داستان ایرانی

داستانهای تهران 7 - بازار بزرگ تهران

برگرفته از روزنامه اطلاعات

 

نویسنده: محمود بر آبادی / تصویرگر: شادی هاشمی

داستان تهران - بازار بزرگ تهران

خیلی وقت بود که مادر می‌خواست به بازار برود و وسایلی را که لازم داشت بخرد اما فرصت آن پیش نمی‌آمد. بهمین خاطر وقتی بچه‌ها گفتند ما را به بازار ببرید و پدر گفت: «من کار دارم و نمی‌توانم»، مادر جلو رفت و گفت: «من شما را می‌برم.»

بچه‌ها به هم نگاه کردند، گویی حرفی را که شنیده‌ بودند، باور نداشتند.

حمید گفت: «واقعاً؟»

پدر گفت: «چه اشکالی دارد، مادر از من هم بهتر آنجا را می‌شناسد.»

ستاره دوید و مادر را بغل کرد: «مامان خوشگل خودم!»سینا گفت: «باز این ستاره چشمش به مامان افتاد، خودش را لوس کرد.»

مادر گفت: «بله، خودم شما را می‌برم اما شرط دارد.»حمید پرسید: «‌چه شرطی زن عموجان؟»

بچه‌ها دور مادر را گرفتند. مادر گفت: «اول اینکه خیلی باید راه بروید. خسته شدم و برگردیم نداریم.»

سینا گفت: «دوم...»مادر گفت: «دوم اینکه زیاد از من سؤال نکنید. من مثل پدرتان اطلاعات تاریخی و جغرافیایی ندارم.»

سینا گفت: «بازار که آثار تاریخی ندارد، همه‌اش مغازه است.»پدر که آن طرف روی مبل نشسته بود و روزنامه می‌خواند گفت: «کی گفته بازار تهران آثار تاریخی ندارد؟ بازار یکی از زیباترین جاهای تهران است.»حمید گفت: «عموجان! بازار اصفهان خیلی دیدنی است، یعنی از بازار اصفهان هم زیباتر است؟»

مادر که منتظر چنین فرصتی بود تا به کارهای خودش برسد و زودتر آماده شود، گفت: «هرچه سؤال دارید از پدر بپرسید که وقتی به آنجا رفتیم دیگر سؤال نکنید. یک ساعت دیگر آماده باشید.»

سینا گفت: «این حمید هم همه چیز را با اصفهان مقایسه می‌کند. همه جاها یک طرف، اصفهان هم یک طرف!»

مثل همیشه حمید دلخور شد اما پدر خندید و گفت: «اصفهان شهر بسیار باصفا و دیدنی است، آن چنان که همه مردم جهان آنرا می‌شناسند. بازار اصفهان هم خیلی جالب است، صنایع دستی اصفهان در بازار ساخته می‌شود و مردم از همه جای دنیا برای دیدن کارگاه‌های قلم‌زنی، زری‌دوزی، منبت‌کاری، خاتم‌سازی، شیشه‌گری و قالی‌بافی و خیلی صنایع دیگر به بازار می‌روند. اما بازار تهران از لحاظ بزرگی و میزان خرید و فروش و تأثیر اقتصادی، بزرگ‌ترین بازار ایران است. وقتی رفتید و آنجا را دیدید متوجه می‌شوید که من زیاده‌گویی نکرده‌ام.»

حمید پرسید: «آثار تاریخی هم دارد؟»‏

پدر گفت: «خیلی زیاد. چند مسجد و امامزاده، تعدادی حمام و آب انبار و چندین تیمچه و سرا در حال حاضر وجود دارد و خیلی از بناهای تاریخی آن هم در طول زمان از بین رفته. مسجدشاه که الآن به آن مسجد امام می‌گویند حدود دویست سال پیش در زمان فتح‌علی شاه قاجار ساخته شده و شبستان‌های زیبا، گنبد عظیم کاشی‌کاری و طاق‌ها و سردر باشکوهی دارد. مسجد دیگری که در محلة بازار واقع شده، مسجد جامع تهران است که به آن مسجد عتیق هم می‌گویند. این مسجد از مسجد امام هم قدیمی‌تر است و این طور که می‌گویند در زمان صفویه ساخته شده. بین این دو تا مسجد یک بازار است که به آن بازار بین‌الحرمین می‌گویند. یعنی بازاری که بین دو تا حرم قرار گرفته.»

سینا گفت: «من شنیده‌ام که بازار تهران خیلی بزرگ بوده.»پدر نقشه بالای کتابخانه را برداشت، روی میز پهن کرد و با انگشت نشان داد: «اینجا را ببینید. در حال حاضر بازار تهران بین این خیابانها قرار گرفته: از سمت شمال خیابان پانزده خرداد، از سمت جنوب خیابان مولوی، از سمت شرق خیابان مصطفی خمینی و از سمت غرب خیابان خیام. اما در گذشته، خیابانهای ناصرخسرو، محله پامنار و گلوبندک هم جزو بازار بوده.»مادر از اتاق بیرون آمد و گفت: «شماها هنوز نشسته‌اید، من خیلی وقت است منتظرم.»‏

یک ساعت بعد آنها جلو سبزه میدان از تاکسی پیاده شدند. مادر دست ستاره را گرفت و گفت: «بازار شلوغ است دستت را ول نکن. شماها هم همراه من باشید.» ‏در ضلع جنوبی سبزه میدان، سردر زیبایی بود که به راسته‌های بازار راه داشت. ابتدا وارد بازار کفاش‌ها شدند و بعد از بازار امین‌الملک به سمت بازار خرازها رفتند و بعد وارد بازار زرگرها شدند. طلافروشی‌ها پر بود از مشتری‌هایی که اغلبشان زن بودند. حلقه‌ها، دستبندها، گردن‌بندها و سکه‌های طلای داخل ویترین‌ها در زیر نور چراغها می‌درخشیدند و به مشتریان چشمک می‌زدند.

از بازار زرگرها به بازار بزازها رفتند. مادر جلو یک مغازه پارچه فروشی به بچه‌ها گفت: «جایی نروید تا من برگردم.» بعد داخل مغازه رفت تا مقداری پارچه بخرد. حمید هم دوربینش را درآورد و چند تا عکس گرفت. ‏وقتی مادر برگشت، پرسید: «پس ستاره کجاست؟»‏حمید گفت: «مگر با شما نیامد.»

مادر گفت: «وای ببین چه خاکی به سرم شد.»

سینا گفت: «دست شما را گرفته بود. باز این ستاره دردسر درست کرد.»

مادر گفت: «‌حالا وقت این حرفها نیست. این مغازه‌های دور و بر را نگاه کنید. زیاد دور نشوید، همین جلو پارچه‌فروشی برگردید.»

هرکدام به سمتی رفتند. چند مغازه آن طرف‌تر ستاره جلو یک اسباب بازی فروشی ایستاده‌بود و عروسک‌ها را نگاه می‌کرد. سینا او را دید و بازویش را گرفت. ‏‏«کجا رفته‌ بودی؟!»

ستاره گفت: «مگر چی شده؟»

سینا گفت: «همه دارند دنبالت می‌گردند.»

ستاره گفت: «من اینجا ایستاده بودم، جایی نرفته بودم.»مادر و حمید هم آمدند. مادر گفت: «نباید توی بازار این ور و آن ور بروی، گم می‌شوی.»‏

سینا گفت: «این دفعه آخر است که تو را با خودمان می‌بریم.»ستاره به مادر نگاه کرد و گریه‌اش گرفت. مادر به سینا نگاه کرد. سینا رویش را کج کرد.

حمید گفت: «ستاره جان:‌ دست زن عموجان را ول نکن.»مادر دست ستاره را گرفت و به سمت بازار چهار سوق بزرگ رفتند. سقف بلند بازار به شکل گنبدهای بزرگی با طاق‌های ضربی بود که با آجرکارهای زیبا تزیین شده‌بود. نوری که از سوراخ‌های سقف به درون می‌تابید، جلوه خاصی به سقف و ستونها می‌داد.

از آنجا وارد مسجد امام شدند. مسجد امام چهار شبستان بزرگ در چهار جهت داشت. دو مناره کاشی کاری با دو گلدسته زیبا بر بام شبستان اصلی بالا رفته‌بود و یک ساعت بزرگ در میان این دو گلدسته خودنمایی می‌کرد. پیشانی شبستان را کتیبه‌ای از آیه‌های قرآن با خط ثلث مزین کرده‌بود. در وسط صحن یک حوض بزرگ بود که مردم هنگام نماز در پاشویة آن وضو می‌گرفتند. آنها از جلوخان شرقی مسجد به بازار بین‌الحرمین رفتند. بازار بین‌الحرمین باریک بود آن چنان که چند نفر به زحمت می‌توانستند از کنار هم عبور کنند.‏حمید گفت: «اینجا هرچه برای مدرسه بخواهیم هست. تا حالا این همه دفترچه و مداد و کیف و کوله ندیده‌ بودم.»مادر گفت: «این بازار مخصوص لوازم‌التحریر است. از همه ایران می‌آیند و از اینجا خرید می‌کنند.»بعد از بازار بین‌الحرمین به مسجد جامع رفتند. در وسط صحن مسجد درخت توت تنومندی بود که سایه‌اش را بر حیاط انداخته ‌بود و چند طلبه جوان در زیر سایه درخت روی گلیمی نشسته‌ بودند و با هم گفتگو می‌کردند. یک حوض پرآب هم در زیر درخت بود. ستاره پرسید: «این همان مسجدی است که پدر می‌گفت خیلی قدیمی است؟»حمید گفت: «این مسجد کوچک است ولی خیلی آرام و زیباست.»

وقتی از مسجد بیرون آمدند به طرف پایین رفتند تا به چهار راه سرپوشیده‌ای رسیدند که دو بازار را به هم وصل می‌کرد و به آن چهار سوق بزرگ می‌گفتند. فضای هشت ضلعی چهار سوق را گنبدی که سقفی کوتاه داشت در خود گرفته ‌بود. سقف با گچ‌بری‌های برجسته‌ای آراسته شده بود. نقش‌های ظریف گچ در زمینة زرشکی برجسته‌تر نشان داده می‌شد.

از چهار سوق بزرگ وارد بازار مسگرها شدند. در ابتدای بازار چند مغازه بود که دیگ‌های بزرگ مسی می‌فروختند. مادر گفت: «من وقتی کوچک بودم، با مادر بزرگ به بازار آمده ‌بودم. آن موقع بازار با حالا خیلی فرق داشت. وقتی وارد بازار مسگرها می‌شدی صدای دنگ دنگ چکش‌ها بر روی ظرف‌های مسی و بوی موادی که با آن ظرفها را سفید می‌کردند، از دور شنیده می‌شد. دیگ و قابلمه‌هایی از در و دیوار دکان‌ها آویزان بود و شاگرد مسگرها با چهره‌های سیاه و دودزده در کوره‌ها می‌دمیدند و با تکان دادن خود ظرفها را سفید می‌کردند. اما حالا همه چیز تغییر کرده، ظرف‌های ملامین و سرامیک و تفلون جای ظرفهای مسی را گرفته.» ‏در مسیر بازار سراهایی بود که انبار کالا بود و تیمچه‌هایی که هر کدام مربوط به یک صنف بود. حمید گفت: «اینجا چه اسم‌های جالبی دارند. تیمچه سلطانی، سرای گردن کج، بازار کیلویی‌ها.»

سینا گفت: «یا همین سرای دالان دراز.»

مادر گفت: «حتماً این اسم‌گذاری‌ها یک دلیلی دارد. مثلاً همین سرای دالان دراز چون یک دالان دراز دارد، به آن سرای دالان دراز می‌گویند که انبار خشکبار است و در دکان‌ها تخمه بو می‌دهند.»موقع عبور از بازار، باربرهایی که با چرخ‌های دستی جنس حمل می‌کردند، مردم را از سر راه کنار می‌زدند. ستاره گفت: «مامان کی برمی‌گردیم؟»مادر گفت: «خسته شدی؟»ستاره چیزی نگفت. مادر گفت: «الآن می‌رسیم به میدان سیداسماعیل و از آنجا یک تاکسی می‌گیریم و می‌رویم.»میدان سید اسماعیل بازار جنس‌های دست دوم بود. جا به جا فروشنده‌ها روی زمین و جلو دکان‌ها بساط پهن کرده ‌بودند. رادیو ضبط، تلویزیون، سی‌دی، چاقو، تسبیح، میخ، پیچ، سماور، دندان مصنوعی و خیلی چیزهای دیگر دیده می‌شد. ‏

مادر گفت: «اینجا همه چیز پیدا می‌شود. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد.»ستاره پرسید: «مگر مرغ هم شیر دارد؟!»سینا گفت: «نه بابا، این یک ضرب‌المثل است.»در شمال میدان، مقبره امامزاده اسماعیل از نوادگان امام علی نقی(ع) بود. وسط صحن امامزاده حوض کوچکی بود و در چهار گوشه، چهار باغچه بود که درخت‌های کاج و توت داشت. ‏

ورودی امامزاده، ایوان بلندی داشت و در دو طرف آن دو مناره کاشی‌کاری شده و بر بالای مناره‌ها دو گلدسته به آسمان رفته بود. ‏

در ورودی بقعه، منبت کاری شده و بسیار قدیمی بود و بر پیشانی درگاه ورودی، کتیبه‌ای با کاشی‌های آبی و به خط فارسی نستعلیق، نظر هر بیننده‌ای را جلب می‌کرد. در داخل امامزاده ضریحی ساده و گنبدی بی‌تجمل دیده می‌شد و درقسمت پشتی ضریح سنگ قبری کوچک بود از بهرام میرزا یکی از شاهزادگان قاجار.موقع برگشتن، حمید به طرف دستگاهی که گوشه سمت چپ مقبره بود، رفت و گفت: «اینجا را ببینید. نوشته، شمع کوچک 5 ریال، شمع بزرگ 100 ریال، شمع و تلاوت قرآن 250 ریال.» ‏

روی صفحة جلو دستگاه چند دکمه بود که کنار هر کدام نام سوره‌ای از قرآن نوشته بود.

ستاره پرسید: «چه طور کار می‌کند؟»

سینا گفت: «باید سکه تویش بیندازی تا کار کند.»‏

مادر یک سکه 250 ریالی قدیمی توی شکاف انداخت و دکمه سورة حمد را فشار داد. لامپ‌های شمعی روشن شد و صدای قاری خوش صدایی پخش شد که سورة‌ حمد را تلاوت می‌کرد.‏

سینا گفت: «حتماً نرم‌افزار کامپیوتری دارد که با انداختن سکه شروع به کار می‌کند.» ‏

موقعی که می‌خواستند از میدان سید اسماعیل بیرون بروند مادر از پیرمرد دکانداری پرسید: «این آب انبار سید اسماعیل که می‌گویند کجاست؟»

پیرمرد با انگشت ریشش را خاراند و گفت: «زمان‌های قدیم در شمال میدان، آنجا، یک انبار بزرگ بود که 43 پله و سه تا شیر بزرگ داشت. مردم محل آب آشامیدنی خودشان را از این آب انبار برمی‌داشتند. آن موقع ما بچه بودیم. بعد که آب تهران لوله‌کشی شد، آب انبارها دیگر ورافتاد. بعدها این آب‌انبار به موزه و قهوه‌خانه سنتی تبدیل شد و الآن هم ده سالی می‌شود که درش بسته‌ است.»

ستاره گفت: «مامان پس کی می‌رویم؟»

مادر گفت: «تاکسی! سعادت آباد.»*

«‏‏پایان»