حكيم فردوسی

نگاهی دیگر به فردوسی علیه‌الرحمه

برگرفته از فصلنامه نشر دانش،شماره 43، آذر و دی 1366، صفحه 2 تا 9

 


استاد نصرالله پورجوادی


حكيم ابوالقاسم فردوسي

 

آورده‌اند که در قوم بنی‌اسرائیل در زمان حضرت موسی (ع) عابدی بود سخت پرهیزکار، روز و شب به نماز و عبادت مشغول. سالها بود که این عابد خدا را عبادت می‌کرد، اما هیچ‌گاه به ذوقی و کشفی و شهودی نرسیده بود. تا روزی موسی را دید- ‌علیه‌السلام‌‌ ‌‌‌- که از دور می‌آمد. نزد حضرت شتافت و گفت: «ترا به خدایی که می‌پرستی سوگند، وقتی به کوه طور رفتی از حق سؤال کن که چرا این همه سال که ترا عبادت کرده‌ام هیچ قربی و هیچ ذوقی پیدا نکرده‌ام». موسی (ع) هم پرسید، و از خدا پاسخ شنید که آن مرد عابد را بگو که آنچه ترا از حق بازداشته ‌است ریش تو است. و قضیه از این قرار بود که این مرد ریشی داشت زیبا و آراسته، که هرروز آنرا شانه می‌زد.
مرد عابد چون سخن حق را از زبان کلیم‌الله شنید، انقلابی در وجودش پیدا شد و آتشی برجانش افتاد. مدتها گریست. ریشی که آن همه دل بدو بسته بود از چشمش افتاد. از آن بیزار شد. همین ریش بود که حجاب میان او و خدا شده بود. حجاب را باید از میان برداشت. عابد از آن روز شروع کرد به کندن ریش خود.
مدتی نیز بدین منوال گذشت و عابد هر موئی که از گونه‌اش می‌روئید بی‌رحمانه می‌کند. بیچاره صورتش بکلّی مجروح شده بود، تا روزی جبرئیل نزد موسی(ع) آمد و گفت: به این عابد بگو که ای بیچاره تو باز هم مشغول ریشی و گرفتار آن. آن روز که شانه‌اش می‌زدی در بند آن بودی، امروز هم که آن را می‌کنی باز در بند آنی. اگر حق را می‌خواهی باید از فکر ریش بیرون آیی. این حکایت که فریدالدین عطّار آن را در منطق‌الطیر آورده است وصف حال ما و روزگار ماست با کتاب شریف شاهنامه، پیش از انقلاب و پس از انقلاب. در آن روزها چه ستایشها که از فردوسی نمی‌کردند، چه مجالسی که‌در بزرگداشت او برپا نمی‌کردند، چه تمجیدها که از کتاب او نمی‌کردند و چه کتابها و مقالات که دربارهٔ شاهنامه و داستانهای آن نمی‌نوشتند. امّا دولت آن ايّام چون به سر آمد ناگهان آبها از آسیاب افتاد و گویی دلها از فردوسی برگشت. آن روز همه تعریف بود و تمجید، و امروز همه سکوت و بی اعتنایی، و گاهی هم ناسزا و تهمت. اما حکایت شاهنامه و دوستی و دشمنی ما با آن، حکایت ریش عابد است و دوستی و دشمنی او با آن. ما چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب، در هر دو حال گرفتار ریش بوده‌ایم. دیروز آن را شانه می‌زدیم و امروز آن را یکی یکی می‌کنیم و چهرهٔ خود را مجروح می‌سازیم. و چیزی که در این میان نبوده  و نیست حق است. ما سالهاست که از فردوسی دورگشته و گرفتار پندار خود مانده‌ایم. اگر بخواهیم به حقیقت شاهنامه برسیم باید نگاهی دیگر به فردوسی بیاندازیم. در حق فردوسی بعد از انقلاب بیشتر سکوت کرده‌اند. ولی گاهی نیز عده‌ای از روی سبک مغزی به او تهمت و ناسزا گفته و او را «طاغوت‌پرور» و «ضد‌اسلام» خوانده‌اند. البته، در سالهای اخیر ظنّ طاغوت پروری و ضدیت با اسلام را فقط در حق فردوسی نبرده‌اند، بلکه شعرا و نویسندگان دیگری نیز آماج این گونه تهمتها و ملاکتها قرار گرفته‌اند، لکن فردوسی، به دلایلی، بیش از دیگران در حقّش ستم شده است. یک علّت آن نام شاهنامه است. دشمنی ملت ایران با شاه موجب شده‌ بود که بعضی از عوامزدگان در سالهای اوّل انقلاب با هر چیزی که نام شاه بر آن نهاده شده بود، به خصوص شهرها و خیابانها، مخالفت کنند. این خصومت با شاه البته موجّه بود، ولی خصومت با کلمات فارسی، و از جمله کتابی که خود از ارزنده‌ترین ذخایر ادبی و فرهنگی ماست، عین نادانی و صرف تعصّب کورکورانه‌ و در مواردی کینه‌توزانه با فرهنگ و ادب فارسی است. در اینجا من نمی‌خواهم وارد بحث در اطراف معنای لفظ شاه و ترکیباتی که این لفظ در آن به کار رفته است، از جمله شاهنامه، بشوم؛ چه دوران این ظاهر بینی وخصومتِ با الفاظ تا حدودی به سر آمده است. نکته‌ای که در اینجا می‌خواهم به آن بپردازم علّت دیگری است در خصومت با فردوسی و اثر او، علتی که بسیار عمیقتر از علّت اوّل است.

 

 

فردوسی به دلایلی که اجمالاً خواهیم دید به طرفداری از ایران و بی‌اعتنایی نسبت به اسلام متهم شده چون اثر او سراسر دربارهٔ فرهنگ و تاریخ ایران پیش از اسلام است. البته هیچ کس نیست که کمتر آشنایی‌ای با فردوسی داشته باشد و منکر مسلمانی او شود، ولیکن نکته‌ای که مخالفان او بر آن انگشت نهاده‌اند این است که مطالب اسلامی کتاب او در مقابل مطالب مربوط به ایران بسیار اندک است و چون ایرانی که او از آن سخن گفته است ایران پیش از اسلام است، لذا این توهّم پیدا شده که حکیم طوس خواسته است با زنده کردن گذشتهٔ ایران، از توجه ما به اسلام دست کم بکاهد.

عدّهٔ کسانی که چنین توهّمی را در مورد فردوسی داشته و هنوز هم دارند کم نیست، و این توهّم نه فقط در میان مدافعان اسلام بلکه در میان کسانی که تعصّب ایرانیت ایشان بیش از مسلمانی است نیز دیده می‌شود. در واقع باید گفت این توهّم یک عقیدهٔ شایع دربارهٔ فردوسی و شاهنامه است. ولی به نظر نگارنده این عقیده، علی رغم شیوع آن، عقیده‌ای است غلط و ناحق که در نتیجهٔ تفسیر و برداشتی محدود و ناصحیح از شاهنامه پیدا شده است. این مطلب را باید قدری در اینجا بشکافیم.

اشعار و داستانهای شاهنامه، همانطور که می‌دانیم، همیشه در متن فرهنگ ما مطرح بوده و مطالب این کتاب نه تنها در ادبیات مکتوب فارسی بلکه در فرهنگ شفاهی مردم ما نیز همواره حضور داشته‌است. اما از حدود نیم قرن پیش به این طرف حرکت و کوشش جدیدی در فردوسی شناسی در کشور ما آغاز شده و علاوه بر چاپهای مکرر شاهنامه، تحقیقات جدیدی در اطراف این اثر بزرگ به عمل آمده، و مقالات و کتابهای بسیار دربارهٔ فردوسی و اثر او نوشته شده است. علّت عطف این توجه خاص به فردوسی و شاهنامه چه بوده است؟

اولین جوابی که غالباً به این سؤال می‌دهند موضوع توجیه رژیم شاهی و به خصوص حکومت پهلوی است. این پاسخ البته درست است، ولی کامل نیست. بعضی ممکن است با اشاره به اهمیت این اثر به عنوان یک اثر ادبی بی‌بدیل در زبان فارسی و یک شاهکار هنری در ادبیات جهانی، آن پاسخ را تکمیل کنند. این نکته نیز البته به نوبهٔ خود درست است، ولی باز حق مطلب را ادا نمی‌کند. به نظر نگارنده اساسیترین علّت توجه ما به کاری که فردوسی انجام داده است نیاز شدید و عمیق ما پس از مشروطه به بازیابی هويّت قومی و فرهنگی خود است. کشور ما از سالهای پیش از مشروطه به عنوان کشوری مستقل در جهانی جدید چشم گشود، و نهضت مشروطه خود نشانهٔ حرکتی عظیم و انقلابی فرهنگی و فکری، در این جهت بود. بعضی‌ها این حرکت فرهنگی و فکری و سیاسی را به بیداری تعبیر کرده‌اند، ولی به نظر بنده این تعبیر دقیق نیست و مسألهٔ ما مسألهٔ خواب و بیداری نبوده، بلکه پیدا شدن هویتی ملی و تعریفی جدید از ایرانیت و نسبتی جدید با جهان به جای هویت و تعریف و نسبت دیگر بوده است. پیش از این حرکت و نهضت، ایران در جهان دیگری به سر می‌برد و تعریفی که از ایرانی بودن می‌کرد در نسبتی بود که با آن جهان از قرنها قبل برقرار کرده بود.

ایران به عنوان کشوری با سابقه همواره از هویت خود در جهان قدیم آگاه بوده است. بهترین گواه ما در این خصوص اشعار شاهنامهٔ فردوسی است. شاهنامه و آثار ادبی  و هنری و علمی و فلسفی و عرفانی ما که در هزارسال در دورۀ اسلامی پدید آمده است همه در ساختن تعریفی ضمنی از ایرانیت دست به دست هم داده بودند. تعریف ایران و ایرانیت، صرف نظر از حدود جغرافیایی ایران زمین در ادوار مختلف، از لحاظ فرهنگی منوط به نسبتی بوده است که ایران با «غیر ایران» برقرار می‌کرده است؛ به عبارت دیگر حدّ فرهنگی هر قوم و ملتی، بطور کلی بسته به جهانی است که در آن به سر می‌برد. بدیهی است که وقتی این جهان عوض می‌شود، حدّ و مرز فرهنگی آن قوم نیز تغییر می‌کند، و لذا نسبتی جدید میان آن قوم و آن ملت با جهان خارج به‌وجود می‌آید و، در نتیجه، هویتی نو و تعریفی تازه جایگزین هویت و تعریف قدیم می‌شود.

 

 

این دقیقاً وضعی است که از حدود یک قرن پیش به این طرف برای ما پیش آمده است. در قدیم ما هویتی داشتیم در یک جهان دیگر، و این هویت در طول بیش از هزار سال در دورۀ اسلامی برای ما حاصل شده بود. اما آشنایی ما با تمدن غرب بتدریج آن جهان را دگرگون کرد. فرهنگ و تمدن جدید غرب جهان بینی خاصی دارد که خواهی نخواهی به همۀ تمدنهای قدیم تحمیل شده است و می‌شود. نهضت مشروطه اعلان ورود ما به این جهان جدید بود، و این جهان چارچوب جهان بینی قدیم ما را از هم پاشید و هویت ما را متزلزل کرد. تزلزلی که در هويّت قومی ما در مرز جهان جدید پدید آمد ایجاب می‌کرد ما هویت جدیدی را در نسبتی که با این جهان می‌خواستیم برقرار کنیم تعیین کنیم و لذا بر اثر نیازی عمیق و شدید کوشیدیم تا بار دیگر به خود آییم و هویت تاریخی و فرهنگی خود را مجدداً وارسی کنیم تا از این راه بتوانیم به تعریفی جدید از قومیت یا مليّت خود برسیم.

این بازنگری را ما از کجا می‌بایست آغاز می‌کردیم؟ پاسخ این سؤال بیش از آنکه به عهدۀ ما باشد، در گرو مقتضیات جهان جدید بود. جهانی که ما می‌خواستیم گذرنامۀ ورود به آن را به دست آوریم، اقتضا می‌کرد که ما هويّت خود را به عنوان ملّت و «ناسیون» در آن ثبت کنیم. بنابر این، تعیین هویت ایران به عنوان «ناسیون» در اختیار ما نبود. جستجوی هویت این «ناسیون» جدید ناچار ما را به گذشته برد. این گذشته به دو دورۀ اصلی کاملاً متمایز تقسیم می‌شد، یکی دورۀ اسلامی و دیگر دورۀ پیش از اسلام. نسبت ما با این دو دورۀ متمایز یکسان نبود، ولی متأسفانه این حقیقت از چشم جستجو‌گران ما پوشیده ماند. فرهنگ دورۀ اسلامی ما فرهنگ زنده و تاریخ بلافصل ما بود، در حالی که فرهنگ ایران پیش از اسلام تنها به صورت شبحی در این دورۀ اسلامی حفظ شده بود. نظر به اینکه این شبح از لحاظ تاریخی و زمانی مقدّم بر فرهنگ و تاریخ بلافصل ما بود، بازنگری فرهنگی ما از این گذشته‌های دور، که در واقع ریشه‌های درخت قوميّت ایرانی بود، آغاز شد. از اینجا بود که اسطوره‌ها و حماسه‌ها و مطالب تاریخی و دینی و اعتقادات و اخلاقیات ایران پیش از اسلام به منزلۀ ریشه‌های فرهنگی و قومی این «ناسیون» جدید مورد توجه واقع شد و متفکران ایرانی در بازشناسی معنی قومیت ایرانی کار خود را با مطالعۀ فرهنگ ایران پیش از اسلام آغاز کردند. در اینجا بود که شاهنامۀ فردوسی با انبوه اطلاعات و مطالبی که دربارۀ این بخش از هویت ایرانی جمع کرده بود در صدر آثار تاریخی و فرهنگی که می‌بایست مورد مطالعه قرار گیرد واقع شد. پس شاهنامۀ فردوسی نبود که مطالعۀ آن ما را به وارسی فرهنگ ایرانی پیش از اسلام هدایت کرد، بلکه نیاز به تعیین هویت «ناسیون» جدید بود که این کتاب را در چنین جایگاهی قرار داد.شاهنامه در این جایگاه وسیله‌ای شد در دست کسانی که می‌خواستند هويّت جدیدی برای ایران در جهان جدید تعیین کنند، هويّتی که زعم ایشان صرفاً یا عمدتاً می‌بایست بر عناصر فرهنگی پیش از اسلام مبتنی باشد. اما این راهی که در اولین مرحله برای تعیین هويّت ایران اختیار شد بکلی ناقص بود، چه محققان و متفکرانی که می‌خواستند با توجه به سوابق فرهنگی و تاریخی ایران به این هویت جدید برسند از فرهنگ زنده و سابقۀ عمیق و تاریخ بلافصل ایران غفلت می‌کردند، و بالنتیجه برداشتی هم که از شاهنامه‌ به عنوان وسیله می‌کردند بکلّی غلط بود. مطالعاتی که در شاهنامه‌شناسی انجام گرفته است البته اطلاعات جدیدی در اختیار ما نهاده است، اما نکته اینجاست که م اثر فردوسی را فی‌نفسه و با روش فنومنولوژی مطالعه نکرده‌ایم، و به همین دلیل است که قضاوتهایی که در حقّ فردوسی و اثر او کرده‌ایم نادرست و ناحق بوده است.

قضاوتی را که در حق فردوسی و شاهنامه شده است در این جمله می‌توان خلاصه کرد: فردوسی سعی کرده است که فرهنگ و تاریخ ایران پیش از اسلام را احیا کند و بدین وسیله سندی برای قوميّت ایرانی بسازد. مطابق این برداشت، مطالب شاهنامه سراسر مربوط به ایران پیش از اسلام است، و فردوسی کاری با اسلام و ایران دورۀ اسلامی نداشته است. البته، کسی منکر این نیست که در شاهنامه اشعاری هم دربارۀ پیغمبر اسلام (ص) و حضرت علی(ع) آمده است، ولی تعداد این ابیات، در جنب آن همه داستانها و مطالبی که فردوسی دربارۀ ایران سروده است، بسیار کم است و چیزی جز یک اعتقاد شخصی و خصوصی نیست و محقّقان تاریخ فرهنگ ایرانِ پیش از اسلام می‌توانند براحتی از آنها صرف نظر کنند. انتقادی که ما می‌خواهیم به این قضاوت بکنیم متوجه جمله‌ای که به عنوان خلاصه این برداشت ذکر کردیم نیست، بلکه متوجه خود برداشت و اساساً دیدگاهی است که این حکم از آن صادر شده است. در اینکه فردوسی به ایران پیش از اسلام عنایت خاصی داشته و اسطوره‌ها و حماسه‌ها و تاریخ قوم ایرانی را حفظ یا احیا کرده و بدین نحو سند قوميّت و هويّت ایرانی را ثبت کرده است سخنی نیست. اما سؤال اینجاست که فردوسی چگونه دست به این کار زده و غرض او از ثبت این مطالب چه بوده، و نسبت مطالب تاریخی و قومی کتاب او با اشعاری که دربارۀ پیغمبر اسلام (ص) و علی‌بن‌ابیطالب (ع) سروده است چه بوده است؟

در پاسخ به این سؤال اگر ما تجربۀ فردوسی و دیدگاه معنوی او و جایگاه تاریخی کتاب او و تأثیری را که در فرهنگ دورۀ اسلامی ایران داشته است در نظر نگیریم، به همان پاسخی می‌رسیم که محقّقان شاهنامه‌شناس و ایران‌شناس ما تاکنون به آن رسیده‌اند. ولی چگونه می‌توان کتابی را با عزل نظر از این جنبه‌ها مورد مطالعه قرار داد و حق مطالعه را ادا کرد؟ تجربۀ فردوسی و دیدگاه معنوی او از شاهنامه جدا نیست در واقع این دیدگاه معنوی افقی است که شاهنامه می‌بایست در آن مطالعه شود. این افق را البته تا حدود زیادی می‌توان با توجه به همان ابیات اندکی که فردوسی دربارۀ خداشناسی و نبوّت و امامت سروده است مشخّص کرد.

تعداد ابیات «اسلامی» شاهنامه، همچنانکه می‌دانیم، اندک است؛ ولی کمیت این ابیات از اهميّت آنها به هیچ وجه نمی کاهد. در واقع، این ابیات معدود تشخّص همان روحی است که به شاهنامه حیات بخشیده است. مجموعۀ اسطوره‌ها و داستانها و مطالب تاریخی شاهنامه که دربارۀ ایران پیش از اسلام است کالبدی است که شاعر در آن روح توحید و نبوت و ولایت را دمیده است. اگر فردوسی صرفاً یک مشت افسانه و داستان تاریخی را در کتاب خود ضبط کرده بود و این روح را در آن ندمیده بود، اشعار او، با همۀ هنری که شاعر در سرودن آنها به خرج داده است، نمی‌توانست مقامی را که در فرهنگ اسلامی یافت احراز کند. فردوسی بیش از سه قرن از انتهای دوره‌ای که از آن سخن می‌گفت فاصله گرفته بود. دورۀ آن ایران سپری شده بود و فردوسی هم این را خوب می‌‌دانست، والّا چطور می‌توانست بگوید: «عجم زنده کردم بدین پارسی». این زنده کردن بازگشت به گذشته نبود. چنین چیزی محال بود اتفاق بیفتد. فردوسی می‌خواست با تذکر به گذشتۀ ایران، هويّت جدید ایران را تعیین کند و ایران را به پیش ببرد. تعیین این هويّت جدید عمیقترین نیاز زمانه بود. ایران از لحاظ فرهنگی در یک حالت سرگردانی به‌سر می‌برد. اسلام جهان بینی جدیدی را بر اساس وحی محمدی(ص) به وجود آورده بود. اقوامی که این جهان بینی را پذیرفته بودند دو راه در  پیش داشتند، یکی اینکه از هویت قدیم خود بکلی چشم بپوشند و در تمدن جدید مستهلک شوند؛ دیگر اینکه با تذكّر به گذشتۀ خود هویت جدیدی را اختیار کنند و با تشخّص فرهنگی به جهان اسلام بپیوندند. بسیاری از اقوام ضعیف  که فاقد بنیۀ فرهنگی و پشتوانۀ تاریخی بودند چاره‌ای جز قبول راه اول نداشتند. ایران نیز تا حدودی و از جهاتی تا مدتی همین راه را پیمود. بسیاری از مشایخ و دانشمندان و متفكّران و نویسندگان و شعرای ایرانی در سه چهار قرن اول هجری همین وضع را داشتند، این نویسندگان و شعرا عموماً، بدون تذكّر سوابق تاریخی و هويّت ایرانی خود، همۀ توان خود را در راه عظمت اسلام و بنای تمدن اسلامی به کار می‌بردند و زبانی هم که بدان می‌نوشتند زبان عربی بود. در همین حال، یک مسئلۀ اساسی برای قوم ایرانی پیش آمد، و این بود که آیا غفلت از گذشته بحق است یا نه؟ آیا ورود به عالم جدید اسلامی اقتضا می‌کند که اقوام مختلف از گذشتۀ خود و از سوابق فرهنگی خود و زبان خود بکلی چشم بپوشند، یا نه؟ این سؤال برای اقوام ضعیف نمی‌توانست چندان مطرح باشد، چون آنها به هر حال سابقۀ فرهنگی نیرومندی نداشتند؛ ولی ایران جزو اقوام ضعیف نبود. قوم ایرانی بر یک پشتوانۀ ارزشمند و یک فرهنگ و تمدنِ کهنسال و عمیق و ریشه‌دار تکیه داشت، و به آسانی نمی‌توانست دست از آن بردارد. ایرانیان بموقع به پاسخ سؤال خود رسیدند. آنها دریافتند که ذات اسلام و حقیقت وحی محمدی(ص) فی‌نفسه با فرهنگهای اصیل و کمالات اقوام دیگر در تعارض نیست؛ برعکس، سعهٔ صدر و بلند نظری اسلام به حدّی است که خود حافظ و تقویت کنندۀ هرگونه کمالی است که اقوام دیگر ، بخصوص اقوامی که متکی بر تعالیم آسمانی بوده‌اند، کسب کرده‌اند.

در این میان نیرویی مخالف هم وجود داشت که با خشونت و بربریت کمر به قتل هويّت اقوام دیگر، بخصوص اقوام با فرهنگ و متمدّن و در رأس آنها ایران، بسته بود و آن تعصّب قومی و نژادپرستانه‌ای بود که حکومت جابر بنی امیه به آن میدان داده بود. بنی امیه و پیروان ایشان از روی تعصّب قومی با اقوام دیگر، بخصوص ایرانیان، دشمنی می‌ورزیدند، و این عمل خود را به اسم اسلام و ضديّت با قوم‌پرستی انجام می‌دادند. ولی، در حقیقت نه عمل بنی امیه اسلامی بود و نه آنها دلشان به حال اسلام سوخته بود. در واقع خود ایشان بودند که به تعصّب قوميّت مبتلا بودند نه اقوامی که سعی داشتند هويّت خود را به نحوی حفظ نمایند. ایرانیان از پیش از زمان فردوسی بتدریج دریافتند که لازمۀ مسلمانی ترک هويّت قومی و غفلت از فرهنگ و کمالات گذشتۀ ایشان نیست، و حتی بعدها با عمل خود ثابت کردند، که قومی که با هويّت قومی و با علم به کمالات فرهنگی خود به آغوش اسلام بیاید، نه تنها مایۀ ضعف تمدن اسلامی نمی‌شود بلکه بر قدرت و غنا و آبروی آن می‌افزاید. از اینجا بود که ایرانیان حقیقت اسلام را به عنوان دین پذیرفتند، ولی با نژادپرستان اموی بشدت مخالفت ورزیدند.

این معنی را بیش از هرکس در فردوسی و تجربۀ او می‌توان مشاهده کرد. فردوسی دشمن تعصّب قومی بنی امیه و پیروان ایشان بود، و این دشمنيِ او دقیقاً از روی پاکی روح او و خلوص نيّت و ایمان راستین او به پیام حضرت ختمی مرتبت و عشق او به ولایت علی‌بن ابی‌طالب(ع) بود. فردوسی عاشق رسول‌الله(ص) و حامی سرسخت دین اسلام بود. جهان اسلام جهانی بود که او می‌خواست قوم خود را در آن وارد کند. ایرانیانی که قبلاً بدون هويّت تاریخی و قومی به دارالاسلام وارد شده‌ بودند، خودشان به جهان اسلام و تمدن اسلامی پیوسته بودند ولی ایران را با خود نیاورده بودند. کاری که فردوسی می‌خواست بکند این بود که قوم ایرانی را با سوابق تاریخی و کمالات فرهنگی او به این جهان جدید وارد کند. او می‌خواست عروس ایران را با جهیزیه‌ای آبرومند به خانۀ داماد بیاورد و این جهیزیه را در دفتر آبروی تمدن اسلامی ثبت کند. نژادپرستان عرب از روی حقد حقارت و تعصّب جاهلی دقیقاً با این اقدام مخالفت می‌نمودند و دشمنی فردوسی نیز با همین حقارتها و جاهليّتها بود. برای اینکه او بتواند قوم ایرانی را بدین نحو به جهان اسلام مشرّف کند، می‌بایست شناسنامۀ جدیدی برای ایران صادر نماید. ایران نمی‌توانست با هويّت قدیم مسلمان شود. لازمۀ مسلمانی داشتن هویت جدید بود، ولی این هويّت می‌بایست با تذكّر هویت سابق ایران به‌وجود می‌آمد. از این رو بود که فردوسی دست به یک تجربۀ عمیق معنوی و قومی زد، و با این تجربه دوران جدیدی را در تاریخ فرهنگ و تمدن ایران به وجود آورد.
دورانی که فردوسی آغازگر آن بود دوران اسلامی در تاریخ ایران است. این دوران از هزار سال پیش آغاز شده و هنوز هم ادامه دارد. در اینجا ما فردوسی را شخصيّت دوران ساز معرّفی کردیم؛ ولی در حقیقت، آغاز هر دورانی به عهدۀ یک نسل و یا چند نسل متوالی است. اما در این نسلها یک شخصيّت معمولاً ظهور می‌کند که همۀ کوششهای نسل خود را در تجربۀ معنوی خاصّ خود متبلور می‌سازد، و فردوسی چنین شخصيّتی بود. تجربۀ فردوسی در حقیقت تجربۀ چند نسل بود، نسلهایی که با همۀ وجود به دنبال هويّت جدید ایران در جهان اسلامی می‌گشتند. بنابراین، تجربۀ فردوسی را نباید به منزلۀ تجربه‌ای شخصی و خصوصی تلقّی کرد. فردوسی شاعر هويّت ایران در دوران اسلامی است و تجربۀ او تجربۀ ایران اسلامی است. به همین دلیل است که شعر فردوسی هزارسال است که در دل ایرانیان و در متن فرهنگ اسلامی ما حضور داشته است.

این هويّت جدید را فردوسی از چه راهی معيّن کرد و چگونه ایرانيّت را در دوران اسلامی تعریف کرد؟ پاسخ این سؤال مستلزم مطالعات گسترده‌ای است در شاهنامه که می‌بایست از دیدگاه جدید انجام گیرد. در اینجا  همین قدر به خصوصيّات عمدۀ این دیدگاه اشاره‌ای می‌کنیم.

فردوسی برای احراز هويّت جدید ایران به فرهنگ و تاریخ قومِ خود رجوع کرد و آن را دوباره در خود زنده کرد. این تذكّر تذكّری بود اصیل و تجربه‌ای بود معنوی. ذکری بود که در آن میان ذاکر و مذکور وحدتی ایجاد شد و مذکور عین ذاکر شد. به عبارت دیگر، در این تجربۀ معنوی رنگ مظروف عین رنگ ظرف شد. رنگ این ظرف که به مظروف داده شد، ایمان قلبی فردوسی بود. بنابر این، چیزی که فردوسی به آن رجوع کرد، اگرچه ایرانيّت قدیم بود، ولی وقتی در ظرف تجربۀ فردوسی آمد رنگ ظرف را به خود گرفت و با معنویت اسلام متحد شد.

از صفای  می  و لطافت  جام      /   در هم   آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می    / یا مدام است و نیست گویی جام

باده‌ای که فردوسی در جام دل خود پیمود باده‌ای بود صافی؛ ایرانیت او ایرانیتی بود خالی از شائبۀ شرک و آمادۀ قبول نور توحید. این معنی را در سراسر اشعار شاهنامه می‌توان ملاحظه کرد، ولی شاعر در ابیات معدودی هم که در اصالت آنها هیچ تردید نیست بدان تصریح کرده است. در این ابیات، شاعر رنگ ظرف و هويّت معنوی متذكّر را به ما نشان می‌دهد. علاوه بر ابیاتی که فردوسی در ستایش از خدای متعال، که خدای محمد (ص) است، سروده است؛ ابیاتی نیز در نعت رسول‌اکرم (ص) و ایمان خود به دین رسول‌الله و عشق خود به وصی آن حضرت آورده است.

منم  بندۀ  اهل  بیت  نبی    /  ستایندۀ  خاک پای   وصـی
بر این زادم  و هم برین بگذرم  / چنان دان که خاک پی حیدرم

فردوسی قلب خود را که قلب ایران است مالامال از ایمان به دین پیغمبر اسلام (ص) و گوش خود را که گوش ایران است پر از کلام الهی که از زبان نبی اکرم(ص) بیرون آمده است می‌داند.

تو گویی دو گوشم پر آواز اوست

کدام مسلمانی است که این مصرع را بخواند و بفهمد و از دل و جان به فردوسی ارادت نورزد، مگر اینکه مسلمانی او مسلمانی بنی امیه باشد. این ابیات و نظایر آن، حالت معنوی فردوسی را در تجربۀ او بازگو می‌کند. در ابیاتی دیگر، نسبت مذکور و ذاکر، مظروف و ظرف، نیز تصریح شده است. فردوسی به ایرانی که زنده کرده است خطاب می‌کند که برای رستگاری خود فقط یک راه در پیش دارد و آن راه محمد(ص) است.

اگر دل نخواهی که باشد نژند  /    نخواهی که دایم بود مستمند
به گفتار پیغـمبرت راه جوی    /   دل از تیرگیها بدین آب شوی

در این ابیات مخاطب فردوسی ایران است، ایرانی که شاعر در تجربۀ معنوی و فرهنگی خود هويّت جدید او را مشخص کرده است. به این ایران خطاب می‌کند که دل خود را با آب حیات بخش وحی محمدی(ص) مطهّر و زنده سازد. ضمیر «ت» در «پیغمبرت» نیز برای اتحاد ایران و اسلام حائز کمال اهميّت است. محمد (ص) پیغمبر قوم عرب نیست؛ بلکه پیغمبری است متعلق به قوم ایرانی. محمد (ص) پیغمبر قوم ایرانی است به دلیل اینکه پیغمبرِ جهانی است. فردوسی دین اسلام را به عنوان دین جهانی و پیغمبر اسلام را به عنوان پیغمبر همۀ اقوام، و کلّ بشر می‌داند.
ذکر کلمۀ «دل» در این ابیات نیز در تجربۀ معنوی ایرانی بی‌اندازه حیاتی است. فردوسی، برخلاف منافقان بنی امیه، ظاهر ایران را به اسلام دعوت نمی‌کند. جایگاه ایمان دل انسان است. اسلامی که فقط در صورت ظاهری ما خلاصه شود اسلام حقیقی نیست. بنی امیه و پیروان ایشان از ایران انتظاری بیش از قبول یک مشت ظواهر، که در واقع ظواهر قومی عرب بود، نداشتند. ولی فردوسی اسلام بنی اميّه را برای ایران نمی‌خواست. او می‌خواست دل ایران به اسلام بگرود، و چون دلْ مسلمان شد خواهی نخواهی در ظاهر ایران نیز تأثیر خواهد گذاشت. فردوسی ایران را یک قدم دیگر به پیش می‌برد، قدمی که برای آیندۀ ایران و معنويّت این قوم سرنوشت‌ساز بود. وی نه تنها ایران را به پذیرفتن نبوّت دعوت کرد؛ بلکه همواره نبّی و وصی را در کنار هم آورد. در ابیات فوق ملاحظه کردیم که فردوسی خود را خاک پای علی(ع) می‌خواند و بدان افتخار می‌کند. در ابیاتی دیگر از شاهنامه نیز کمال عشق فردوسی به علی‌بن‌ابیطالب(ع) و اهل بیت پیغمبر ابراز شده است.
ابیاتی که در اینجا نقل کردیم جزو همان ابیات معدود شاهنامه است که ارادت عمیق فردوسی را به دین اسلام نشان می‌دهد. ولی، همچنانکه گفته شد، روح این ارادت بر سراسر شاهنامه سایه افکنده است. از این رو، هرچند این کتاب نقل اسطوره‌ها و داستانهای حماسی و تاریخیِ قوم ایرانی است، همۀ داستانهای آن به نور آفتاب نبوّت روشن شده است. لذا شاهنامۀ فردوسی رویهمرفته اثری اسلامی است و از جمله ذخایر فرهنگ و تمدن اسلام است.

تجربۀ فردوسی، همچنانکه اشاره شد، تجربه‌ای بود دوران‌ساز و از آن هنگام تاکنون هزار سال است که قوم ایرانی در متن این تجربۀ معنوی و فرهنگی به حیات خود ادامه داده است. این دوران، با همۀ شکوه و عظمت که داشت، متأسفانه به نهایت خود رسیده و ایران هم اکنون در آستانۀ جهانی دیگر قرار گرفته است. سرگردانی ما در عصر حاضر از جهاتی شبیه به همان سرگردانیی است که ایرانیان در عصر فردوسی بدان مبتلا بودند. همچنانکه هويّت قدیم ایران درآغاز دوران اسلامی از هم پاشیده شد و ایرانیان درصدد احراز هويّت جدید برآمدند، فرهنگ و تمدن غرب و جهانی که این فرهنگ و تمدن آفریده و آن را بیرحمانه به همۀ اقوام تحمیل کرده و می‌کند هويّت اسلامی ایران را خواه  و ناخواه دستخوش تزلزل ساخته و ما را وادار کرده است تا بار دیگر هويّت فرهنگی جدیدی برای خود معلوم کنیم. و باز، همچنانکه در عصر فردوسی تعصّب قوميّت عرب جاهلی با قوميّت ایرانی دشمنی می‌کرد، روح سیطره و غلبه‌ای که در تمدن غرب است همۀ تمدنهای دیگر، از جمله فرهنگ و تمدن اسلامی ما، را به مخاطره افکنده است. در اینجاست که تجربۀ فردوسی و نسل او می‌تواند برای ما آموزنده باشد. نسل کنونی، اگر نخواهد تسلیم بی‌چون و چرای تمدن قاهر و غالب غرب شود، باید همان کاری را بکند که فردوسی کرد. نسل کنونی یا نسلهای آینده، که نسل دوران‌ساز خواهند بود، اگر نخواهند مانند اقوام ضعیف به جهان جدید قدم گذارند و از لحاظ معنوی و فرهنگی در تمدن غربی مستحیل شوند، باید به خود آیند و متذكّر گذشتۀ خود شوند.

این تذكّر به گذشته البته مدتی است که آغاز شده ولی هنوز به نتیجۀ مطلوب نرسیده است. همچنانکه گفتیم، در مرحلۀ نخستین ما به گذشتۀ خود رجوع کردیم؛ ولی این گذشته گذشتۀ بلافصل و هويّت حقیقی ما نبود. گذشته‌ای که بدان رجوع کردیم ایران پیش از اسلام بود، ایرانی که روح اسلام در آن ندمیده بود و گفتار پیغمبر اکرم(ص) در گوش جان او ننشسته بود. ما به ایرانی رجوع کردیم که دوران آن قرنها پیش به سر آمده بود. بنابر این؛ ایرانی که جستجوگران ما در مرحلۀ نخستین تعریف کردند یک ایران موهوم بود.این امر موهوم در ذهن کسانی که به شاهنامه رجوع می‌کردند نیز وجود داشت، و لذا تفسیری که آنها از این اثر فرهنگی کردند اساساً غلط از آب درآمد. این محقّقان توجه نکردند که ایران شاهنامه، اگر چه از دورۀ پیش از اسلام نشأت گرفته، در شعر فردوسی به صورتی دیگر زنده شده است، و فردوسی با این عمل خود در حقیقت منسوخ شدن آن ایران را اعلان کرده است.

تصوری که از ایران موهوم پنجاه شصت سال اخیر پدید آمده است تصوری است که امروزه هنوز هم کم و بیش به قوّت خود باقی است. توّجه خاصی که در انقلاب اسلامی نسبت به اسلام پیدا شده است به لحاظی واکنشی است که ملت ایران نسبت به آن تعریف غلط از ایرانيّت نشان داده است. تأکیدی که امروزه نسبت به اسلام می‌شود، در حقیقت، به منظور جبران نقصی است که در تعریف ایران (منهای اسلام) وجود دارد. متأسفانه در این واکنش یک خطای فاحش نیز راه یافته است، و آن بی‌اعتنایی به نام ایران است. هستند کسانی که به دلیل اسلام دوستی از ذکر نام ایران اکراه دارند؛ ولی این اشخاص خود نادانسته در دامی می‌افتند که جستجوگران هويّت جدید ایران در نیم قرن گذشته بر سر راه ملّت ایران نهاده بودند. آنان با این عمل خود نشان می‌دهند که ایران از نظر ایشان جدای از اسلام است. این معنی را در تمییزی که یکی از دولتمردان گذشته میان «خدمت به ایران از راه اسلام» و «خدمت به اسلام از راه ایران» قایل شده است می‌توان مشاهده کرد. این تمییز دقیقاً مبتنی بر همان تصوّر غلط ایرانیت است. مسأله در این نیست که برای ملت ایران، ایران هدف است یا اسلام، و مسؤلان دولتی باید «خدمت به اسلام از طریق ایران کنند» یا «خدمت به ایران از طریق اسلام». مسأله این است که ما چه تعریفی از ایرانيّت می‌خواهیم بکنیم، ایرانی جدای از اسلام، یا ایرانی متّحد با اسلام. اگر ما در تعیین هويّت ایران از ایران موهومی که ایران‌شناسان و جستجوگران هويّت ایران در نیم قرن گذشته از ایران پیش از اسلام ساخته‌اند بگذریم، و به ایران دوره اسلامی، که ایران زنده است، رجوع کنیم و بدان تذكّر پیدا کنیم در آن صورت جدایی ایران و اسلام از میان خواهد رفت و خدمت ما به ایران عین خدمت ما به اسلام خواهد بود. با این تعریف جدید، هرگونه بی‌اعتنایی نسبت به ایران بی‌اعتنایی نسبت به اسلام خواهد بود.

چگونه ما می‌توانیم به این تعریف جدید از ایران برسیم؟ پاسخ این سؤال چه بسا در ظاهر امر بسیار ساده به نظر آید و گمان کنیم که اگر ما صرفاً متذكّر این معنی شویم که ایران زنده ایران اسلامی است مسأله را حل کرده‌ایم. ولی حقیقت این تذكّر در این صورت ساده خلاصه نمی‌شود. مسألۀ ما یک مسألۀ عمیق فرهنگی و ملّی و اسلامی در جهان معاصر است. همچنانکه اشاره شد، ما هم اکنون در آستانۀ جهان جدیدی قرار گرفته‌ایم و، برای ورود به این جهان، باید هويّت جدیدی برای خود تعیین کنیم. برای رسیدن به این هويّت جدید ایران باید دست به یک تجربۀ عمیق معنوی بزند، درست همان طور که فردوسی و به همّت او این کار انجام شد. در واقع، تجربۀ فردوسی می‌تواند در وضع کنونی برای ما الهام‌بخش و راهگشا باشد. کاری که فردوسی – علیه‌الرحمه – کرد این بود که به گذشتۀ بلافصل خود رجوع کرد و تذكّری عمیق نسبت به ایران و فرهنگ ایران پیدا کرد. تجربۀ معنوی ما نیز فقط از راه رجوع به گذشتۀ بلافصل ما و تذكّر عمیق نسبت به ایران اسلامی و فرهنگ اسلامی ایران می‌تواند تحقّق یابد. به عبارت دیگر، ما فقط از یک راه می‌توانیم به احراز هويّت جدید خود نایل آییم و آن از راه وفاداری به فرهنگ ایران در دورۀ اسلامی است. وفاداری ما به فرهنگ ایران – اسلامی با احترام ما به همۀ بزرگانی آغاز می‌شود که در ساختن این بنای عظیم شرکت داشته‌اند. ایران اسلامی ایرانی است، که رودکی‌ها و فردوسی‌ها و ابن‌سیناها و غزّالی‌ها و سنائی‌ها و نظامی‌ها و سهروردیها و عطارها و مولوی‌ها و سعدی‌ها و حافظ‌ها و ملاصدراها ساخته‌اند. ابیات معدودی که از رودکی برای ما به یادگارمانده است گنجینه‌ای است که ارزش آن برای ملت ایران از قیمت همۀ جواهراتی که پشتوانۀ اسکناس این کشور است بیشتر است؛ و خمسۀ نظامی از همۀ چاههای نفت پر ارجحتر است. این قیاس مع‌الفارق است، چه اشعار این بزرگواران برای ما ارزش معنوی و فرهنگی دارد نه مادّی. امّا وقتی از جواهرات و چاههای نفت با دل و جان محافظت می‌کنند ولی نام رودکی و نظامی را از روی اماکن برمی‌دارند و دل ما را به درد می‌آورند وادار می‌شویم که این مقایسه را بکنیم.

ادای احترام به نام و آثار این بزرگان به معنای قبول همۀ سخنان و همۀ آراء و نظریاتی که ابراز کرده‌اند نیست. چه بسا ابیاتی در دیوانهای هر یک از شعرای ما به مذاق پاره‌ای از ما خوش نیاید، یا بعضی از آراء فلسفی و کلامی و عرفانی متفكّران اسلامی با عقاید بعضی از ما سازگار نباشد، ولی ذوق و سلیقۀ شخصی و آراء و عقاید خاص اشخاص و گروهها از اهميّت و ارج آثار این شعرا و نویسندگان و متفكّران نمی‌کاهد. آثار شعرا و نویسندگان اسلامی ما، چه شعرا و نویسندگان مشهور از قبیل رودکی و فردوسی و سنائی و نظامی و مولوی و سعدی و حافظ یا ابن‌سینا و غزالی و سهروردی و خواجه‌نصیر و میرداماد و ملاصدرا و چه شعرا و نویسندگان غیر مشهور و گمنام متعلق به یک شخص یا یک گروه و فرقه یا حتی یک نسل نیست. آثاری که از پیشینیان ما به جا مانده است در حقیقت پشتوانۀ فرهنگی و ملّی و اسلامی یک ملّت است، و بی‌احترامی به نام این سخنوران و بی‌اعتنائی به آثار ایشان بی‌احترامی به ملّت ایران و به فرهنگ اسلامی است.

دومین قدمی که در راه وفاداری به فرهنگ ایرانی - اسلامی خود باید برداریم، باز شناسی میراث گذشتۀ ماست. این بازشناسی صرف شناخت نیست. شناخت آثار و اندیشه‌های پیشینیان دیگر است و بازشناسی آنها دیگر. بازشناسی گامی است فراتر از شناخت. کاری که حکیم طوس کرد بازشناسی بود نه صرف شناخت، و این دقیقاً کاری است که ما باید انجام دهیم. همچنانکه فردوسی به ایران بلافصل خود رجوع کرد و آن را از نو تعریف و زنده کرد و با استفاده از مایه‌های معنوی و جاودانۀ فرهنگ ایران هويّتی جدید برای ایران در جهان اسلام تعیین کرد، ما نیز باید به آثار گذشتگان خود رجوع کنیم و آن را از نو تعریف و زنده کنیم و هويّتی جدید برای خود احراز نماییم. و باز همچنانکه فردوسی به عنوان یک مسلمان دست به آن تجربۀ عمیق معنوی زد، کسانی که بخواهند در عصر حاضر به گذشته رجوع کنند و با استفاده از مایه‌های معنوی و جاودانۀ فرهنگ اسلامی هويّت جدید ایران را احراز نمایند، باید به مقتضیات زمانه نیز تذكّر داشته و با جهان معاصر عمیقاً آشنا باشند.

تجربۀ ما در این بازنگری، هرچند از لحاظی شبیه به تجربۀ حکیم طوس است، از لحاظی هم با آن تفاوت دارد. فردوسی فرهنگ ایران پیش از اسلام را به صورتی زنده کرد که با روح اسلام سنخيّت داشت. قوميّت ایرانی به منزلۀ جسم ایران جدید بود که دل آن به نور نبوّت روشن شده بود. چیزی که ما می‌خواهیم در هويّت جدید خود حفظ کنیم هم ایمان قلبی ماست و هم مایه‌های جاودانه و معنوی فرهنگ ایرانی - اسلامی ما، و در عین حال ما باید کاری کنیم که از جهان امروز بیگانه نباشیم. راه ما براستی راهی است دشوارتر از راهی که فردوسی و نسل او پیمودند.

 


به کوشش خرد دبیری