جمعه, 10ام فروردين

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه حكيم فردوسی ما و فردوسی

حكيم فردوسی

ما و فردوسی

برگرفته از کتاب نوشته‌های بی‌سرنوشت، 67-75

دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

این روزها حرف فردوسی زیاد به میان می‏آید، ولی اگر ما ارادتی به این‏ مرد داریم، نخستین نشانهٔ ابرازش آن است که خود را تا حدّ ادراک زبان او بالا ببریم. منظور از ادراک زبان آن نیست که لغت‏های شاهنامه را معنی کنیم، یا نکته‏های مشکل شعرهایش را بگشائیم؛ منظور آن است که با دنیای شاهنامه و فردوسی یک حدّاقل تفاهم برقرار سازیم. حقیقت این است که رابطه ما با شاهکارهای‏ فکری گذشته‏مان و از جمله شاهنامه، گسیخته است؛ ازعطار و سهروردی و ناصر خسرو حرف می‏زنیم، ولی اگر عطارها و سهروردیها و ناصرها در میان ما بودند، نمی‏دانم که چه به روزشان می‏آوردیم.

دنیای بزرگان گذشته ازاین‏رو برای ما بیگانه است که ما درست ضدّ چیزی‏ را می‏خواهیم که آنها می‏خواستند. اگر آنها هم آنچه را که بسیاری از ادبا و روشنفکران ما می‏خواهند و دنبالش هستند، می‌خواستند، می‏توان یقین داشت که سرچشمه فکر می‏خشکید و هیچ شاهکاری در این زبان به وجود نمی‏آمد.

بیائیم به فردوسی، فردوسی کیست؟ یک مرد ساده، یک دهقان‏زادهٔ طوس، ازخانواده‏ای گمنام که نظریش ده‏ها هزار در خراسان آن روز بودند، لیکن او تفاوتش با دیگران در آن بود که تبلور روح قوم ایرانی قرار گرفت. و البتّه باید آفرین گفت به فرهنگ و جامعه‏ای که کسی چون فردوسی توانست از آن‏ سر برآورد. یک جامعهٔ حقیر که تنها به فکر نان و آب خود باشد، قادر نیست که‏ به مردانی چون فردوسی اجازهٔ بالیدن بدهد. این افتخار،این بار نیز باز می‏گردد به طبقهٔ متوسط و گمنام ایرانی که در طی تاریخ همواره بار تمدّن و فرهنگ این‏ کشور را بر دوش داشته است.


این اوّلین حقیقت را دربارهٔ فردوسی باید دانست که اگر او توانست شاهنامه‏ را به وجود آورد برای آن بودکه به چشمداشت «مزد»کار نمی‏کرد.(1) برخلاف‏ آنچه در افسانه‏ها آمده، شاهنامه کتاب قابل تقویم به پول نبود. ارزش آن به بهای‏ عمر و به بهای آرمان صاحبش بود. از آن بالاتر، شاهنامه در چشم فردوسی، جان‏ ایران بود، کتاب کتابها که می بایست رمز زندگی را کشف کند، و به باز جست‏ گذشته پردازد، تا در پرتو چراغ مردگان، زندگی بی‏رمق زندگان را نیرو ببخشد.

هیچ کتابی در زبان فارسی آنقدر ساده و انسانی پا به عرصه وجود ننهاده است: در انزوا و خلوت، در قریه‏ای که شاید هرگز باشنده‏اش پای از آن بیرون‏ ننهاد، در وقار و اخلاص، مانند کوه عظیمی که از زیر آب سر برآورد.

شاهنامه کتاب ضدّ غوغا و ضدّ تفاخر است، نمایانگر نبوغ نجیب قومی است‏ که نودولتی را پشت‏سر نهاده و به پختگی و بزرگ‏منشی رسیده.

زندگی فردوسی نیز هم‏آهنگ با روح کتابش است. دوست داشتن همهٔ آنچه‏ زیبائی طبیعی و سالم دارد، بهار و بوی خوش و روی خوش و صدای خوش، سواری‏ و شکار و آن مقدار استطاعت که نُقل و نان و نبیدی بر سر سفره باشد، و همهٔ اینها باز فروع و آستانه قرار می‏گرفتند و برای رسیدن به آن ساعت‏های بزرگ که‏ بر سر سرودن شاهنامه گذارده می‏شد.

چه زندگی فردوسی و چه محتوای شاهنامه پیروزی زیبائی ساده و انسانی‏ را بشارت می‏دهد. که پایدارترین و درست‏ترین و همگانی‏ترین زیبائی‏هاست، و غنی و فقیر به آن دسترسی دارند؛ و شعرها که جاری می‏شوند. بیش از هرچیز یادآور روندگی و رویندگی طبیعت هستند؛ چون باز شدن شکوفه‏ها، روان شدن آبهای بهاری از کوه، سرازیر شدن گوزن‏ها به سوی آبشخور... همه‏ چیز پاکیزه و نیرومند و سرشار زندگی است.

و این مرد، در طی عمر خود که نه بلندتر و نه کوتاهتر از یک عمر طبیعی‏ بود. گوئی به درازی قرن‏ها زندگی کرد، چه، گوشه‌ای و جزئی از فرزانگی‏ و شور و غم و شادی همهٔ قهرمانهایش را در خود جای داد، با همهٔ آنها سر کرد و با همهٔ آنها همدردی انسانی به خرج داد. حتّی پهلوانهای تیره‌روانی چون افراسیاب‏ و گروی‌زره.

امّا دنیای شاهنامه چه دنیائی است؟ حماسهٔ نژاد آریائی؟ حماسهٔ قوم ایرانی؟ ستایش از امیران و دولتمندان و زورآوران؟ اینها حرف‏هائی است که از این‏ و آن و بخصوص جوان‏ها شنیده‏ایم، و تردیدی نیست که افراطی و نسنجیده است.‏ شاهنامه در نیمهٔ اول خود، سرگذشت قوم ایرانی است، در دورانی که مردم صریح‏تر و روشن‏تر زندگی می‏کردند و از آلودگی و پیچیدگی زندگی متصّنع به دور بودند: مذهب ساده بود، آئین‏ها ساده بود، و همه چیز براساس یک سلسله قواعد «خوب و بد» «رواو ناروا» جریان پیدا می‏کرد. در دوران داستانی شاهنامه کمترین‏ تعصّب دینی نمی‌بینیم. حتی درست روشن نیست که در این دوره دین ایرانیها چیست. همین اندازه مشخص است که به خدای یگانهٔ ناپیدا اعتقاد دارند و کام و ناکامی‏ها را از او می‏دانند، در جنگ‏هایی که برپا می‏گردد، نه پرستشگاهی خراب می‏شود و نه پرستشگاه تازه‌ای آباد. نه قربانی است و نه مراسم ناشی از خرافات. هنگام‏ روی بردن به یزدان و حاجت خواستن، تنها تن شستن است و نیایش، همین و بس. تهذیب نفس و توکل، و آنگاه اطمینان به پیروزی که خاص طبایع تلطیف شده و پیشرفته است، چه، می‌دانند راهی را که در پیش دارند، راه درست و در جهت‏ نیکی است.


ایرانیها و توانیها دو قوم برادرند. آنچه آنها را از هم جدا می‏کند و در برابر هم می ایستاند، رهبری و فرمانروائی بد است. تورانیها به آتش فرمانروایان‏ بدکاره‏شان می‏سوزند، که با کشتن ایرج به دست تور شروع می‏شود و سپس ادامه می‏یابد.

در شاهنامه اگر جانب ایرانی‌ها گرفته می‏شود، تنها به آن علت نیست که‏ ایرانی هستند، بلکه به آن سبب است که در جبههٔ خوبی قرار گرفته‏اند. ایرانیها از نظر شاهنامه تافتهٔ جدابافته‏ای نیستند که سراپا معصوم باشند، آنها نیز می‏توانند ازطریق فرمانروایانشان در معرض گناه یا اشتباهکاری قرار گیرند. (جنگ‌های‏ هاماوران و مازندران رابه یاد بیاوریم).

انسانهای بد یا نیم‏بد درمیان ایرانیها هستند، چون سلم و تور یا کاووس یاگشتاسب‏ یا گرگین میلاد، همانگونه که انسان خوب در میان تورانیها دیده می‏شوند چون اغریرث، برادر افراسیاب یا فرنگیس و جریره، و خود پیران. عامّهٔ مردم توران بهیچ وجه در شاهنامه محکوم نمی‏شوند، زیرا بالذّات بد نیستند و استعداد تشخیص خوبی از بدی را از دست نداده‏اند؛ به محض آنکه فرصتی به دست آید به جانب نیکی‏ می‌گرایند، دلیلش همان محبت و احترامی است که سپاهیان تور به ایرج پیدا می‏کنند. و بعد، مردم توران‏زمین به سیاوش، که این هر دو امر موجب نگرانی‏ و بغض تور و افراسیاب می‏گردد.


بااین حال، انضباط و عِرق قومیّت حکم می‌کند که پشت سر فرمانروای خود بایستند برسد. این کشمکش درونی و گرایش دوگانه در وجود پیران سپهسالار تجسم می‏یابد. در عین آنکه حق را به جانب ایرانیها می‏دهد، نمی‏تواند نسبت به‏ افراسیاب که مخدوم و خویشاوند اوست وفادار نماند، و همین، ماجرای او را به‏ صورت یکی از تراژدیهای بسیار ظریف و غم‏انگیز شاهنامه در می‏آورد.


در شاهنامه آنچه محکوم می‏شود نژادی در برابر نژاد دیگر، یا قومی در برابر قوم دیگر نیست، بلکه آن عدّه از راهبرانند که سلسله جنبان بدی‏ می‏گردند. ضحّاک ماردوش بر همان ایرانیانی حکومت می‏کند که فریدون خواهد کرد، اما چون فریدون و کاوه می‏آیند همه چیز به ناگهان دگرگون می‏شود.

از سوی دیگر در شاهنامه،برخلاف کتابهای مشابه یا همزمانش، تا پیش‏ از ظهور زرتشت اختلاف دینی موجب بروز جنگ نمی‏شود. در همر می‏بینیم که‏ خدایان به دو دسته می‏شوند، عده‏ای جانب تروائیان را می‏گیرند و عده‏ای‏ جانب آخانیان را. در همان دورانی که داستانهای شاهنامه تکوین می‏یابد (نزدیک‏ سه هزار سال پیش) دوران اختلاف مذهب و بردگی است که از هیچ‏یک از این‏ دو، نشانه‏ای در شاهنامه نمی‏بینیم. مقارن همان زمان آشوری‏ها به سرزمین‏های‏ همسایه هجوم می‏بردند و معابد را می‏کوفتند و مردم را قتل‏عام می‏کردند، و نظام‏ برده‏داری سراسر دنیای شناخته شده را از چین تا یونان گرفته بود، و رفتار با بردگان از رفتار با حیوان بدتر بود و مثلا در چین پنج برده را با یک گاو معاوضه‏ می‌کردند و چون پادشاه یا رئیسی می‏مرد، غلامان و کنیزکان جوانش را به همراه‏ او زنده به گور می‏کردند. شاهنامه،چنانکه می‏دانیم دور از این عوالم است. در آنجا همهٔ ایرانیان «آزادگان» خوانده می‏شوند، و اگر«آزادگان» از ناآزادان جدا می‏گردند، برای آن است که اینان در تحت استیلای حکومتی به‏ سر می‏برند که فاقد نجابت و تمدّن است.

در نیمهٔ اول شاهنامه انحصار طبقاتی نیز نیست. کسی که چون کاوه می‏تواند از پائین‏ترین حرفه که آهنگری باشد به بالاترین مقام، یعنی سپهسالاری ایران برسد. شعار شاهنامه این است: تو داد و دهش کن فریدون توئی...

از این حیث جوّ اجتماعی دوران داستانی،بمراتب از دوران ساسانی پاکیزه‏تر است.دربرابر فضای باز و نرم و بی‏تعصب دورهٔ داستانی، عصر ساسانی یک دورهٔ منحط شناخته می‏شود.

جنگ‏هائی که ایرانیها به آن دست می‏زنند، از لحاظ اخلاقی و انسانی‏ توجیه پذیر است، زیرا یا جنگ تدافعی است و یا برای دفاع از خوبی. نخستن‏ نبرد با دستگاه ضحّاک است. جنگ دوم برای کین‏خواهی ایرج، سومی که از همه بزرگتر است و مهم‏ترین قسمت شاهنامه را دربرمی‏گیرد، برای گرفتن‏ انتقام خون سیاوش. این جنگ با کشته‏شدن افرسیاب و گرسیوز و گروی زره‏ که مقصرین اصلی هستند پایان می‏گیرد. همهٔ خون‏هائی که ریخته می‏شود برای‏ آن است که حق بر کرسی بنشیند.

و امّا انسان‏های شاهنامه (باز در دورهٔ داستانی) این خصوصیّت را دارند که‏ برای زندگی مرزی قائل باشند، و آن را به هر قیمت که شد نخواهند. در نزد آنان«نام» بر«نان» برتری دارد و«نام» در خدمت به نیکی به دست می‏آید. مردانی که در صف ایران هستند، آگاهی دارند که «اصول» باید محترم شمرده‏ شود. وقتی کسی برای«نام» و برای حفظ اصول زندگی کرد، خودخواهی‏های‏ شخصی خودبخود مجال چندانی برای بروز نمی‏یابند، و همبستگی انسانی و همدردی، جای تکروی می‏گیرد. مرد آرمانی، مرد نمونه «رستم»است که‏ همهٔ خصوصیات بارز اخلاقی شاهنامه را در خود متجسّم دارد. مردی یگانه، که‏ ادبیّات هیچ کشور نظیرش را به وجود نیاورده است.

این حفظ اصول به حدّی اهمیّت دارد که حتّی خویشاوندی و پیوند خون نیز در برابرش بی‏تأثیر می‏شود. فریدون به مرگ دو پسر خود رضا می‏دهد، و کیخسرو به روی پدربزرگ خود تیغ می‏کشد، و فرنگیس خون پدر خویش را مباح می‏شمارد.

می‏توان گفت که همهٔ غم‏ها شادیها وتلاطم‏های روحی بشر، نمونه‏اش در نیمهٔ اوّل شاهنامه جای گرفته است. باور کردنی نیست که در سی هزار بیت، (کمتر یا بیشتر) آنهمه مطلب بتواند بگنجد؛ و ازاین‏رو اغراق نگفته‏ایم اگر بگوئیم که شاهنامه عصاره و چکیدهٔ تمدّن و فرهنگ ایران در طی دو هزار سال‏ است. در هیچ کتابی در ایران آنهمه کلمه دادوخرد به کار نرفته که در شاهنامه به‌کار رفته. جامعهٔ شاهنامه به آن درجه از پختگی و فرهنگ رسیده بود که تشنهٔ داد و خرد باشد، و همهٔ قهرمان‌های نیکوکارش، زندگی خود را وقف پیروز کردن این‌دو بدارند.

مردان و زنان شاهنامه تن‏پروری و بیکارگی و تنگ‏نظری و حقارت‏ نمی‏شناسند، همهٔ آنان زندگی جوشان و سرشار دارند، حتی آنان که بدکار شناخته شده‏اند، برای پیشبرد منظور خود از پای نمی‏نشینند. جنگِ بی‏امان زندگی‏ است. زنها در بزرگمنشی و وقار و ایثار و استعداد رنج‏کشیدن،می‏توانند مایهٔ غرور همهٔ زنهای تاریخ باشند.

اینکه گفته شده است که شاهنامه کتاب مردم نیست و انحصار به بالا نشینان دارد، اشتباه است. در دورهٔ داستانی، در جریان‏هائی که می‏گذرد، مردم‏ با دستگاه رهبری‏کننده هماهنگی دارند. کاروان یکپارچه‏ای است که به جلو می‏رود، و اگر از افراد عادی حرف کم به میان می‏آید، این، طبیعت ادبیّات زمان‏ کهن است. آنچه مهم است آن است که جریان امور رو به روشنائی داشته باشد.

این‏هاست ارزش‏های اصلی شاهنامه، و همین‏هاست که کار امروزی‏ها را در راه یافتن به حریم این کتاب مشکل می‏کند. چنانکه گاهی این احساس هست‏ که دیواری درمیان ما و آن کشیده شده است. آیا ما می‌توانیم خود را در شاهنامه‏ باز شناسیم؟ می‏توانیم بگوئیم پیوند خونی با کسانی داریم که شرح زندگیشان در کتاب فردوسی آمده؟ شیر را بچه همی ماند بدو...

عدّه‏ای از کسانی که نان ادب فارسی می‏خورند، بنا به شیوهٔ زندگی‏ای که دارند، شاهنامه بیشتر ار دیگران برای آنها دنیای غرائب است و هر گز به اندازهٔ اکنون «افسانه»نبوده است، و باز هم اگر راهی میان فردوسی و مردم امروز باشد، باید آن را در نزد خوانندگان ناشناختهٔ بی‏تظاهرش جست.

اینکه در وصف فردوسی برشمرده شود که جان‏دهندهٔ زبان فارسی است، گذشته ایران و قومیّت ایرانی را زنده کرده، برانگیزندهٔ عِرق ملّی و پاسدار استقلال ایران بوده، سخنان حکمت‏آمیز بر زبان آورده، بزرگ‏ترین حماسهٔ دنیا را آفریده، و از این قبیل حرف‏ها... همهٔ اینها کم‏وبیش درست، اما آنچه‏ از همه مهم‏تر است آن است که فردوسی در کتاب خود حماسهٔ انسان ارزنده را سروده است، انسان شرافتمند. اگر این جنبهٔ کتاب او برای ما قابل درک نباشد سایر جنبه‏هایش حرف‏های توخالی می‏شود، و اگر ایران و گذشته و تاریخش‏ ارزشی دارند، ازآن‏روست که در هر زمان عده‏ای انسان ارزنده و آزاده در آن‏ زندگی کرده‏اند.


 * نخستین بار درشمارهٔ شهریور 1354 مجله یغما انتشار یافت.

 (1) سرودن شاهنامه در عصر سامانیها آغاز گشت، و محمود غزنوی زمانی بر تخت نشست‏ که بیش از دوسوم آن سروده شده بود.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه