داستان ایرانی

داستان کوتاه - پژواک داستانی

برگرفته از روزنامه اطلاعات


پدر و پسری از دامنه کوهی می‌رفتند. وقتی به سنگلاخی می‌رسند، پسر زمین می‌خورد و فریاد می‌زند.آآآآآآخ.

و‌آوایش‌در کوه پژواک می‌کند و دوباره به وی بر می‌گردد.

پسر در حالی که زخم پایش را می‌مالید، به دور و برنگاه کرد.

پدر دستش را گرفت و بلند کرد. گفت:«فریاد بزن تو انسان شجاعی هستی.» و پسر تکرار کرد، و کوه جواب داد: تو انسان شجاعی هستی.

پدر گـــفت:«حالا بلــند بگو من تحسینت می‌کنم.» و پسر چنین گفت و جواب شنید: من تحسینت می‌کنم.

پدر گفت:« حالا بگو ترسو » و پسر چنین کرد و پاسخ آمد:«ترسو،ترسو، ترسو...»

پسر به پدرنگاه می‌کند:« چه خبر است پدر؟»

پدر لبـــخند می‌زند:« مردم به این انعکاس صدا می‌گویند، ولی این صدای زنـــدگی است که برای هرکار، پاداش همان کار را می‌دهد، زیرا زندگی ما، بازتاب کارهای ماست.»

اکرم وفایی