ندای حمایت بلند شد. سردار اسعد و صمصام بختیاری در اصفهان با نیروهای‌شان به سمت تهران حرکت کردند. سپهدار رشتی که تا آن زمان از طرف محمدعلی‌شاه مأمور مبارزه با آذربایجان بود، یک‌باره متحول می‌شود و می‌بیند که چه ستم و خیانتی را در حقِ ملتش انجام می‌دهد، پس نیروهای خود را از رشت به سمت تهران حرکت می‌دهد.

در این هنگام روس‌ها نیروی بیشتری وارد کشور کرده و تهدید می‌کنند که اگر مشروطه‌خواهان وارد تهران شوند، تهران را اشغال خواهند کرد. انگلیسی‌ها نیز به دست و پا افتاده و محمدعلی‌شاه را تشویق می‌کنند تا با دادن امتیازاتی، غائله را بخواباند. ولی سران مجاهد که می‌بینند روس‌ها و انگلیسی‌ها این‌طور به حمایت از محمدعلی‌شاه برخاسته‌اند، به سرعت نیروهای خود را تقویت و افزایش داده و در مدت سه روز تهران اشغال می‌کنند. لیاخوف فرار می‌کند و محمدعلی‌شاه به سفارت روس پناهنده شده و از سلطنت برکنار می‌شود و بعد از آن، سرنوشت بدی برای شاهان ایران رقم می‌خورد و هیچ‌کدام دیگر در ایران نمی‌میرند و در کشور خود، خاک‌سپار نمی‌شوند.

اما چرا انگلیسی‌ها در آغاز مشروطه از آن حمایت کردند؟ به این جهت که فکر می‌کردند وقتی ایران دارای نظامِ مردم‌سالار باشد، از نظامِ استبدادی دولت روس، بیشتر کناره گرفته و به نظام‌های مردم‌سالار که در رأس آن‌ها انگلیس است نزدیک می‌شود. بنابراین از حرکت مردم ایران برای استقرار مشروطیت آن هم در جهت منافع خودشان حمایت ‌کردند ولی در این زمان، واقعه‌ی مهمی رخ داد.

هنوز یک‌سال از مشروطیت نگذشته بود که روس‌ها و انگلیسی‌ها به‌دنبال مجموعه‌ای از گفت‌وگوهای طولانی تمام اختلاف‌های خود را در آسیا پایان داده و قرار داد 1907 را با هم‌دیگر بستند که به موجب آن، تَبَّت که مورد منازعه‌ی آنان بود و حتا انگلیس‌ها با نیروهای هندی چندین بار به آن‌جا لشگرکشی کرده بودند و حتا یک‌بار لهاسا، پایتخت تبّت را هم اشغال کرده بودند، به روسیه واگذار شد. افغانستان که از ابتدای جدایی از ایران زیر دست انگلیسی‌ها بود و قرارداد تحت‌الحمایگی به آن تحمیل کرده و بخش‌هایی از آن را تجزیه کرده بود - که هنوز هم مورد منازعه‌ی دولت افغانستان و پاکستان است - جزو منطقه‌ی نفوذ انگلستان قرار گرفت تا حایل هندوستان باشد. در مورد ایران، کشور را به سه منطقه تقسیم کردند: شمال ایران، منطقه‌ی نفوذ دولت روس شد که از مرز ترکیه و عراق شروع می‌شد و به سرخس ختم می‌گردید و قسمت جنوب، منطقه‌ی نفوذ انگلیس در نظر گرفته شد و قسمت میانی کشور که شامل شن‌زارها و کویرها بود، منطقه‌ی نفوذ دولت ایران قرار گرفت تا حایلی میان دو قدرت باشد.

چند سال پیش از آن، انگلیسی‌ها توانسته بودند به‌راحتی افغانستان را تجزیه کنند و ناصرالدین‌شاه زیر آن ورقه را امضا گذاشته بود ولی بعد قدغن کرده بود که کسی حق صحبت در این مورد را ندارد، چند سال بعد هم، سرزمینِ مُکران و بلوچستان را از ایران جدا کرده بودند و با وجود مخالفت بیشتر درباریان و روشن‌فکران ایران، باز ناصرالدین‌شاه امضا کرده بود. مناطق خوارزم و فرارود را هم روس‌ها جدا کرده بودند و با یک فشار ساده به ناصرالدین‌شاه، او را مجبور به پذیرش قرارداد کرده بودند.

به هر حال قرارداد 1907 طی نامه‌ای توسط سفیر انگلیس به وزارت امور خارجه‌ی ایران تسلیم شد و وزارت امور خارجه طی نامه‌ای آن‌ را به مجلس شورای ملی داد که نخستین دوره‌ی مشروطیت بود و ما می‌دانیم نمایندگان این دوره به صورت صنفی انتخاب شده بودند یعنی از اعیان، اشراف و نمایندگان بقّال‌ها، علّاف‌ها (علوفه‌فروشان) و... که همین‌ها قانون اساسی بسیار پیشرفته‌ی مشروطه را نوشتند و باز همین‌ها به اتفاق آرا این قرارداد را رد کردند. آن‌ها گفتند که این قرارداد به ما ربطی ندارد، قراردادی است که میان دو کشور بسته شده، ایران کشوری است مستقل و صاحب پارلمان و ما حدود و ثغور خودمان را حفظ می‌کنیم، آنچه بسته شده بین دیگران است، همین.

 روس و انگلیس نتوانستند مجلس ایران را مجبور کنند که زیر این قرارداد را امضا کند. این بزرگ‌ترین گناهِ مشروطیت بود. روس‌ها دیدند که در سابق به راحتی هر امتیازی که می‌خواستند، می‌توانستند از دولت ایران بگیرند ولی امروز دیگر نمی‌توانند به نام ملت ایران از یک پارلمان که از نظر آن‌ها از یک مشت بقّال و علّاف و... تشکیل شده بود، امتیاز بگیرند و چون نمی‌توانستند مشروطیت را پاک کنند، کوشیدند تا با کودتا، قدرت پارلمان را از آن سلب کنند. این کودتای نخست بود.

کودتای دوم، کودتای سوم اسفند 1299 بود که در دوره‌ی فترت مجلس یعنی فترت بین دوره‌ی چهارم و پنجم مجلس اتفاق افتاد. گردانندگان این کودتا سیدضیاءالدین طباطبایی و رضاخان میرپنج بودند. با این کودتا حکومت کودتایی به ریاست طباطبایی تشکیل شد که بیش از صد روز به درازا نکشید. اما کودتا فراگشت خود را انجام داد تا سرانجام در دوره‌ی پنجم مجلس، سلطنت از قاجاریه خلع و به پهلوی منتقل شد و رضاخان که آن روز سردارسپه شده بود و فرمانده‌ی قشون بود، پادشاه شد.

در بحث‌هایی که پیرامون این مسأله در آن روز در مجلس پیش آمد به‌طور خلاصه می‌توان از گفته‌های مرحوم مصدق یاد کرد. ایشان در آن موقع گفته بود که:
«ما سرانجام بعد از این همه وقت، نخست‌وزیری فعّال پیدا کردیم، کسی را پیدا کردیم که واقعاً می‌تواند امور مجریه‌ی کشور را انجام دهد، حال شما می‌خواهید این شخص را شاه کنید، پادشاه که طبق قانون اساسی دارای اختیارات نیست، پادشاه که در برابر کسی مسؤول نیست، ‌شما بگویید آیا کسی را پیدا کرده‌اید که جای ایشان بگمارید، اگر پیدا کرده‌اید که من هم رأی دهم».
ولی به هر حال این روند انجام شد و نتیجه‌ی آن، تحمیل قرارداد نفتی 1933 میلادی یا 1312 خورشیدی بود که من بر این باورم اگر مجلس آزادی داشتیم هرگز به زیر بارِ امضای این قرارداد نمی‌رفت و عاقبت هم به اشغال کشور در شهریور 1320 انجامید و کشور تا آستانه‌ی فروپاشی پیش رفت که باز مردان بزرگی مانند قوام‌السلطنه، مصدق و دیگران با کوشش‌هایی که کردند و با بهره‌گیری از اختلاف میان نیروهای اشغال‌گر، توانستند کشور را در آن مرحله نجات دهند. در این دوره، آرارات کوچک نیز از ایران جدا شد و به دولت ترکیه واگذار گردید!
کودتای سوم هم کودتای 28 امرداد ماه 1332 بود. حاصل آن، فروش قریه‌ی فیروزه در برابر طلب مسلّم ایران از شوروی بود و نیز جدایی بحرین و فروپاشی مشروطیت و فروپاشی نظام شاهنشاهی بود.
امروزه همه معتقدند که هنگام صدور فرمان مشروطیت گاه‌شماری خورشیدی نبود و نمی‌دانستند که این روز یعنی 14 جمادالثانی 1324 ه. ق. برابر است با 13 امرداد ماه 1285 خورشیدی. در سال 1300 که گاه‌شماری،‌ خورشیدی شد، تعدادی از نمایندگان مجلس به صورت طرحی پیشنهاد کردند که 14 جمادی‌الثانی برابر با 14 امرداد ماه باشد که تصویب شد. شاید به این وسیله می‌خواستند به خیال خودشان، نحوست روز 13 را از مشروطیت دفع کنند که متأسفانه این‌طور نشد!
دوره‌های اول مجلس هیچ کدام‌شان به‌صورت کامل به پایان نرفتند. دوره‌ی اول با‌ آن عمل‌کرد درخشان، متأسفانه به توپ بسته شد و تعدادی از نمایندگان کشته و بقیه به زنجیر کشیده شدند. بعد از خنثا شدن کودتا، دوره‌ی دوم مجلس تشکیل شد و بررسی‌ها نشان می‌دهد که آن، یکی از بهترین مجالسی بوده که از آن زمان تا به امروز در کشورمان تشکیل شده است. عناصری که در آن مجلس بودند با داشتن وطن‌پرستی و از همه مهم‌تر با داشتن بینش و دانش جهانی و ملی، ایران را متحول کردند؛ اما در این‌جا هم اتفاق شومی افتاد به این صورت که دولت روسیه که هم‌پیمان انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها بود، جبهه را عوض کرد. امپراتور روس، مسافرتی به پروس می‌کند و مذاکراتی با ویلهلم امپراتور انجام می‌دهد که تقریباً یک‌سال به طول می‌انجامد و طی آن قراردادی را در پُتسدام می‌بندند. در این قرارداد دولت پروس، منطقه‌ی نفوذ روسیه را در شمال ایران به رسمیت می‌شناسد. هنگامی که این قرارداد امضا می‌شد، روس‌ها برای این‌که پیش‌دستی کرده و کار مسأله را قبل از امضای قرارداد تمام کنند، محمدعلی‌شاه را در کنار تعدادی از افسران روسی وارد ترکمن‌صحرا می‌کنند ولی او از نیروهای مشروطه‌طلب شکست می‌خورد و دوباره به روسیه پناهنده می‌شود. مجلس دوم برای این‌که خودش را از این مخمصه نجات دهد و محورهای جدید جهانی را باز کند تا از این فشاری که از سوی انگلیس و روس بر ایران وارد می‌شود و نیروهای محور یعنی پروس و اتریش (هنگری) هم از آن حمایت می‌کنند، کاهش دهد، از تعدادی کارشناس خارجی جهت اصلاح برخی امور دعوت به هم‌کاری می‌کند. به این ترتیب که برای اصلاح امور مالی ایران، شوستر را از آمریکا استخدام می‌کنند و شماری افسر سوئدی را هم برای بهبود وضعیت شهربانی استخدام می‌کنند و چون احساس می‌کنند که بین روس‌ها و فرانسوی‌ها اختلاف افتاده یک فرانسوی هم برای اصلاح امور دادگستری ایران استخدام می‌کنند. روس‌ها طبق وصیت‌نامه‌ی پتر - ‌که ایران نباید به بهبود وضعیت اقتصادی برسد - اخطاری می‌دهند که باید هر چه سریع‌تر شوستر از ایران اخراج شود وگرنه نیروهای خود را وارد ایران کرده و به طرف تهران حرکت می‌دهیم. مجلس دوم با دلیری فراوان و با حمایت قاطبه‌ی مردمان ایران و روزنامه‌ها، این اخطار را رد می‌کند؛ اما دولت از ترس این‌که روس‌ها - که آن‌هنگام در دروازه‌های قزوین بودند - تهران را اشغال نکنند، مجلس را منحل کرده و اخطار را می‌پذیرد.‌ این کار باعث می‌شود که روس‌ها جری‌تر شده و در روز عاشورای همان سال ثقه‌الاسلام، بزرگ روحانیان تبریز را در کنار شماری دیگر در شهر تبریز به دار ‌آویزند، و این را هم بدانیم که تیرهای دار را با پرچم روس تزئین کرده بودند و بعد هم در مشهد برای این‌که زهر چشم‌شان را از ایرانیان و مسلمانان کامل کنند، بارگاه امام رضا را به توپ می‌بندند.

این باعث فترت بزرگی در دوره‌ی دوم مجلس می‌شود و سرانجام دوره‌ی سوم مجلس شورای ملی تشکیل می‌شود. این دوره هم‌زمان می‌شود با جنگ جهانی اول (1914). هرچند دولت و مجلس ایران در این جنگ اعلام بی‌طرفی می‌کنند، ولی نیروهای متخاصم - نیروهای عثمانی و به دنبال آن نیروهای روس و انگلیس - وارد کشور می‌شوند و پایتخت، مورد تهدید قرار می‌گیرد. عده‌ی زیادی از نمایندگان به قم مهاجرت کرده و در آن جا کمیته‌ی دفاع ملی را تشکیل می‌دهند (این موضوع نشان می‌دهد که چگونه بافت این مجالس، ایران‌دوست و وطن‌پرست بوده‌اند) ولی نیروهای کمیته‌ی دفاع ملی که توسط سوئدی‌ها آموزش دیده بودند و آن روز بهترین نیروهای جنگنده‌ی ایران بودند از روس‌ها شکست می‌خورند و به کرمانشاه عقب‌نشینی می‌کنند و در آنجا اعلام حکومت موقت می‌کنند ولی در چند نبردی که با روس‌ها و انگلیسی‌ها می‌کنند به کلی شکست می‌خورند. در اثر جداشدن این گروه از مجلس، مجلس سوم هم از اکثریت می‌افتد و در حقیقت تعطیل می‌شود و یک فترت کمابیش پنج‌ساله ایجاد می‌شود که در زمان آن، کودتای دوم صورت می‌گیرد. بعد از شکست حکومت موقت، دولت روس و انگلیس قراردادی محرمانه می‌بندند که طی آن دولت روس منطقه‌ی نفوذ دولت مرکزی ایران را به دولت انگلیس واگذار می‌کند و در عوض انگلیس می‌پذیرد که روس‌ها هر چقدر از خاک عثمانی را که تسخیر کنند، پیوست کشور خود نمایند.
به هر حال این شرحی بسیار رقت‌آور از مشروطیت و مجالس ایران بود، ولی ببینید وقتی که مردم حق داشته باشند که خودشان انتخاب کنند، عناصر معتقد به این سرزمین را انتخاب می‌کنند و کسانی که در موضع نمایندگی واقعی مردم می‌نشینند بی‌شک از حقوق این ملت دفاع می‌کنند. نمونه‌ی آن مجلس‌های اول و دوم و سوم و چهارم است، اما هنگامی که انتخابات از شکل واقعی‌اش خارج می‌شود، کسانی که وارد مجلس می‌شوند به خواست صاحبان قدرت و دولت کار می‌کنند و نه به خواست مردم.
ملت ایران از دیرگاه به دنبال نوعی اساس حکومتی بودند که دارای چفت و بست باشد یعنی مطلقه نباشد، طوری که همه‌ی امور را یک شخص در اختیار داشته باشد و هیچ مانعی در راهش نباشد. نظام اجتماعی ایرانیان از گاهِ کهن، بر پایه‌ی شورا بود، یعنی در سطوح کوچک در دِه، تمام مردانی که می‌توانستند جنگ‌افزار حمل کنند، در محل شورا حاضر شده و با رأی یک‌سان تمام امور را اداره می‌کردند. البته با برداشت امروزی که زنان حق رأی دارند در تضاد است، ولی باید در نظر داشت که فلسفه‌ی آنان این بود که کسانی حق تعیین سرنوشت دارند که می‌توانند از آن سرنوشت با جنگ‌افزار دفاع کنند. اولین‌بار در دوران هوشنگ با نهادی به نام دستور یا دستوران روبه‌رو می‌شویم و به‌قدری این نهاد باعث پاک‌اندیشی می‌شود که نهاد پادشاهی پالوده می‌گردد:

 مر او را یکی پاک‌دستور بود / که رایش ز کردار بد دور بود
 همه راه نیکی نمودی به شاه / هم از راستی خواستی پایگاه
 چنان شاه پالوده گشت از بدی / که تابید از او فرّه ایزدی

بنابراین می‌بینیم که در زمان هوشنگ که تاریخ آن به 5600 تا 6000 سال پیش از میلاد (کمابیش 6200 تا 6600 پیش از هجرت) می‌رسد، نهادی به‌نام دستور وجود می‌آید که در امور، پادشاه را راهنمایی می‌کند و به او اندیشه‌ی ‌نیکی را منتقل کرده و سعی می‌کند تا اندیشه‌ی بدی را از او دور کند. حال این فره ایزدی که به آن اشاره شد، یعنی چه؟

به گمان من یعنی این‌که مردم پادشاه را پذیرفتند، چون این فرّ به‌طوری که عرض خواهم کرد از آنِ مردم است. مردم ایران چون تمام چیزهای نیک را ایزدی می‌دانستند، بنابراین فرّه را هم گفته‌اند فرّه‌ِ ایزدی. اما این شاید نوعی نهاد اختیاری بوده است، اما این‌که تا چه حد قدرت داشته معلوم نیست به‌طوری که در زمان جمشید می‌بینیم که نهاد دستور، دارای چنان قدرتی نیست تا در برابر مَنی کردن جمشید بایستد. وقتی کشور در دوران جمشید به یک رفاه بزرگ می‌رسد، ‌می‌بینیم که این شخص از قالب یک شخص فرّه‌مند و پادشاهی که در راه ملت است خارج شده و به یک خودکامه (مستبد) تبدیل می‌شود و فردوسی این فراگشت را این‌طور عنوان می‌کند:

مَنی کرد آن شاه یزدان‌شناس / ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
چنین گفت با سال‌خورده‌مهان / که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید / چو من نامور، تختِ شاهی ندید
جهان را به‌خوبی من آراستم / چنان گشت گیتی که من خواستم
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست / که گوید که جز من کسی پادشاست
شما را ز من هوش و جان در تن است / به‌من نگرود هر که آهِرمَن است

اگر بخواهیم از واژگان امروزی یاری بگیریم، دیگر نمی‌توان گفت که هر که با ما نیست اهریمن است، باید بگوییم: ضد انقلاب است، نوکر امپریالیسم است یا دست‌پرورده‌ی بیگانه. واژگان امروز این است. در اتحاد جماهیر شوروی هم واژگانی داشتند مانند ضد طبقه‌ی کارگر، سرمایه‌دار و غیره. این واژگان همه مانندِ اهریمنِ دوره‌ی جمشید است.

گر ایدون که دانید من کردم این / مرا خواند باید جهان‌آفرین (یعنی من دیگر مطلقم)
چو این گفته شد فرّ یزدان از او / گسست و جهان شد پر از گفت‌وگو

با این دو اشاره می‌بینیم که این انسانی که تا دیروز در راه مردم بود، با بزرگ و کوچک به نرمی سخن می‌گفت، فره‌مند بود و مردم را از خود می‌دانست، ‌یک‌باره تغییر راه می‌دهد و نه تنها با مردم، بلکه با این سال‌خورده‌مهان یعنی همان «نهاد رایزنی» و شورا هم به صورتی که گفته شد، ‌برخورد می‌کند و این باعث می‌شود تا مردم از او جدا می‌شوند. در حقیقت من اعتقاد دارم که فرّ یزدان عبارت است از همان اقبال و رأی مردم و در حقیقت این فرّ همان مردم است، همان چیزی است که حافظ از آن صحبت می‌کند و می‌گوید:

ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع / به حکم آن‌که چه شد اهرمن، ‌سروش آید

یعنی مجموع، سروش است و تفرقه، اهریمن. ترجمه‌ی آن به عربی می‌شود: «یدالله مع الجماعه» (دست خداوند با مردم است)، و مردم، خودشان دست خداوند هستند. این مفهومِ فرّ را با یک ظرافت خاصّ، پدربزرگان ما در مجلس یکم که به تحقیر به آن‌ها بقال‌ها و علاف‌ها می‌گفتند در اصل 35 قانون اساسی عنوان کرده‌اند: «سلطنت، ودیعه‌ای است که به موهبت الاهی از طرف ملّت به شخص شاه اعطا شده». این اصل می‌گوید: پادشاهی، فّره‌ی ایزدی است که از طرف ملت (صاحب فرّ) به شخص شاه (گیرنده‌ی فر یا فره‌مند) ودیعه شده است و این مفهوم را می‌رساند که این فّر از آن ملت است که در اختیار پادشاه قرار داده. ملت برای چه این کار را می‌کند؟ در راه آرمان‌هایش، در راه خوبی‌ها ونیکی‌ها، هیچ‌کس، کسی را برای راه زشتی، پلیدی و جنایت انتخاب نمی‌کند. این یک ودیعه است، بر این‌پایه صاحب ودیعه هر لحظه بخواهد، می‌تواند ودیعه را پس بگیرد و این فراگشتی است که در طول تاریخ شاهد آن بوده‌ایم.

در دوره‌ی اشکانیان که یکی از شکوه‌مندترین دوران‌های تاریخ ایران است چه از نظر کشوری، چه از نظر نظامی و آزادگی دینی و...، سامانی برپا می‌شود و به نهاد «دستور»، شکل می‌دهد به‌طوری که راه‌بُردی و کاربردی باشد و شورایی تشکیل می‌شود به نام مهستان. خودِ شورای مهستان از دو شورا تشکیل می‌شود: یکی، شورای فرزندان ذکور خاندان سلطنت است - زمانی که به سن بلوغ می‌رسیدند – که چه پادشاه موافق بود و چه مخالف، آن‌ها به عضویت شورا در می‌آمدند. دیگری عبارت بود از شورای بزرگان. اگر آن تاریخ یعنی 300 پیش از میلاد را در نظر بگیریم، امکان این‌که رأی‌گیری‌ای گسترده در کل کشور انجام شود وجود نداشت، بر این‌پایه بزرگانی که در مناطقی صاحب‌نفوذ و قدرت بودند و این قدرت هم ناشی از داد و مردم‌داری ایشان بوده است، شورای بزرگان را تشکیل می‌دادند. این دو شورا در حقیقت پادشاه را تعیین می‌کرد و فقط یک محدودیت برای ایشان وجود داشت که شاه باید از خاندان اشکانی باشد ولی به این صورت نبود که حتماً پسر نابخرد پادشاه را به شاهی برگزینند. اگر پادشاه، پسر شایسته‌ای نداشت به سراغ برادرش می‌رفتند و اگر او هم شایسته نبود آن‌وقت فرد دیگری را از یکی از خاندان‌های اشکانی بر می‌گزیدند. آن‌ها بر کار پادشاه نظارت کامل داشتند تا از راه داد و آنچه که مردم می‌خواهند، خارج نشود. البته نهاد پادشاهی بعد از آن‌که استقرار پیدا می‌کرد و خزانه‌ی کشور را در دست می‌گرفت، رفته‌رفته مَنی می‌کرد و خودش را یگانه قدرت احساس می‌کرد، این‌جا بود که برخورد میان مهستان و نهاد پادشاهی به وجود می‌آمد.
این به این جهت بود که دوباره هم‌چون زمان ضحاک، مردم مجبور به انقلاب نشوند، چون هر انقلاب، با خود مشکلات بسیار به‌بار می‌آورد. اگر این نهاد نبود، مردم هم در زمان اشکانی مجبور بودند که انقلاب کنند یا مانند دوره‌ی ساسانی که آن‌قدر بد عمل می‌شود تا مشتی عرب بتوانند کشور را بگیرند. این بود که خودِ این افراد و شمشیر این افراد، کار می‌کرد و نمی‌گذاشتند تا خون‌ریزی عمومی در کشور راه افتد. درست از روی مهستان ما، رومی‌ها سنا را ساختند. سنا وظیفه داشت تا نگذارد کنسول‌ها، دیکتاتور شوند و اگر خودکامه می‌شدند ابتدا اخطار می‌گرفتند و اگر امتناع می‌کردند، کار به آنجا کشید که او را می‌کشتند، همان‌طور که سزار را کشتند.
شکسپیر چون نتوانسته بود عمق مسأله را درک کند در نمایش‌نامه‌ی معروف سزار، جمله‌ای را عنوان کرده که معروف هم شده است. وقتی سناتورها با هم خنجرشان را به سزار می‌زنند، سزار پسر خوانده‌ی خود بروتوس را هم میان آنان می‌بیند و می‌گوید: «تو هم، بروتوس!» البته بروتوسِ سناتور وظیفه‌ی دیگری دارد، درست است که پسر خوانده‌ی سزار است ولی او وظیفه دارد تا نگذارد که کنسول‌ها تبدیل به دیکتاتور شوند و حالا سزار، دیکتاتور شده و باید کشته شود. شکسپیر نمی‌دانست که وظیفه‌ی بروتوس بود که وی را بکشد، همان‌طور که وظیفه‌ی مهستان بود تا هر وقت پادشاهی از راه برمی‌گشت و تمکین نمی‌کرد اورا به قتل می‌رساند. به هر حال این چیزها در تاریخ ایران بود و متأسفانه حکومت ساسانی آمد و دین و دولت را با هم آمیخت و سرانجام ایران را به آن فاجعه رساند.

در دوره‌های بعد هم ما این نهاد‌ها را می‌بینیم، در دوره‌ی صفویان و در دوره‌ی پادشاهی افشار. نادر، مجلسی ملی را در دشتِ مُغان بر پا می‌کند که در آن نمایندگان وجوهِ طبقات ایران حضور داشتند و آن‌ها شاه را انتخاب می‌کنند.

ایرانی‌ها همیشه به دنبال نهادی بودند که بتواند قدرت پادشاه را محدود کند و سرانجام این کار را در مشروطیت توانستند با موفقیت انجام دهند.