شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 64 - هفت خوان اسفندیار بخش اول

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
هفت خوان اسفندیار
محمد صلواتی ـ قسمت64 - بخش اول

پــــذیـــرفتـــم از کــردگار بلند

کــه گر تو به توران شوی بی‌گزند

بـــه مـــردی شـــوی دردم اژدها

کنـــی خــــواهران را زترکان رها

سپـــارم تـــو را تـــاج شـاهنشهی

همـــان گنــج بی‌رنج و تخت مهی

ای عزیز!

دانای توس اکنون هفت خوان اسفندیار را نهاده و می‌گوید: «چون گشتاسپ و سپاه ایرانیان به جایگاه باز گردیدند. شاه با اسفندیار سخن از خواهر اسیر گفت که به دژ ارجاسب شاه گرفتار هستند. اکنون اگر تاج و تخت شاهی می‌خواهی آنان را به نزد من آور تا آرامِ جان من باشند و افتخاری برای تو، چه غمگین است که ما اینجا بنشینیم و خواهران تو در بند باشند.»

اسفندیار دومین باربود که از شاه بد قولی دید اما باز به فرمان او گردن سپرد.

شاهزاده که گرگسار تورانی را به اسارت آورده بود، او را نزد خود نشاند و راه دژ را پرسید. گرگسار راه را به او نشان داد . اسفندیار در فکر نقشه ای پر حیله بود.

روز بعد سپاهی را گِرد و چند صندوق بزرگ ساخت تا پهلوانان در آن پنهان شوند. کاروانی به راه انداخت با شترهای بسیار که شتران صندوق بار کنند و هر صندوق جایگاه پهلوانی باشد. پس از آن گوهر و دیبای فراوان در صندوق‌های دیگر گذاشت لباس کاروانی پوشید و به سوی دژ ارجاسب حرکت کرد.

از مرز ایران تا دژ پناهگاه هفت منزل بود و هر منزل سختی فراوان داشت چنانکه جان آنان در خطر می افتاد:

در منزل اول یک جفت گرگ حمله کردند که افراسیاب تیغ آبگون کشید و بعدکمند انداخت تا توانست سرِ گرگان را در کمندبیندازد و با شمشیر و خنجر تن آنان را چاک داده خونشان را بریزد:

یکـــی تیـــغ زهر آبگون برکشید

عنان را گران کرد و سر در کشید

سـراسر به شمشیرشان کرد چاک

گل انگیخت از خون ایشان زخاک

در منزل دوم یک جفت شیر به پهلوان حمله بردند. ابتدا شیر نر حمله کرد، که با تیغ اسفندیار کشته شد، جفت او حمله کرد تا سر از تن پهلوان جدا کند، افراسیاب با تیغ بر سر شیر زد و سرش را به زمین انداخت:

چـــو جفتش برآشفت و آمد فراز

یکـــی تیــغ زد بر سرش رزمساز

منزل سوم کشتن اژدها بود. اسفندیار داخل صندوق رفت که آسیب نبیند. در پیش او به یکبـــاره از صندوق به در آمد و پهلوی اژدها را شکافت:

فـــرو بــرد اسپان و گردون به دم

بـــه صندوق در گشت جنگی دژم

بـــرآمـــد زصنـــدوق مــرد دلیر

یکـــی تیـز شمشیر در چنگ شیر

در منزل چهارم زنی جادوگر پیش افراسیاب رفت. پهلوان به نیروی یــــزدان زن جادو را شناخت، تیغ را کشید و در پهلوی زن ِجادوگر فرو برد. چنان جادو در هم پیچید که سر از پای او معلوم نبود.