شعر

مکتب آزادگی - سروده دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

باز در خاطره‌ها، یاد تو ای رهرو عشق

شعله سرکش آزادگی افروخته است

یک جهان، بر تو و بر همت و مردانگی‌ات

از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است

نقش پیکار تو، در صفحه تاریخ جهان

می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب

پرتوش بر همه کس تابد و می‌آموزد

پایداری و وفاداری، در راه طلب

چهر رنگین شفق می‌دهد از خون تو یاد

که ز جان، بر سر پیمان ازل ریخته شد

راست، چون منظره تابلو آزادی‌ست

که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و پیکار حقیقت‌جویی

همه جا صفحه تابنده آیین تو بود

آنچه بر ملت اسلام حیاتی بخشید

جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد

بر سر ایدهٔ انسانی خود جان دادی

در ره کعبه حق‌جویی و مردی و شرف

آفرین بر تو که هفتاد و دو قربان دادی

آن که از مکتب آزادگی‌ات درس آموخت

پیش آمال ستمگر ز چه تسلیم شود؟

زور و سرمایه دشمن نفریبد او را

که اسیر ستم مردم دژخیم شود

رهرو کعبه عشقی و در آفاق وجود

با پر شوق، سوی دوست برآری پرواز

یکه‌تاز ملکوتی که به صحرای ازل

روی از خواسته عشق نتابیدی باز

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق

که روانت سر تسلیم نیاورد فرود

زان فداکاری مردانه و جانبازی پاک

جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود

 

ایرج میرزا

رسم است هر که داغ جوان دید، دوستان

رأفت برند حالت آن داغدیده را

یک‌ دوست زیر بازوی او گیرد از وفا

وآن یک ز چهره پاک کند اشک دیده را

القصه هر کسی به طریقی ز روی مهر

تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را

آیا که داد تسلیت خاطر حسین

چون دید نعش اکبر در خون تپیده را؟

آیا که غمگساری و اندُه‌بری نمود

لیلای داغدیده و زحمت‌کشیده را؟

بعد از پسر، دل پدر آماج تیر شد

آتش زدند لانه مرغ پریده را

 

قیصر امین‌پور

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن

خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن

نوای نی‌، نوایی آتشین است

بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی نوای بینوایی‌ست

هوای ناله‌هایش نینوایی‌ست

نوای نی دوای هر دل تنگ

شفای خواب گل، بیماری سنگ

قلم تصویر جانکاهی‌ست از نی

علم تمثیل کوتاهی‌ست از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله‌ها دارد از آن روز

از آن روز است نی را ناله پرسوز

چه رفت آن روز در اندیشه نی

که این‌سان شد پریشان بیشه نی؟

سری سرمست شور و بی‌قراری

چو مجنون در هوای نی‌سواری

پر از عشق نیستان سینه او

غم غربت غم دیرینه او

غم نی بندبند پیکر اوست

هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی‌ست

به هم اعضای او، وصل از جدایی‌ست

سرش بر نی، تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گردیده، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد

نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه‌ای، منزل به منزل

به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گل بردارد اشتر

که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گرانباری به محمل بود بر نی

نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد

سرش بر نی نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین‌زبانی!

عجب نبود ز نی شکرفشانی

اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش می‌کشاند

سزد گر چشمها در خون نشینند

چو دریا را به روی نیزه بینند

شگفتا بی ‌سر و سامانی عشق!

به روی نیزه سرگردانی عشق!

ز دست عشق در عالم هیاهوست

تمام فتنه‌ها زیر سر اوست