داستان ایرانی

قصّه‌های شیرین ایرانی مرزبان‌نامه - غـــولِ چـاه

برگرفته از روزنامه اطلاعات

بازنویسی محمّدرضا شمس

مردی بود مسافر. از این شهر به آن شهر و از این ده به آن ده می‌رفت. روزی از کنار دهی عبور می‌کرد. چند تا بچّه سر چاهی سر و صدا راه انداخته بودند. به طرف بچّه‌ها رفت. بچّه‌ها مُشت مُشت سنگ توی چاه می‌انداختند. مرد را که دیدند، پا به فرار گذاشتند.

مرد جلوتر رفت و داخل چاه را نگاه کرد. صدای ناله می‌آمد. غولی تا سینه در میان سنگ‌های ریز و درشت فرو رفته بود و دست و پا می‌زد. مرد وقتی فهمید که او غول است، راهش را کشید و رفت. غول ناله کرد:

ـ کمکم کن.

مرد برگشت. با خود گفت: خدا را خوش نمی‌آید. او که به من بدی نکرده.

گشت. طنابی پیدا کرد. یک سر آن را پایین انداخت. غول، طناب را گرفت. مرد زور زد و با هر زحمتی بود، غول را بیرون کشید. غول با تعجّب مرد را نگاه کرد و پرسید: «نمی‌ترسی بخورمت؟»

مرد جواب داد: «نه! اگر می‌ترسیدم که کمکت نمی‌کردم.»

غول گفت: «معلوم است که آدم خوبی هستی. اگر روزی روزگاری به کمک احتیاج داشتی، صدایم کن.»

غول این را گفت و تنوره کشیده و به هوا رفت. مرد هم لقمه‌نانی گیر آورد و خورد و به راهش ادامه داد.

فردای آن روز، به شهر کوچکی رسید. در آن شهر، آهنگری با او دوست بود. به طرف خانه آهنگر رفت. کوچه‌ها خلوت بود و کسی او را ندید. جلو در خانه آهنگر ایستاد و در زد. آهنگر در را باز کرد و با دیدن او با خوش‌حالی فریاد زد و گفت: «چه خوب شد آمدی! بیا تو... بیا... الان برمی‌گردم!»

مرد، سطلی آب از چاه کشید و دست و صورتش را شست. بعد زیر سایه درختی نشست و منتظر ماند. ناگهان در خانه با سر و صدا باز شد و آهنگر با دو گَزمه وارد حیاط شد. مرد بی‌اختیار از جا بلند شد. آهنگر به گَزمه‌ها گفت: «خودش است. او همین الان از راه رسیده.»

مرد گفت: «خوب، آره. من همین الان از راه رسیدم. مگر چه شده؟»

امّا گزمه‌ها بر سرش ریختند و او را با خود بردند و توی سیاه‌چال انداختند.

مرد آن‌جا بود که فهمید آهنگر چه کلکی به او زده است.

درآن روز، ‌اوّلین کسی را که وارد شهر می‌شد،‌ برای دور کردن بلا، ‌قربانی می‌کردند. اگر هم کسی نمی‌آمد، قرعه می‌کشیدند. قرعه به نام هر کس می‌افتاد، او را قربانی می‌کردند. از قضا، قرعه به نام آهنگر افتاده بود.

آهنگر هم وقتی دوست مسافرش را دیده بود، فوری رفته بود به گزمه‌ها خبر داده و این‌طوری جان خودش را نجات داده بود. حالا قرار بود خون مرد را در میدان شهر بر زمین بریزند. ناگهان مرد به یاد غول چاه افتاد و او را صدا زد. غول در دم ظاهر شد:

ـ در خدمتم دوست من!

مرد، همه ماجرا را به غول گفت. غول چرخی به دور خود زد و گفت: «غصّه نخور! کارَت را درست می‌کنم. خدمت آن مرد آهنگر هم می‌رسم.»مرد خواست فریاد بزند که کاری به کار آهنگر نداشته باشد؛ امّا غول غیب شده بود.غول سراغ پسر حاکم رفت و وارد بدن او شد. پسر مریض شد. هر طبیبی آوردند، نتوانست پسرک را خوب کند.حاکم داشت از غصّه دق می‌کرد. یک‌دفعه پسرک به صدا درآمد و گفت: «فقط مردی که امروز به این شهر آمده و در سیاه‌چال است، می‌تواند مرا خوب کند.»

فوری کسی را پی مرد فرستادند. مرد آمد و دست بر پیشانی پسرک کشید و چیزهایی زیر لب گفت. غول به شکل بخار بی‌رنگی از گوش‌ها و دهان پسر حاکم بیرون رفت.

پسرک خوب شد. حاکم دستور داد چند کیسه طلا به مرد دادند.

مرد کیسه‌ها را گرفت و از قصر بیرون رفت. وقتی از شهر بیرون می‌رفت، مرد آهنگر را دید که مثل گربه‌ها میو میو می‌کرد.

بچّه‌ها او را دنبال کرده بودند و هو می‌کردند. مرد، غول را صدا کرد و گفت: ‌«با آهنگر کاری نداشته باش!»‌

غول گفت: »باشد!‌ امّا این آخرین باری است که به تو کمک می‌کنم. از این به بعد دیگر تو مرا نخواهی دید.»غول این را گفت و تنوره کشید و به هوا رفت.