زبان پژوهی

ماجرای مفرد و جمع

برگرفته از مجله نشر دانش، سال نهم، شمارهٔ اول، آذر و دی 1365. باز نشر در کتاب دربارهٔ زبان فارسی زیر نظر دکتر نصرالله پورجوادی، صفحه 48 تا 59.


دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن


چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مبادا این جمع را یارب غم از باد پریشانی

«حافظ»

مقالهٔ استاد فقید، مجتبی مینوی، در شمارهٔ پنجم سال ششم نشر دانش (ترجمهٔ آقای ابوالحسن نجفی) دربارهٔ جمع و مفرد، اصل مهمّی از دستور زبان فارسی را یادآور گردید. امّا برای شخص من مفهومی افزون‌تر از معمول داشت، زیرا همین چند ماه پیش بر سر این موضوع مورد مؤاخذهٔ یکی از خوانندگان دانشور خود قرار گرفته بودم. این دوست ناشناخته که متأسفانه نامه‌اش امضا نداشت، با نقل چند جمله از ترجمهٔ من از آنتونیوس و کلئوپاترای شکسپیر، ایراد کرده بود که چرا فعل در آنها به صورت جمع آمده است.

اکنون با ملاحظهٔ این مقاله، بهانه‌ای به دست افتاد تا آنچه را که دراین باره استنباط می‌کنم بر قلم آورم.

اوّل از همه باید گفت که تاکنون جواب دقیق و روشنی به این مسئله جمع و مفرد داده نشده است و چنین می‌نماید که اگر مرحوم قزوینی هم به سؤال مینوی در این باره پاسخ نداده است برای آن بوده که خود او به اصل مسلّم قانع کننده‌ای اطمینان نداشته است. البته حرف بر سر بی‌جان و مفهوم معنوی است، و گرنه در مورد جاندارها تکلیف روشن است. همان گونه که مرحوم مینوی هم اشاره کرده است در مورد غیر جاندارها اصل دستوری آن است که فعل، فاعل جمع را همراهی نکند، مگر به استثنا، استثنای مهم آن است که به فاعل شخصیّت یا رفتار جاندار بخشیده شده باشد. در همین جاست که بگومگو و اختلاف نظر پیش می‌آید. کی و کجا و چگونه می‌توانیم تعیین بکنیم که حالت جان بخشیدگی در کار است؟ دقیقه‌ها و ظرایف یک زبان بیشتر از آن است که به آسانی بتوان بر سر یک خطِّ مرزیِ دقیق توافق کرد. گذشته از این، تموجها و طپشهایی که به نحو مضمر در زبان جریان دارند و باید به نوعی نموده شوند، چه می‌شوند؟

 

طرح اجمالی موضوع

فارسی نیز مانند هر زبان دیگر در صد سال اخیر، به حکم ضرورت و در برخورد با فرهنگهای دیگر، در معرض تحوّل بوده است. نه تنها لغتهای تازه مورد نیاز قرار گرفته، بلکه ساختمان زبان نیز از تأثیرپذیری مصون نمانده است. ولی موضوع فعل و فاعل که مورد بحث ماست، در دایرهٔ روش سنتی زبان تغییر نیافته. آنچه تغییر کرده گرایش کلّی زبان است که به طرف وضوح و تدقیق بیشتر پیش می‌رود. فی‌المثل در خانه‌ای که سه نوع سنگ به کار رفته است، اگر به سنگ کار بگوییم: سنگها از جا کنده شد، او فقط متوجّه یک نوع سنگ می‌شود، پس برای آنکه هر سه نوع را تفهیم کرده باشیم، ناچاریم بگوییم سنگها از جا کنده شدند.
زبان با نیاز های قوم خود که همراه با سیر زمان تغییر می‌کند دمساز می‌گردد. اگر تغییر در جهت انحطاط بود، به انحطاط می‌گراید، و اگر در جهت پیشرفت و شکفتگی، رو به گشایش می‌نهد. تحول در هر حال، گریز ناپذیر است، آنچه مهم است آن است که به نحو موقر و مطلوب صورت گیرد و نه سبکسرانه.

اکنون این سؤال را پیش از وارد شدن به موضوع پیش آوریم که اصولاً چرا زبان فارسی، برخلاف منطق معمول، و برعکس بسیاری از زبانهای مهم دنیا، عدم تبعیّت فعل از فاعل جمع را در مورد بی‌جانها پذیرفته است. چنین می‌نماید که آنها را عنصر یا مادّهٔ واحدی تصوّر می‌کرده، واجد خاصیت مشترک و فاقد اراده. وقتی گفته می‌شود پنجره‌ها، عملکردش با یک پنجره تفاوتی ندارد، همین گونه برگها، یا سوزها، ولی اگر چنانچه تعدد یا تفاوت عمل احساس گردد در این صورت موضوع فرق می‌کند.

اکنون فهرست‌وار ببینیم که استثناهای فاعل جمع غیر ذی‌روح کدام است:

1) آنجا که شخصیّت انسانی یا حرکت و رفتار به شی‌ء می‌بخشیم.

2) آنجا که تنوّع یا تفاوت عمل در فاعلِ جمع باشد.

3) آنجا که در اسم جمع خاصیت انفراد دیده شود.
بر این سه وجه، که مورد قبول دستور‌نویسان است، باید مورد دیگری را هم اضافه‌ کرد:

4) آنجا که لزوم تأکید یا تصریح و تدقیق در کار باشد یا روال عبارت حکم کند.
مورد اول روشن است زیرا شی‌ء بی‌جان به نحو مصنوعی به جای جاندار نشانیده  می‌شود، و آن در موقعی است که عمل یا صفتی که به آن نسبت داده می‌شود در شأن جاندار باشد. می‌گوییم: برگها با وزش نسیم زمزمه می‌کرده‌اند (نه می‌کرد):

از کوه برشدند خروشان سحابها
غلتان شدند از بر البرز آبها
دوشینه بادهای تر از سوی بوستان
بر روی گل زدند سحرگه گلابها
(محمود خان ملک‌الشعراء)

در فعلهای برشدن، غلتان‌شدن، وزدن، عمل انسانی دیده می‌شود.

یا:

صد هزارند ولیکن همه یک نور شدند
شمعها یک صفتند ار به عدد بسیارند (سعدی)

اگر هیچ یک از این منظورها در کار نباشد، فعل جریان عادی خود را طی می‌کند:

دانهٔ فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه
هردو جانسوز است امّا این کجا و آن کجا؟ (امثال و حکم)

سیگار بی‌تقلّب و ناز پریرخان
این هر دو در کشاکش دوران کشیدنی است (ناشناس)

گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد (انوری)

«بسیار عجایب در پرده است که اگر زندگانی باشد، آورده‌ آید» (تاریخ بیهقی، ص196).

هرچه عیان بود نهان آمدند
هرچه نهان بود عیان آمدند (مولوی)

در این جا برای فاعل واحد، دو فعل متفاوت مفرد و جمع آمده است. تفاوت آن است که در فعل دوم، تحرّک راه پیدا کرده است و «هرچه» که در مبتدا کلّی است در خبر تجزیه می‌شود. شخصیّت انسانی می‌تواند در فعل مضمر باشد و یا با قرینه‌ای القاء گردد:

خرّم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند (مولوی)

در این جا ایهامی میان رسیدن میوه و از راه رسیدن آن است.

یا:

بالای هفت چرخ مدوّر دو گوهرند
کز نور هر دو عالم و آدم منورند
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما
این شهره شمعها که بر این سبز منظرند (ناصرخسرو)

حرکت و نورافشانی به آنها جان بخشیده است.

مورد دوم، تنوّع و تفاوت عمل: در این مورد گاه دو فاعل ماهیّت متفاوت و یا متعارض دارن، مانند:

مرا مگوی نصیحت که پارسائی و عشق
دو خصلت‌اند که با یکدیگر نیامیزند (سعدی)

«دولت و ملّت [ ملّت به معنای مذهب ] دو برادرند که به هم بروند و از یکدیگر جدا نباشند» (تاریخ بیهقی، ص 582).

«اعتقاد من همه آن است که بسیار از اینها [ یعنی خیرات و مبرّات ] برابر ستمی که بر ضعیف کنند نیستند» (تاریخ بیهقی، ص 413). یا تفاوت در فاعلها چنان باشد که مستلزم عمل مستقلّی در فعل گردد:
می‌گوییم: گله و گیاهها در کنار هم روئیده بودند. (هریک عمل مستقلّی انجام می‌دهد).

ولی می‌گوییم: گل و گیاه از صحنهٔ باغ محو شد. (دستخوش سرنوشت مشترک).
«طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است» (تاریخ بیهقی، ص348).

مفرد به علّت منشأ مشترک و نتیجهٔ مشترک
آن کو جدا کند به خرد جوهر از عرض
داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند (ناصرخسرو)

تفاوت مستلزم جمع شده است.

مورد سوم، چون در اسم جمع خاصیت انفراد دیده شود:

سپاهش همه زو توانگر شدند
از اندازهٔ کار برتر شدند(یکایک آنها) (فردوسی)

هرگز جماعتی که شنیدند سرّ عشق
نشنیده‌ام که باز نصیحت شنیده‌اند (سعدی)

خوش برآ با غصّه ایدل کاهل راز
عیش خوش در بوتهٔ هجران کنند (حافظ)

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کُشد
زُمرهٔ دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند (حافظ)

سپاه از لب آب برگاشتند
بفرمود تا رود بگذاشتند (فردوسی)

سپاه الانی شدند انجمن
بزرگان و فرزانه و رایزن (فردوسی)

برعکس، فعل به صورت مفرد می‌آید، اگر شامل حال همهٔ فاعلها به نحو مشترک و یکسان شود:

سپاه از تو دارد همی پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست (فردوسی)

سپاه دو لشکر برآمد به جوش
به چرخ بلند اندر آمد خروش (فردوسی)

حتّی ممکن است آحاد متفاوت فاعل به صورت اسم جمع محسوب شوند، زیرا کلیّت و نتیجه مطرح است:

همه دیو دد بُد به فرمان اوی
سراسر جهان بُد به پیمان اوی (فردوسی)

در اینجا توضیح یکی دو مورد اختصاصی را لازم می‌داند: فعل می‌تواند به فاعلهای متفاوت جداجدا برگردد:

سپاه آمد و موبد موبدان
هرآنکس که بود از رد و بخردان (فردوسی)

یعنی سپاه آمد و موبد موبدان نیز آمد. نیز:

پسر هست و پوشیده رویان بسی
چنین خسته و بستهٔ هر کسی

فعل هست، پسر و بسی (پوشیده رویان) را جدا جدا شامل می‌شود.

مورد چهارم، تأکید و تدقیق: این یک از سایر موارد پیچیده‌تر و بی‌قاعده‌تر است، زیرا بر‌حسب سلیقه، و خواست نویسنده می‌تواند تغییر بکند.

نویسنده، یا گوینده برای آنکه موضوعی را به تأکید یا تصریح بگذارد، حق دارد که قاعدهٔ «بی‌جان و مفرد» را شکسته، فعل را به جمع بیاورد، بخصوص که مرز میان حرکت و سکون بسیار نامشخص است و با نوک قلم نویسنده می‌تواند جا به جا شود. همچنین بسته به آن است که اجزای یک عنصر کار بکند یا تمامیّت آن. از این روست که می‌گوییم روزها رفت: روزها ‌گر رفت، گو رو باک نیست ... منظور یک مجموعهٔ زمانی است. در مقابل می‌گوییم: روزها از پی یکدیگر رفتند، و منظور یکایک مجزای آنهاست. موضوع تأکید و تصریح در نثر امروز بسیار اهمیّت دارد زیرا ما ناگزیریم که مفاهیم تازه‌ای را به بیان آوریم که گذشتگان ما از آن بی‌نیاز بودند. گذشتگان می‌توانستند به کلیات اکتفا کنند، ولی ما از جهت دقّت بیان به جزئیات محتاجیم. رعایت خشک و دقیق قاعدهٔ جاندار و بی‌جان زبان را لهیده و بی‌رمق می‌کند و آنگونه که باید توجّه خواننده به مفهوم جلب نمی‌شود. منظورم این نیست که اساس قاعدهٔ زبان فارسی را برهم بزنیم، منظور آن است که دست نویسنده باز بماند تا هر جا خواست که قدرت القائی و تأثیر کلام خود را محفوظ بدارد، بتواند. گذشته از این، هر مفهوم دارای دقیقه‌ها و ظرافتهای مضمر و آشکاری است که باید حتی‌الامکان حقّ آنها را مرعی داشت. فعل مفرد، عمل یک لحظه، یکجا و یکسان را می‌نماید:

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم
کرد آن رنجور را ایمن زبیم (مولوی)

یا می‌گوییم: شاخه‌ها با آمدن تگرگ می‌خمید (همه با هم و یک زمان).

امّا: شاخه‌ها با آمدن تگرگ آهسته آهسته می‌خمیدند (حرکت تدریجی و ناهمراه).

در جملهٔ دوم اگر فعل مفرد به کار بریم غیر طبیعی می‌نماید.

می‌گوییم: موهایش بر شانه فرو ریخت
ولی می‌گوییم: موهایش از هر طرف بر شانه‌ها فرو ریختند.

اگر در مثال دوّم فعل را مفرد بیاوریم، نا‌به‌جا نیست ولی قدرت القایی و تصویری عبارت را گرفته‌ایم زیرا موی، حرکت چندگانه داشته است.

مثال دیگر:

با آمدن یوسف دستها به جای ترنج بریده شد. (عمل همراه و یکزمان).
امّا: با آمدن یوسف دستها به جای ترنج یکایک بریده شدند. (عمل ناهمراه).
با آمدن یوسف کاردها به جای ترنج در دستها فرو رفت.
امّا: با آمدن یوسف کاردها بی‌اندک مقاومتی در دستها فرو رفتند.
در مثال دوّم ناگزیر جمع آوردیم زیرا کلمهٔ «مقاومت»، چاشنی اراده‌ای به موضوع می‌بخشد:

منظور نشان دادن دقیقه‌های معنوی است که با اندک تفاوت مفهوم، صورت فعل را تغییر می‌دهد. این امر نه تابع قاعده بلکه تابع روال و روح زبان است. مثال دیگری بیاوریم و این مبحث را ختم کنیم:

1) شاخه‌ها از گرانی بار شکست. (فعل مفرد)
2) پیش از آنکه میوه‌ها برسد شاخه‌ها شکست. (دو فعل مفرد)
3) بادها نگذاشتند که میوه‌ها برسد. (جمع و مفرد، زیرا در قسمت اوّل جمله، اراده مداخله دارد)
4) بادها نگذاشتند که میوه‌ها مزهٔ رسیدن را بچشند. (هر دو جمع، اراده)
5) موضوع روال عبارت نیز در تعیین نوع فعل مهمّ است، وقتی می‌گوییم: سگها گشاده بودند و سنگها بسته، برای جماد نیز فعل جمع آورده‌ایم. به تبع اوّلی.
می‌گوییم: برگها پایمال شد (مفرد) ولی اگر بگوییم: صدا از برگهایی که در زیر پای پایمال می‌شدند برمی‌خاست، همین عبارت «صدا برخاستن» ما را ناگزیر به فعل جمع می‌کند.

«یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مُشرف‌اند» (تاریخ بیهقی، ص 50).
در این جا دل و جگر و معشوق هر سه یکی است، یعنی طغرل که حاجب یوسف سبکتکین، عموی مسعود غزنوی بود، و برای تأکید به جمع آورده شده است.
البته، همهٔ این تفاوت کردنهایی که گفته شد ناظر به نثر ادبی و غیر فنی است، یعنی آنجا که تخیّل و تصویر و تشبیه مجال خود نمایی می‌یابد، وگرنه در بیان مقصود عادی، چون کتاب معدن شناسی، یا نجوم یا اقتصاد، رعایت قاعدهٔ جاندار و بی‌جان خیلی آسانتر می‌شود.

در نوشته‌های ادبی، دست نویسنده را – اگر لایق نام نویسنده باشد – نمی‌شود بست. او هر لحظه، جان می‌دهد و جان می‌گیرد، و بدین سان، گشاد و بست فعل نیز در دست او می‌ماند. شاید از لحاظ دستوری این نقصی در زبان فارسی شناخته شود. زیرا تکلیف روشن نیست، ولی از جهت دیگر حسن است، زیرا قدرت شاعرانهٔ وسیعی به زبان می‌بخشد و همکاری گرمی، میان خواننده و نویسنده ایجاد می‌کند.

 

سه اشاره دربارهٔ یادداشتهای مرحوم مینوی

این نکتهٔ مهم را یادآوری کرده‌اند که گاهی فعل به صورت مفرد می‌آید. ولو فاعلِ جمع انسان باشد، و دو مثال آورده‌اند: «دو هزار سرباز به مدد او رسید». «همینکه فیلها از هند رسید». ولی قاعده‌ای ارائه نکرده‌اند.
چنین می‌نماید که، هر جا کلیّت و نتیجه مطرح باشد و عدد اعتباری نداشته باشد، فعل مفرد به اعتبار کلیّت می‌آید.
در مثالهای فوق کلیّت امر، یعنی رسیدن مهّم است، تعداد هرچه هست گو باش. در تاریخ بیهقی آمده است: «این است علی و روزگارش و قومش که به پایان آمد». در این جمله سه فاعل است، که اگر با فعل مفرد آمده‌اند برای آن است که هر سه اجزای یک کلّ می‌شوند. می‌گوییم «غلامان آزاد شدند» ولی «به میمنت این عروسی، هزار کبوتر آزاد شد» یا «برای رساندن پیام، ده کبوتر نامه‌بر به پرواز آمد». در هریک از این موارد نه تعداد فاعل، بلکه نتیجه و کلیّت عمل مطرح است.
دیگر آنکه این دو بیت عمادی:

معتبر نیست سال در مسند
بذل و دینار و رای معتبرند
در تمنای تو عمادی را
آب چشم و خروش ماحضرند

و نیز این بیت عبدالواسع جبلی را:

آثار تو در دین حنیف‌اند قواعد
افعال تو در ملک منیف‌اند قوانین

اشتباه پنداشته نوشته‌اند «فعل باید مفرد بیاید».

شاید بتوان محملی برای این جمع آوردن یافت. چنین می‌نماید که فعل جنبهٔ تأکید و تصریح دارد، و نظیر این حالت در زبان فارسی کم نیست. گذشته از این در «آثار» و «افعال» بیت عبدالواسع اگر ماهیت متفاوت بود، چگونه بتوان آن را به فعل مفرد ادا کرد؟ بخصوص که نتیجه نیز متعدّد است. یعنی قواعد و قوانین از آنها پدید آمده، نه قاعده و قانون.

و امّا بیت حافظ:

همّت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که زبند غم ایّام نجاتم دادند

گمان می‌کنم که در تعبیر آن تسامحی رخ‌داده است. چنین گرفته‌اند که فاعل اصلی بیت «همت حافظ ...» است، و در این صورت معنی آن چنین می‌شود: همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که مرا از بند غم نجات دادند، و حال آنکه فاعل اصلی همان فاعل مجهول است که ابیات هشتگانهٔ غزل را در بر می‌گیرد: دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند ... هیچ دلیلی نیست که ناگهان در بیت آخر فاعل تغییر کند و روال عبارت نیز چنین حکمی ندارد. بنابراین «بود» معنی «وجود داشت» و «موجب‌گشت» به خود می‌گیرد، و مفهوم بیت این می‌شود: «به یمن همّت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که «آنان» مرا از بند غم نجاتم دادند» و به این حساب فعل «بود» از جهت کلیّت و نتیجه مفرد افتاده است.

 

نامهٔ یک دوست زبان فارسی

اکنون پیش از ختم کلام، بیاییم بر سر نامه‌ای که در آن بر عباراتی از ترجمهٔ آنتونیوس و کلئوپاترا ایراد گرفته شده بود، زیرا به روشنتر شدن موضوع کمک می‌کند. جمله‌های نقل شده اینهاست:

1) تاریخ و تخیل به هم آمیخته شده‌اند. (ص3)
2) عوامل افول که ریشه‌شان در خود اوست از هرسو او را در میان گرفته‌اند. (ص 9)
3) جزیره‌ها و مُلک‌ها مانند سکّه‌های سیم از کیسه‌اش فرو می‌ریزند. (ص 13)
4) در نزد او فرمانروائی و جوانی و کامیابی و زیبائی به هم بسته‌اند. (ص 12)
5) مُلک‌ها خاکی بیش نیستند. (ص 21)
6) اکنون کجایند مسخرگی‌هایت؟ (ص 23)
7) آیا موهای بور او از موهای خرمائی ماری زیباتر نیستند؟ (ص 29)
8) در حالی که سرچشمه‌های فکری فرانسه و انگلیسی به هم نزدیک‌اند. (ص 32)

به نظر نویسندهٔ نامه همهٔ این فعلها می‌بایست به مفرد آورده شود. امّا دلایلی که من برای آوردن جمع داشته‌ام اینهاست:
1) دو یا چند چیز که به هم آمیخته شوند، برای نشان دادن تفاوت میان آن دو و رعایت تدقیق، فعل جمع ترجیح دارد، سعدی آورده است:

مرا مگوی نصیحت، که پارسایی و عشق
دو خصلت‌اند که با یکدیگر نیامیزند

2) در میان گرفتن عمل ارادی است و فعل را ناگزیر به جمع بودن می‌کند. هر سو نیز به کمک آن آمده است.
3) جزیره‌ها و مُلک‌ها تعدّد و تفاوت ایجاد می‌کنند، و فعل «فرو ریختن» تنها در حالت جمع می‌تواند تشبیه و تجسّم را بنمایاند.
4) فرمانروایی و جوانی و کامیابی و زیبایی، چهار امر متفاوت و گاه متناقض‌اند، و جز با فعل جمع ترکیب آنها نمایانده نمی‌شود.
5) فعل «نیستند» به مُلک‌ها برمی‌گردد، و با توجه به وسعت و تنوع قلمرو روم در آن زمان، می‌بایست تعدّد مُلک در فعل نمودار بماند، و گرنه عبارت بی‌روح می‌شد.
6) با آوردن کلمهٔ «کجا» به «مسخرگی» جان داده شده است. یعنی کجا رفتند؟ از بود به نابود گراییدند. اگر بگوییم کجاست مسخرگیهایت؟ معنیش این می‌شود که گم شده است و حال آنکه نابود گردیده.
7) سرچشمه‌های فکری حالت زنده دارند، و فعل «نزدیک بودن» نیز جمع را تقاضا می‌کند. چنانکه همه روزه می‌گوییم: «این ده و آن ده به هم نزدیک‌اند»، اگر بخواهیم فعل مفرد به کار ببریم می‌گوییم: «این ده به آن ده نزدیک است».

تنها موردی که به نظر من حق با نویسندهٔ نامه است، مورد هفتم است. در آنجا ترجیح می‌داشت که مفرد به کار برده شود که از زیردست من در رفته است.
موضوع مفرد و جمع در زبان فارسی، مستلزم بحث بسیار مفصل‌تری است و این مختصر تنها یادآوری و اشاره است.

نتیجه‌گیری‌ای که از این بحث دارم دو نکتهٔ اصلی است: یکی آنکه دستور زبان فارسی را تنها از شعر نمی‌توان استخراج کرد (که متاسفانه این تمایل بوده‌ است، چون آسانتر است)، چه، زبان شعر مقتضیات و ضرورتهایی دارد که با زبان نثر متفاوت می‌شود.

دوّم آنکه تحوّل زبان و نیازهای امروزی آن را از نظر دور نداریم. باید راه را بر گسترش و تصریح و تدقیق باز نگه‌داشت، و از این وسواس خشک که همواره پا جای پایِ گذشتگان بگذاریم بیرون آمد، همان گونه که در مقابل، از قُبح ترکتازی بی‌سوادها و متفننّها در به کار بردن جملات بی‌فعل و شکسته و بسته و مغشوش نیز نباید غافل ماند.

بر سرهم باید گفت که زبان فارسی برحسب ساخت و خصلت خود و از آنجا که نطفهٔ شاعرانه دارد، و اندیشهٔ ایرانی به جانب اشراق گراینده است، تا اندازه‌ای نسبت به دستور و نظم سرکشی داشته است، بدان گونه که از آغاز ایجادش تاکنون، از شاعر و نویسنده احدی را نمی‌توان نام برد که نوشته‌اش از لحاظ مُرّ دستوری بی‌عیب باشد، حتّی ادبای معروفی که خود دستور نویس بوده‌اند. باید بیشتر مراقب بود که چنین زبانی دستخوش هرج و مرج نشود. راهش راه باریکی است و توفیقش در درجهٔ اوّل بسته به آن است که فکر در نزد ایرانی رو به بالیدگی داشته باشد و نه برعکس.
من هرگز در این وادی نبودم که به حریم دستور وارد شوم. مقالهٔ مینوی بیدارگرِ همّت گشت؛ روانش آرمیده باد که دانشمند کم‌نظیری بود.*

 

* چون مرحوم مینوی مشکل خود را با قزوینی، به عنوان شایسته‌ترین فرد در میان گذاشته است (و درواقع این مرد بزرگوار در دقتِ وسواس گونه‌ و امانت و وسعت اطلاع و احاطه بر متون و علاقه به زبان فارسی، سرآمد روزگار خود بود) من نیز در اینجا چند جمله از مقدمهٔ او را بر دیوان حافظ می‌آورم که متضمن همین مفرد و جمع است. در این مثالها باریکی و پیچیدگی موضوع بهتر نموده خواهد شد. چنانکه می‌بینید حرف بر سر نسخهٔ خطی حافظ است:
به صورت مفرد:
1) چند نسخه که از همهٔ نسخ دیگر نزدیکتر به عصر مؤلف باشد.
2) زیرا بالطبع نسخ مزبور از تغییرات و تبدیلات بی‌شمار مصون است.
3) نسخی که بسیار به عصر او نزدیک باشد، یعنی مثلاً نسخی که در ظرف قرن نهم کتابت شده باشد.
4) گویا این الحاقیات تصاعدی در آن اوان به سرحد کمال و نصاب خود رسیده بوده است.

به صورت جمع:
5) نُسخی که معاصر یا قریب‌العصر با خود مؤلف یا شاعر باشند.
6) چند نسخه که فوق‌العاده قدیمی و حتی‌المقدور ... نزدیکتر به عصر خواجه باشند.
7) و سایر نُسخ متأخره را که به صفت مذکور متّصف نباشند.
8) چهار نسخه از آنها را که فوق‌العاده قدیمی و نزدیک به عصر حافظ می‌باشند.
9) علاوه‌بر این که سه نسخهٔ مذکور با نسخهٔ «خ» ربطی ندارند.
10) در دنیا هیچ دو نسخه از دیوان حافظ با یکدیگر مطابقت ندارند.
چنانکه ملاحظه می‌شود در عبارتهای نقل شده گاهی جمع و گاهی مفرد آمده است و حال آنکه به ظاهر تفاوت محسوسی در میان آنها دیده نمی‌شود. پس چرا؟ قاعدةً باید موضوع ارتباط پیدا کند با روال عبارت و اینکه در فاعل جمع کلیت مطرح باشد یا تعدد.
در چهار مثال اول می‌بینیم که حالت و صفتی مشترک به نحو یکسان شامل همهٔ افرادِ جمع می‌شود و آنها را در حکم واحد قرار می‌دهد. شماره‌های 5 و 6 مشابه با مثالهای قبلی می‌نمایند. ولی از 7 تا 10 بیشتر تعدّد مورد نظر است، و سیاق عبارت نیز آنها را به جانب جمع بودنِ فعل سوق داده است. نتیجه آنکه گاهی باریکه‌ای بسیار نازک، کفه را به یکی از دو جانب جمع یا مفرد گرایش می‌دهد.

 


به کوشش: مجید شمس