جستار

ضعف معنی

برگرفته از مجله یغما، سال 23، شماره 2، اردیبهشت 1349، ص 70-65

غلامحسین یوسفی

«مغز انسانی به قرن بیستم رسیده است و حال آنکه قلب بیشتر آدمیان هنوز متعلق به عصر حجرست». این سخن اریک فروم1  است، یکی از دانشمندان معاصر که سالها در بزرگترین دانشگاههای جهان در زمینۀ روانکاوری و جامعه‌شناسی و مسائل آن تحقیق و تدریس کرده، تجربه ها اندوخته و کتابها نوشته است و اینک از دل مغرب زمین سخن می گوید.

وی جنگها، مصائب بزرگ و همگانی بشر وآلام انسان معاصر را به چشم بصیرت دیده، شکست نظامهای اجتماعی گوناگون را از نظر گذرانده است که نه تنها مشکلی از کار انسان نگشود بلکه امراض اجتماعی تازه ای پدیدآورد. این تأملها و راه جوییها سرانجام او را به  جهان بینی و مشربی کشانده است که آن را به نوعی «اومانیسم علمی» تعبیر می‌کنند2: عشق به انسانیت و اعتقاد به انسان؛ آنچه به زعم اریک فروم داروی تنهایی و بیگانگی و اضطراب روحی و فلسفی بشرست.

اگر در مغرب زمین استیلای روزافزون صنعت و تکنیک از عوالم انسانی کاسته و ماشین و شیوه های اقتصادی وابسته بدان خود را بر همه چیز تحمیل کرده است، جای دریغ است که در مشرق، مهد فرهنگ و معنویت، ماشین  و صنعت از راه نرسیده عوارضش پیشاپیش دامنگیر ما شده باشد! بی گمان هر فرد بصیری به روشنی می‌بیند که فضائل انسانی ومظاهر آن در میان ما کاستی گرفته است و نیز در می‌یابد که این مسأله پیش از آنکه فقط به صنعت جدید مربوط باشد، معلو ضعف تربیت و تفکر ماست و غفلت از این بنیان مهم زندگی.

چند مثال حقیقت را بهتر روشن می‌کند. شکافتن زخم اگرچه درد انگیزست و مشاهده‌اش نامطبوع، شاید اهمیت واقعه را نشان دهد. از خانواده آغاز  کنیم. بدبختانته بایدگفت: در اساس خانواده و پیوستگی‌های آن سستی راه یافته است. با آنکه می‌گویند ازدواجها اینک با بصیرت بیشتر صورت می‌گیرد، بیشتر به طلاق منتهی می‌شود! ایمان به لزوم ادامۀ زندگی زناشوئی، در مرد و زن، جای خود را به امکان گسستن پیوند وجدایی سپرده است. برخی از نویسندگان مطبوعات به اسم حمایت از خانواده با بدآموزیهای خود تیشه به ریشۀ خانواده می‌زنند و زن و مرد را به جان هم می‌اندازند آن هم به بهانه هایی پوچ و فرنگی مآبانه که مثلا چرا مرد سیگار همسر خود را در حضور دیگران روشن نکرده و یا متوجه تغییر رنگ موی او ـ که هر لحظه به رنگی بت عیار در آید ـ نشده و سلیقۀ او را نستوده است! یا مرد بر سر ایرادهایی دیگر از این قبیل زن خود را می‌آزارد. دریغ آنکه این مصائب در میان طبقۀ تحصیل کرده ببیشتر به‌نظر می‌رسد.

گروهی از فرزندان نه تنها با پدر و مادر انس و تفاهم ندارند و از احترام گذشته خبری نیست بلکه چه بسا با آنان در ستیزند. این لفظ را هم از راه ترجمه آموخته‌اند که پدر ومادر «ما را نمی‌فهمند». در نتیجه اگر سابق رفتار پدر و مادر می‌توانست سرمشقی برای فرزندان باشد امروز بی اعتقادی جای  آنرا گرفته؛ دختر یا پسر می‌کوشد بر خلاف والدینش  بیندیشد و رفتار کند.
روزگاری کودک در سالهای نخست مدرسه از زبان اوحدی می‌خواند که پس از «حق واجب مطلق»، رعایت حق پدر و مادر بر او فرض است. اینک برخی از مطبوعات و بعضی عوامل مؤثر دیگر پدر و مادر را دشمن خانگی او معرفی می‌کنند که باید با ایشان بستیزد و هر نوع بی بند و باری را به نام «آزادی» در دل او شیرین می‌گردانند که باید این «حق» را از پدر و مادر به هر قیمت گرفت!

در مدرسه ها نیز در روابط انسانی شاگرد و معلم فتوری آشکار راه یافته است. در گروهی از شاگردان ـ از هر طبقه ـ میل به گردش و سینما و مهمانی و رقص و جفت جویی بر شوق آموختن و فهمیدن غلبه یافته است. در برخی از معلمان، در سطوح مختلف، ایمان به اهمیت کاری که بر عهده گرفته اند نقصان پذیرفته، به معلمی‌به چشم «وسیلۀ ارتزاق» می‌نگرند  نه وظیفه‌ای شریف و روحانی. وقتی مسألۀ مهم تربیت معلم در همۀ درجات مورد غفلت شد و دست هر کسی را تربیت نیافته و نیازموده گرفتیم و تعلیم و تربیت فرزندان مملکت را به آنان سپردیم، باید منتظر چنین روزی می‌بودیم زیرا ما خود دبستان و دبیرستان حتی دانشگاه را به صورت سازمان کاریابی و تأمین شغل درآوردیم و استعداد و لیاقت را در نظر  نگرفتیم فقط در این فکر بودیم که هم مدرسه بی معلم نماند و هم گروهی جویای شغل، بی کار نگردند. در نتیجه اینک در دبستان و دبیرستان و دانشگاه روح تربیت چنانچه باید پرتو افکن نیست.

در منطق الطیر عطار می‌خوانیم که چون شیخ صنعان گرفتار عشق دختر ترسا شد و زنار بست، چهارصد مرید او وقتی از توبه کردنش ناامید شدند به کعبه باز گشتند یکی از شاگردان شیخ که در کعبه ایشان را دید ملامت کرد که چرا او را تنها گذاشتید و برگشتید:

شرمتان باد آخر این یاری بود
حق گزاری و وفاداری بود

چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می‌بایست بست

این نه یاری و موافق بودنست
کانچه کردید از منافق بودنست

هر که یار خویش را یاور شود
یار باید بود اگر کافر شود

افلاکی در مناقب العارفین نوشته است که وقتی حسام الدین چلبی، از شاگردان و مریدان مولوی، به شیخی خانقاه ضیاء الدین وزیر برگزیده شد، مولوی خود سجادۀ شاگردش را بر دوش گرفت و به خانقاه آورد و فرمود آنرا بر صدر صفه گستردند و بزرگواری و احترامی‌چنین به شاگردش نمود. این گونه تمثیلها و روایات در فرهنگ و ادب ما فراوان است ولی شگفت آن که برای قومی‌با قرنها سابقۀ فرهنگ و تربیت اینک دستور عمل رابطۀ شاگردی و معلمی‌را از زبانهای دیگر باید ترجمه کنند و نیز افسوس باید خورد که امروز شاگرد و استاد بجای آن احترام وعواطف متقابل گاهی چون دو صف در برابر هم ایستاده اند. هر کس می‌تواند، به کنایه و یا به صراحت، به زبان و قلم، بنوعی ریشۀ اعتقاد شاگرد را به معلم می‌خشکاند. اگر در کار جمعی از معلمان با استادن نقصی بوده یا هست حریم گروهی دیگر نیز مصون نمانده است. زیان بزرگ این طرز عمل برای جوان آن  است که وی یک تکیه‌گاه معنوی بزرگ و یک سرمشق اخلاقی دیگر خود را از دست داده است: کسی که ممکن بود نه تنها هرچه می‌دانست بدو بیاموزد بلکه در فراز و نشیب زندگی دست او را به شفقت می‌گرفت و با او همقدمی‌و راهنماییش می‌کرد اما وقتی در چهرۀ یاران جوان خود به جای نشانۀ اعتقاد، کدورت عناد را ببیند اگر فرشته هم باشد پای همتش سست می‌گردد.
بدیهی است آنچه باید در مدرسه حکمفرما باشد روح محبت است و تفاهم احترام متقابل. این اصل معنی نیز اینک شکست برداشته است؛ به این وضع خیام‌وار باید گفت: «یک اهل دل از مدرسه نامد بیرون».

در پهنۀ زندگانی فقدان معنویت بنحو محسوسی آشکارست. چه بسا موارد که می‌بینیم احساس مسؤولیت، وجدان شغلی، درستکاری جای خود را به نادرستی و فرار از وظیفه داده است. این همه تأکیدهای اولیای امور به متصدیان  کارها که رستکار و خدمتگزار مردم باشند و نیز ضرورت بازرسیهای گوناگون خود نموداری از ضعف روح خدمت در دستگاههای اداری ماست. در برخی از سازمانها و ادارات حتی دستگاه هایی که باید شرافتی معنوی داشته باشد- دسته‌بندی و توسل به راههای پست برای احراز مشاغل به چشم می‌خورد. فکر تأمین اضافه حقوق، مزایا، مأموریت، سفر به خارج از کشور، خانه، و اتومبیل هر فضیلتی را از یادها برده است. مصراع ایرج و صف خوبی است از این گروه  مردم: «چشم بر منصب هم دوخته ها» بدبختانته اکثرشان نیز درسخواندگانند.

اگر برای کسی در کارش گرفتاری روی دهد یا از عزت بیفتد گویی وبایی است که همه از او می‌گریزیم؛ بر عکس دور وجود آن که بر مسندست و مورد نظر، همه پروانه وار می‌گردیم. همه در سخن  گفتن مرد میدانیم و طرفدار حیثیت انسان ولی در مقام عمل کمتر از ما نشانی می‌توان جست.

بیرون از این عوالم  نیز جوانمردی، ایثار، دوستی، وفا، گذشت و محبت از رواجش کاسته شده است. در ادبیات فارسی امروز بنگرید که چگونه روح نیاز به حقیقت و معنویت در آن موج می‌زند، آنچه انسان در تکاپوی آن است و باید بدان اندیشید. ضعف معنی در بین ما شاید بیش از هر مسألۀ دیگری در خور توجه و عنایت است. به همین دلیل وقتی به اشخاصی برخورد می‌کنیم که تقوی و فضیلت در آنان پایدار و استوارست روح ما می‌شکفد زیرا می‌بینیم هنوز فضای معنوی حیات ما به آن صورت  که می‌پنداشته‌ایم نیست.

دیری است که در مغرب زمین مبانی دین و مذهب متزلزل  شده است. دنیای جدید هر تکیه‌گاه مقدس محترم را از انسان گرفت وچیزی به‌جای آنها ننهاد. حزبها ومرامهای گوناگون نیز ـ که گاهی پیروان را بحد تعصب گرفتار خود کرده بود ـ کارشان به انشعابها وخصومتها کشید. اینک فقط چندین نوع سوسیالیسم در جهان خودنمائی می‌کند تا چه رسد به مشربهای دیگر! درنتیجه انسان در زمینۀ اندیشه و معنویات به سر گشتگی خاصی دچار شده است. نیهیلسم، هیپی‌گری، و امثال آن همه چنگ آویزهایی است در این وادی ناایمنی و گمگشتگی.

جای شگفتی است که ما بطور مصنوعی و به‌تدریج به‌مصائب مردم غرب گرفتار می‌شویم بی آنکه دیروز و امروزمان شبیه آنان باشد. از یکسو سرعت ارتباط و انتقال اخبار ـ که از مزایای تمدن جدیدست، در  مدتی کوتاه هر چیز بد را نیز مانند هر چیز خوب به همه جای جهان می‌پراکند. از طرف دیگر فرزندان ما چنان تربیت نمی‌یابند که بر مبنای فرهنگی خود متکی و استوار باشند وهر موجی آنان را نرباید. کسی که از خود بنیانی فکری و اعتقادی نداشت چون پرکاهی است سرگردان و هر روز دستخوش جاذبه‌ای. بعلاوه سرعت و شتاب ـ یعنی یکی دیگر از پدیده های دنیای حاضر- مجال تفکر و تعمق و داوری را از انسان  سلب می‌کند و نیروی عظیم تبلیغات او را به‌ رسویی که بخواهد می‌راند حتی هر اندیشه ای را لازم بداند در مغز او رسوخ می‌دهد.

برخی از فرهنگ رفتگان ازیکسو، بعضی بی‌خبران از تمدن فرنگ از سوی دیگر، مصائب مغرب زمین را نیز ـ مانند دیگر کالاها ـ از راه ترجمه برای ما وارد می‌کنند و اکثر افراد این هر دو گروه ایران و ایرانی را نمی‌شناسند. بعضی از مطبوعات نیز بطرز حیرت انگیزی این آتش را دامن می‌زنند نمونه آن طرح مسائل خانوادگی فرنگیان و رفیق و رقیعه گرفتن دختران و پسران اروپایی وامریکایی است از راه ترجمۀ مقالات مجلات آنها، در میان خانواده های ایرانی.

نویسندۀ این سطور نه کهنه پرست است و نه بدبین؛ اعتقاد دارد که هر چیز نو را بشرط آنکه خوب و با حاجات محیط ما سازگار باشد باید فراگرفت. خوشبختانه می‌بیند ملت ایران تشنۀ فضیلتند وچشمۀ معنویت بخصوص در میان عامۀ مردم خشک نشده است. اما غرض آن است که امروز ما برای آنکه خود را از ورطۀ مصائب قرن برهانیم بیش از هر وقت دیگر به مبانی فرهنگ و تمدن معنوی خود نیازمندیم؛ «نیروی انسانی» نه فقط بدان معنی که اهل اقتصاد و طراحان سازمان برنامه می‌گویند بلکه به معنی احراز منش بشری از حاجات مهم ماست. اگر غرض  از تربیت به قول اقبال  لاهوری «آدم گری» یا ایجاد تغییرات مطلوب در انسانها باشد، باید خوگر شدن به فضیلت و تقوی و پابند بودن به اصول و معنویات را در همۀ برنامه های تربیتی این مملکت  از کودکستان  تا دانشگاه گنجاند. خوشبختانه ایران خود گنجینۀ سرشاری از معنویت دارد، این بر عهدۀ برنامه نویسان و مجریان اصول تربیت است که با دلسوزی و ایمان به خدمت و با توجه به همۀ عوامل مؤثر اجتماعی و آشنائی با ایران و ایرانی، فرزندان ایران را انسانهائی استوار، آزاده، و شریف بپرورند. برای وصول به چنین هدف بزرگی بی گمان بذل همت و کوشش و همگامی هر ایرانی وطن دوستی، در هر درجه و مقامی از شرایط کامیابی است.

پی‌نوشتها:
1. ERICK FROMM
2. مجیدرهنما، هنر عشق ورزیدن 135، ترجمۀ پوراندخت سلطنی، تهران 1346